بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعلههای کوره در پرواز
باد در غوغا
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعلههای کوره در پرواز
باد در غوغا
آرش که بود؟ این تندر از پیشانی کدام کوچه سر زد؟ چرا آمد؟ چه کسی خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سینه او را آرزو کرد؟
شاعر، نخستین پرسشها را در برابر تاریخ میگذارد، اما نخستین پاسخ را خود میدهد
این آب از لای انگشتان زمخت مورخان میگریزد. من شبح آرش را نمیخواهم، با همه خونی که در آن فواره میزند
به این ترتیب آرش کسرایی از کالبدی که مورخان برای آن مقبره و ضریح ساخته اند، جدا میشود. پیکری با این همه شادابی و جهش و "انفجار" مومیایی بردار نیست. شاعر با خود میگوید
--من آرش دیگری میخواهم. آرشی که در افقهای ذهن من اسب میتازد، زوبین میاندازد، و برق شمشیرش چشمها را ذوب میکند، در یک تابوت تاریخی نمیگنجد. حتی از کاسه مرگ سر ریز میشود. پهلوانی او در یال و کوپال و نفیر رجزهایش نیست، تن او از باد است، اما در رگهایش به اندازه همه نسلها خون واقعی میجوشد. سرشت او افسانهای است، اما حقیقت او پشت هر افسانهای را میشکند. این چنین مخلوقی را با کدام ابزار و از چه مایه و مادهای میتوان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاریخ با ضد تاریخ، از خمیر مایه واقعیت و خیال
شاعر آستینها را بالا میزند و دست به کار میشود. به مورخ اشاره میکند که
--تو کنار برو
--اما به تاریخ میگوید
--تو سخن بگو
بدین سان "عمو نوروز" به مثابه نمادی از سنتها و تجسم اسطورهای تاریخ، داستان را آغاز میکند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز "قصه" سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام "قصه" که در جای حماسه نشست است. قصه، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد، نیست، در قصه، تخیل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمیشناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کرده اند، خلاص میکند
من زره دیگری برای او نمیبافم. او را از قید زره زمان و مکان رها میکنم. آرش حقیقی سرزمینی نیست، زمینی است. در گذشته تمام نشده، در آینده تکرار میشود
محتوی داستان تعیین شد. گوینده آن هم. اما مخاطب و شنونده کیست؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود، چشمها و گوشهایش باید او را همراهی کنند. شاعر گوشهای از راز خلقت خود را در این انتخاب بیرون میریزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروز اند، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دستهای آنها میروید، اینها آینده اند که باید بر روی شانههای آرش بایستند. اما از سر تصادف، خونه عمو نوروز، میزبان میهمانان ناخواندهای میشود: ره گم کرده ای، سرگشته در میان "کولاک دل آشفته و دمسرد". او از نشان "رعد پاها" یی که "روی جاده لغزان" و برف آلود افتاده و "چراغ کلبه که از دور سو سو " میزند و "پیام" میدهد، راه را مییابد. "رد پاها روی جاده لغزان" کنایهای شاعرانه از قدمهایی است که پیش از ما راههای خطر را کوبیده و گشوده اند. این "راه" هیچ وقت از رونده خالی نبوده است و " سوسو ی پیام چراغ کلبه" امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست، هست
ره گم کرده" که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمیشود، و چهره بی نقش و سفیدش، تداعی همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با "آرش" سینه به سینه میشود و تا به خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دستهای یخ کرده خود مییابد. او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل میکند. مقصد گمشده را میتواند بیابد. آرش این راه و این مقصد است
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفتهای بس نکتهها کاینجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغهایِ گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب
زندگی معبد است. "زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست" زندگی در عرف کسرایی و آرش مقدس است: و برای دفاع از حرمت این روان و معنی است که آرش به یک نیاز بدل میشود. آرش پرومته نیست، اما نگهبان آتشی است که نبض حیات را گرم نگه میدارد و خون را در میان نسوج و مویرگها گلگون میکند
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو،ای انسان
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
روزگار تلخ و تاری بود
بختِ ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
................................................
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بی جان
این کدام فصل سترونی است که " صحنه گلگشتها گم شده" و " در شبستانهای خاموشی" از " گٔل اندیشه" تنها یک عطر میطراود: "فراموشی" . "باغهای آرزو بی برگ" است و " آسمان اشکها پر بار
گرم رو آزادگان در بند
روسپی نامردمان در کار
آیا این همان فصلی نیست که حافظ از "ناراستی کار" و "غدر اهل روزگار" ش مینالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلی نیست که در حراجگاهش سعدی را به کار گِل میگمارند و حسنک وزیر را بر "اسب چوب" مینشانند، چراغ دیدگان رودکی را به باد میدهند و سر سیاوش را در تشت زرین میگذارند؟ همان فصلی نیست که ارانی آن را چون شوکران سر میکشد و روز به روز بر گرده زندگی خود پا میگذارد تا خود را از زیر بختک آن بیرون بکشد؟
"آرش" کسرایی در سر پیچ این فصل است که از "آرش" مورخان جدا میشود. مقصد من پایتختِ تاریخ است. امواج و دورانها زیر پای سرنوشت منند. از هم جدا شویم
آرش مورخان در زمین و زمان خاص میخکوب شده است. روایات اوستایی چهره او را بر آسمانها ترسیم کرده اند و او را "خداوند تیر شتابنده" خوانده اند. آرش آسمانی به روایت آسمان از "اسفندارمذ" ایزد زمین کمانی میگیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است، "لکن هر آن که آن را بیفکند، به جای بمیرد" " آرش با این آگاهی تن به مرگ در داد و تیر "اسفندارمذ" را برای سعه و بست مرز ایران بیفکند". " مجمل التواریخ" بر آن است که آرش " این تیر را به صنعت و حکمت راست کرده بود" مشیر الدوله پیرنیا در "تاریخ ایران باستان" داستان آرش را به تفصیل دیگری آراسته است
منوچهر در آخر دوره حکمرانی خویش، از جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب را بود و منوچهر به مازندران پناهید، سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجا که تیر فرود آید" مرز ایران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ایرانی، از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد
هیچ یک از این روایتها و چهره ها، بر آرش کسرایی تطبیق نمیکند. گوهر این آفرینش سخت متفاوت است
١-- آرش کسرایی نه مشیت تقدیر، ضرورت تاریخ است. او ریشه در زمین دارد و در سخترین لایههای زمین، یعنی در تبر رنج و کار
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو روز آماده دیدار
انتخاب فرزندی از این تبار، دعوت مردم واقعی به حمایت از مردم واقعی است. رسالت آرش را نه سراینده آن، تاریخ به عهده او گذشته است
٢-- آرش کسرایی در دوره منوچهر و افراسیاب محبوس نیست، او در زمان جاری است، قامت او سقف "گذشته" و دیوارهای میدان رزم ایران و توران را میشکند. در همان حال که در قله دماوند به سوی جیحون تیر میافکند، سایه او در زیر گامهای روزبه تا سحرگاهان تیرباران میدود
٣-- آرش کسرایی سرداری یکه و پهلوانی تصادفی نیست. او نه نجات بخش، که نجات است. او جان میلیونها در تن واحد است، علیرغم "آرش" برخی سرایندگان معاصر و مثلا آرش اثیری "مهرداد اوستا" فرستاده "سروش" نیست، رستاخیز مردم است، از درگاه "امشاسپندان" نیامده، از اعماق تودهها و از نهانیترین آمال آنها سرچشمه گرفته است
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
---منم آرش
مروارید کسرایی از صدف خلق بیرون میآید. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترین قله البرز خود را در رویاهایش آتش میزند و خاکسترش را که اکسیر زندگی است، بر سر شهر پژمرده میپاشد، در باد و نور منتشر میشود و در سر مشق خود از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی فرا میروید
آرش از کجا آمده است؟ چگونه؟
آرش "پیک امید" "هزاران چشم گویا و لب خاموش" است. راه او از خلال " دعای مادران" و " قدرت عشق و وفای دختران" و " سرود بی کلام غم" مردان میگذرد. مردم او را با لبهای سوزانترین آرزوی خود آه کشیده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند
آرش در افسانه هنگامی به میدان میآید که میهن مغلوب در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره میشود. " آرش کماندار" خود آخرین تیر ترکش میهنی است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمیزند
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمیجنبد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
کسرایی از حنجره آرش فریاد میکشد
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
هرجا که بیداد است، میهن آرش همان جاست، هر جا که اهریمن است، اهورا مزدا هم هست. جهان وطنی آرش در جهانی بودن مفهوم "داد" و "بی داد" و بی مرزی میدان جنگ اهورا و اهریمن است. آرشِ جهان وطن، در عین حال ریشه در قعر فرهنگ و فلسفه و هویت ایرانی دوانده است. آرش "به جان خدمتگذار باغ آتش" است. و آتش در آئینهای ایران باستان -- به ویژه در بینش اوستایی -- گوهر پاکی و نور و خیر است
و چنین است کلام مناجات او
برآ، ای آفتاب، ای توشه امید
برآ، ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنهای بی تاب
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب
از مرگ دیروز زندگی فردا را آذین ببندیم. از زخمهایمان تکههای پرچم کاوه را دوباره وصله کنیم
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعلهها را هیمه سوزانده
نیاز شعله زندگی، به هیزم و جنگل است
جنگلی هستی تو ،ای انسان
جنگل، ای روئیده آزاده
عمو نوروز میگوید: همه چیز از انسان آغاز میشود
جنگلی هستی تو، ای انسان
"آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید" و "چشمها در سایبانهای تو جوشنده" و "آفتاب و باد و باران بر سرت افشان"، "بی دریغ افکنده روی کوهها دامان
"سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان"
دیدار با آرش
بحثی در دیالکتیک
منظومه آرش کمانگیر - اثر سیاوش کسرایی
حیدر مهرگان، تهران ۱۳۶۰
شاعر، نخستین پرسشها را در برابر تاریخ میگذارد، اما نخستین پاسخ را خود میدهد
این آب از لای انگشتان زمخت مورخان میگریزد. من شبح آرش را نمیخواهم، با همه خونی که در آن فواره میزند
به این ترتیب آرش کسرایی از کالبدی که مورخان برای آن مقبره و ضریح ساخته اند، جدا میشود. پیکری با این همه شادابی و جهش و "انفجار" مومیایی بردار نیست. شاعر با خود میگوید
--من آرش دیگری میخواهم. آرشی که در افقهای ذهن من اسب میتازد، زوبین میاندازد، و برق شمشیرش چشمها را ذوب میکند، در یک تابوت تاریخی نمیگنجد. حتی از کاسه مرگ سر ریز میشود. پهلوانی او در یال و کوپال و نفیر رجزهایش نیست، تن او از باد است، اما در رگهایش به اندازه همه نسلها خون واقعی میجوشد. سرشت او افسانهای است، اما حقیقت او پشت هر افسانهای را میشکند. این چنین مخلوقی را با کدام ابزار و از چه مایه و مادهای میتوان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاریخ با ضد تاریخ، از خمیر مایه واقعیت و خیال
شاعر آستینها را بالا میزند و دست به کار میشود. به مورخ اشاره میکند که
--تو کنار برو
--اما به تاریخ میگوید
--تو سخن بگو
بدین سان "عمو نوروز" به مثابه نمادی از سنتها و تجسم اسطورهای تاریخ، داستان را آغاز میکند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز "قصه" سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدی است و هم نام "قصه" که در جای حماسه نشست است. قصه، پای بند به واقعیت آن گونه که وجود دارد، نیست، در قصه، تخیل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهی جز واقعیت و سینه مردم نمیشناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجرای آرش، پیشاپیش خود را از زره تنگی که پیشینیان بر تن آرش کرده اند، خلاص میکند
من زره دیگری برای او نمیبافم. او را از قید زره زمان و مکان رها میکنم. آرش حقیقی سرزمینی نیست، زمینی است. در گذشته تمام نشده، در آینده تکرار میشود
محتوی داستان تعیین شد. گوینده آن هم. اما مخاطب و شنونده کیست؟ پیش از آن که قهرمان با تقدیر خود گلاویز شود، چشمها و گوشهایش باید او را همراهی کنند. شاعر گوشهای از راز خلقت خود را در این انتخاب بیرون میریزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروز اند، تمثیلی از نسلی که فردا از میان دستهای آنها میروید، اینها آینده اند که باید بر روی شانههای آرش بایستند. اما از سر تصادف، خونه عمو نوروز، میزبان میهمانان ناخواندهای میشود: ره گم کرده ای، سرگشته در میان "کولاک دل آشفته و دمسرد". او از نشان "رعد پاها" یی که "روی جاده لغزان" و برف آلود افتاده و "چراغ کلبه که از دور سو سو " میزند و "پیام" میدهد، راه را مییابد. "رد پاها روی جاده لغزان" کنایهای شاعرانه از قدمهایی است که پیش از ما راههای خطر را کوبیده و گشوده اند. این "راه" هیچ وقت از رونده خالی نبوده است و " سوسو ی پیام چراغ کلبه" امیدی است که تا حرکت و جست و جو هست، هست
ره گم کرده" که تا پایان منظومه هیچ خطی از صورت او روشن نمیشود، و چهره بی نقش و سفیدش، تداعی همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با "آرش" سینه به سینه میشود و تا به خود بیاید دست سوزان و پهلوانی او را در دستهای یخ کرده خود مییابد. او در سرگذشتی که عمو نوروز نقل میکند. مقصد گمشده را میتواند بیابد. آرش این راه و این مقصد است
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفتهای بس نکتهها کاینجاست
آسمانِ باز
آفتابِ زر
باغهایِ گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندم زارها در چشمه مهتاب
زندگی معبد است. "زندگی آتشگهی دیرنده پا بر جاست" زندگی در عرف کسرایی و آرش مقدس است: و برای دفاع از حرمت این روان و معنی است که آرش به یک نیاز بدل میشود. آرش پرومته نیست، اما نگهبان آتشی است که نبض حیات را گرم نگه میدارد و خون را در میان نسوج و مویرگها گلگون میکند
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو،ای انسان
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
روزگار تلخ و تاری بود
بختِ ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
................................................
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بی جان
این کدام فصل سترونی است که " صحنه گلگشتها گم شده" و " در شبستانهای خاموشی" از " گٔل اندیشه" تنها یک عطر میطراود: "فراموشی" . "باغهای آرزو بی برگ" است و " آسمان اشکها پر بار
گرم رو آزادگان در بند
روسپی نامردمان در کار
آیا این همان فصلی نیست که حافظ از "ناراستی کار" و "غدر اهل روزگار" ش مینالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلی نیست که در حراجگاهش سعدی را به کار گِل میگمارند و حسنک وزیر را بر "اسب چوب" مینشانند، چراغ دیدگان رودکی را به باد میدهند و سر سیاوش را در تشت زرین میگذارند؟ همان فصلی نیست که ارانی آن را چون شوکران سر میکشد و روز به روز بر گرده زندگی خود پا میگذارد تا خود را از زیر بختک آن بیرون بکشد؟
"آرش" کسرایی در سر پیچ این فصل است که از "آرش" مورخان جدا میشود. مقصد من پایتختِ تاریخ است. امواج و دورانها زیر پای سرنوشت منند. از هم جدا شویم
آرش مورخان در زمین و زمان خاص میخکوب شده است. روایات اوستایی چهره او را بر آسمانها ترسیم کرده اند و او را "خداوند تیر شتابنده" خوانده اند. آرش آسمانی به روایت آسمان از "اسفندارمذ" ایزد زمین کمانی میگیرد که تیر سحرآمیز آن دور پرواز است، "لکن هر آن که آن را بیفکند، به جای بمیرد" " آرش با این آگاهی تن به مرگ در داد و تیر "اسفندارمذ" را برای سعه و بست مرز ایران بیفکند". " مجمل التواریخ" بر آن است که آرش " این تیر را به صنعت و حکمت راست کرده بود" مشیر الدوله پیرنیا در "تاریخ ایران باستان" داستان آرش را به تفصیل دیگری آراسته است
منوچهر در آخر دوره حکمرانی خویش، از جنگ با فرمانروای توران، افراسیاب ناگزیر گردید. نخست غلبه افراسیاب را بود و منوچهر به مازندران پناهید، سپس بر آن نهادند که دلاوری ایرانی تیری گشاد دهد و بدانجا که تیر فرود آید" مرز ایران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ایرانی، از قله دماوند تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون فرود آمد و جیحون حد شناخته شد
هیچ یک از این روایتها و چهره ها، بر آرش کسرایی تطبیق نمیکند. گوهر این آفرینش سخت متفاوت است
١-- آرش کسرایی نه مشیت تقدیر، ضرورت تاریخ است. او ریشه در زمین دارد و در سخترین لایههای زمین، یعنی در تبر رنج و کار
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو روز آماده دیدار
انتخاب فرزندی از این تبار، دعوت مردم واقعی به حمایت از مردم واقعی است. رسالت آرش را نه سراینده آن، تاریخ به عهده او گذشته است
٢-- آرش کسرایی در دوره منوچهر و افراسیاب محبوس نیست، او در زمان جاری است، قامت او سقف "گذشته" و دیوارهای میدان رزم ایران و توران را میشکند. در همان حال که در قله دماوند به سوی جیحون تیر میافکند، سایه او در زیر گامهای روزبه تا سحرگاهان تیرباران میدود
٣-- آرش کسرایی سرداری یکه و پهلوانی تصادفی نیست. او نه نجات بخش، که نجات است. او جان میلیونها در تن واحد است، علیرغم "آرش" برخی سرایندگان معاصر و مثلا آرش اثیری "مهرداد اوستا" فرستاده "سروش" نیست، رستاخیز مردم است، از درگاه "امشاسپندان" نیامده، از اعماق تودهها و از نهانیترین آمال آنها سرچشمه گرفته است
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد
---منم آرش
مروارید کسرایی از صدف خلق بیرون میآید. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترین قله البرز خود را در رویاهایش آتش میزند و خاکسترش را که اکسیر زندگی است، بر سر شهر پژمرده میپاشد، در باد و نور منتشر میشود و در سر مشق خود از یک نیروی معنوی به یک نیروی مادی فرا میروید
آرش از کجا آمده است؟ چگونه؟
آرش "پیک امید" "هزاران چشم گویا و لب خاموش" است. راه او از خلال " دعای مادران" و " قدرت عشق و وفای دختران" و " سرود بی کلام غم" مردان میگذرد. مردم او را با لبهای سوزانترین آرزوی خود آه کشیده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند
آرش در افسانه هنگامی به میدان میآید که میهن مغلوب در زیر سم ستوران افراسیاب تکه پاره میشود. " آرش کماندار" خود آخرین تیر ترکش میهنی است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمیزند
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمیجنبد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
کسرایی از حنجره آرش فریاد میکشد
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
هرجا که بیداد است، میهن آرش همان جاست، هر جا که اهریمن است، اهورا مزدا هم هست. جهان وطنی آرش در جهانی بودن مفهوم "داد" و "بی داد" و بی مرزی میدان جنگ اهورا و اهریمن است. آرشِ جهان وطن، در عین حال ریشه در قعر فرهنگ و فلسفه و هویت ایرانی دوانده است. آرش "به جان خدمتگذار باغ آتش" است. و آتش در آئینهای ایران باستان -- به ویژه در بینش اوستایی -- گوهر پاکی و نور و خیر است
و چنین است کلام مناجات او
برآ، ای آفتاب، ای توشه امید
برآ، ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای، من تشنهای بی تاب
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب
از مرگ دیروز زندگی فردا را آذین ببندیم. از زخمهایمان تکههای پرچم کاوه را دوباره وصله کنیم
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعلهها را هیمه سوزانده
نیاز شعله زندگی، به هیزم و جنگل است
جنگلی هستی تو ،ای انسان
جنگل، ای روئیده آزاده
عمو نوروز میگوید: همه چیز از انسان آغاز میشود
جنگلی هستی تو، ای انسان
"آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید" و "چشمها در سایبانهای تو جوشنده" و "آفتاب و باد و باران بر سرت افشان"، "بی دریغ افکنده روی کوهها دامان
"سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان"
دیدار با آرش
بحثی در دیالکتیک
منظومه آرش کمانگیر - اثر سیاوش کسرایی
حیدر مهرگان، تهران ۱۳۶۰
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen