Sonntag, 21. Juli 2013

برگ درخت انگور Grape tree Leaf



  • برگ درخت انگور
    ===========
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    آ باریکلا ، یکی تو بخور ، یکی من میخورم . آ باریکلا .
    روی تاب بلند خونه باغمون ، آروم می رفتم و می اومدم و با خودم می خوندم . یک خوشه بزرگ انگور یاقوتی که از درخت مویِ کنار آبنما کنده بودم ، تو دستم بود . دون دون انگورا رو می کندم و می خوردم و می خوندم :
    « یکی من میخورم ، یکی سوسن میخوره ، یک دونه من می خورم ، باز یکی سوسن میخوره ، محسن کوفت بخوره ، محسن زهر میخوره » .
    دلم بدجوری مالش میرفت . ناهار آش ماش با نون سنگک خورده بودم . اما نمیدونم چرا دلم یک جورایی شده بود . چند روزی بود که دیگه تابستون بود و سه ماه بایست تو خونه میموندم تا پاییز بشه و برم دوباره دبستان خودم ! دبستان همایون !
    شاگرد اول شده بودم و بنا بود بابام برام یک رورووک بخره . میرفتم کلاس سوم . اوخ جون !
    اما چرا دلم اونجوری شده بود ، نمیدونم . یک جورایی بودم . داغ بودم . لپ هام می سوخت . شایدم تب داشتم .
    شب پیش ، دم دمای تاریکی ، توی ایوون ، پیش خانجون ، مادربزرگم ، نشسته بودم و با چکش کوچولوش ، پوست تخمه هندونه براش میشکستم و می ریختم تو دامنش . اونم ، ریزریز می خندید و پوست میکند و یکی تو دهن من میگذاشت و دوسه تا تو دهن خودش . ریسه می رفت که به من کلک میزنه !
    « یکی توبخور . هیچی من میخورم . دوتا تو بخور . من که دندون ندارم . آقا شدی ماشالا . پیر بشی ایشالا . آ باریکلا » .
    مامانم با یک سینی انگور اومد ، خواهر کوچیکم تو بغلش بود و پستونک میک میزد . سینی رو گذاشت روی سفره و رو کرد به من گفت :
    « ببین ، تو دیگه بزرگ شدی ، فردا خانجون چند تا خانوم خویش و دوست مهمون داره . دوره زنونس . مردها نباید خونه باشن . بابات میره سرِ کار . مش حسن هم با آق بزرگ میرن بازار . تو هم نزدیک ناهار برو چارتا نون سنگک از مشدی سلیمون بگیر و بیار ، خانوما که اومدن برو اونور باغ تاب سواری کن ، بازی کن . کتاب بخون . چه میدونم ، پیش ما نیا . زشته که خانوم ها رو سربرهنه ببینی . خوششون نمیاد » .
    خانجون باز ریزریز خندید و دستی به سر من کشید و گفت :
    « مرد شدی ماشالا . نکنه فردا بیای و سوسن جونو ببینی و عاشقش بشی ! سوسن نومزد محسن میشه وا » .
    مامانم غر زد و گفت : « وا ! تورو خدا نَگین خانوم جون . این تازه ده سالشه . سوسن پونزه شونزه سالشه . این هنوز جاشو خیس میکنه ! » .
    خانجون ریسه رفت و گفت : « چه بهتر ! دیگه مرد شده ! بایدم جاشو خیس بکنه ! » .
    مامانم با کف دستش یک اشاره ای به خانجون کرد و دستشو جلو دهنش گرفت و دوتایی از خنده کج و کوله شدن .
    گفتم : « سوسن کیه ؟ محسن کیه ؟» .
    مامانم گفت : « سوسن که سوسنه ، دختر محترم خانوم دیگه . محسن هم که برادرزاده خانجونته . خنگ شدی ؟ فردا خانجون میخواد سوسن رو واسه آقا محسن خواسِگاری کنه . میخواد یک کاری هم بکنه کارستون ! دیگه پاشو برو به کارت برس . برو دو تا کتاب بخون . پاشو . یواش یواش هم برو جاتو بنداز و بگیر بخواب . یادت باشه فردا زود پاشی بری یک سبد برگ تر و تازه از درختای مو بچینی . ناهار فردا دلمه برگ مو داریم با آش ماش و دمپختک . پاشو دیگه » .
    رو پشت بوم ، رختخوابم خنک بود ، کیف داشت . آسمون رو نیگاه می کردم و ستاره ها رو میشمردم . توی کتاب جیبی خونده بودم که پسرا و دخترایی که عاشق هم میشن ، یک خوشه انگور رو دون دون با هم می خورن تا دونه آخرش به هرکی بیفته ، اون یکی رو ماچ میکنه !
    یاد خوشه های انگور درخت های باغ بودم ، برگ های درخت مو ، خانجون و مامان و ریسه رفتنشون ، که . . . دیگه یادم نیست !
    آفتاب که روم افتاد ، پاشدم و از نردبون اومدم پایین ، یک نگاهی به درخت انگور بزرگه انداختم و رفتم ناشتایی خوردم . برگشتم و دوباره انگورها و درخت ها رو نیگاه کردم و دو سه تا خوشه بزرگ انگور کندم و رفتم پاشیر دم آبنما خوب شستمشون . چیدمشون لای چند تا برگ بزرگ مو و گذاشتم لب باغچه ، تو خنکای سایه درختا .
    سبد رو از عمه رباب گرفتم و رفتم براشون پر کردم برگ درخت مو .
    عمه رباب همه کاره خونه ما بود . به خانجون هم فرمون میداد . یک وردست هم داشت که بهش میگفتیم ننه گلین . هر دوتاشون پیر بودن . هرچی عمه رباب خوشگل و خندون و دلنشین بود ، ننه گلین زشت و بدگِل و انگار که زهر مار . چهار پنج تا دندون بلند و سیاه هم داشت اندازه هسته خرما . دهن که باز میکرد آدم دلش به هم میخورد .
    نزدیکای ناهار بود که خانجون سدام کرد : « شازده بالا ! بیا برو نونوایی نون بخر . مهمون ها یواش یواش میرسن . دیر میشه وا » .
    نون ها رو که بردم تو آشپزخونه ، دیدم همه هستند . پری ، خواهر کوچیکم داشت نخودبازی میکرد . علی ، داداش خیلی کوچیکم ، تو گهوارش خواب بود . مامانم می چرخید و به کارهای عمه رباب و ننه گلین سرک می کشید . خانجون هم لب پله نشسته بود و داشت به یک چیزی تو دستش نیگاه میکرد . تا من رو دید گفت :
    « دستت درد نکنه خان بالا . خوشگله ؟ » . یک انگشتر طلا تو دستش بود ، الکی گفتم : « آره خوشگله » .
    عمه رباب روی یک تیکه نون چیزهایی ریخت و گفت : « بیا بخور کیف کن . به به . ببین مامانت چه مایه ای درست کرده واسه دلمه ها » . با دلخوری گرفتم و فوت کردم و گاز زدم . بد نبود . آخه من دلمه دوست نداشتم . اما گشنه بودم و خوردم .
    خانجون به مامانم گفت : « مولوک خانم جون ! بیا خودت این انگشترو بذار لای دلمه سوسن . یادت نره دوتا چوب جارو بهش فرو کن که اشتباه نشه . همه رو یه چوب بزنین ، مال سوسن رو دوتا » .
    تا مامانم اومد بجنبه ، عمه رباب انگشتر رو گرفت و گفت : « خُبه خُبه ! مولوک خانوم جون ؟! خودم همه رو می پیچم ، این یکی هم با خودم » .
    در می زدند .
    چند تا خانوم با چادر و روبند اومدن تو . شیش هفت تا می شدن . سلام کردم .
    محترم خانوم روبندش را پس زد و منو گرفت و دوتا ماچم کرد و گفت : « به به ! ماشالا ! ببینین چه بزرگ شده ، چه مردی شده ! » . خانوما همه روبندشون رو ورداشتن و ناگهان من چشمم به سوسن افتاد . همشون به به کنان من رو ماچ کردن . لب های سوسن گمونم از دیگرون داغ تر بود . یکهو گُر گرفتم . نمیدونم ، شایدم تب داشت !
    خودم رو به دو رسوندم لب باغچه . دور و بر خوشه های انگور که چیده بودم گشتم و چرخیدم . گرمم شده بود . یکهو یک خوشه بزرگ ورداشتم و پاورچین پاورچین راه افتادم به سمت سرسرا . یک پا می رفتم ، دوتا پا بر میگشتم .
    سدای خنده و خوش و بش می اومد . هیاهویی بود . یکهو رفتم تو سرسرا و بلند گفتم : « سوسن جون ! میای با همدیگه یه دون یه دون انگور بخوریم ؟ » . که یکهو مامانم جیغ کشید :
    « وای خدا مرگم بده . برو بیرون . مگه نگفتم اینورا نیای ! » . خانوما با سرو سدا چادراشون رو سرشون می کشیدن که من در رفتم .
    سدای خنده ریزریز خانجونم می اومد . « اوا بابا ول کنین . بچچس ! پسر بچه ده ساله که رو گرفتن نداره وا . هنوز سنبلش بلبل نشده » . غش غشِ خنده خانوما همه جا رو پر کرد .
    در رفتم ، رفتم سراغ تاب خوردن و انگور خودم .
    ننه گلین ناهارمو آوورد کنار تاب گذاشت و رفت . آش ماش رو خوردم اما دلمه ها رو باز کردم و ریزریز کردم ریختم برا کفتر ها . هیچکومشون دوتا چوب جارو نداشتن . اَه . دلخور بودم .
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    آ باریکلا ، یکی تو بخور ، یکی من میخورم . آ باریکلا .
    یکی من میخورم ، یکی سوسن میخوره ،
    یک دونه من می خورم ، باز یکی سوسن میخوره ،
    محسن کوفت بخوره ، محسن زهر میخوره .
    روی تاب می رفتم و می اومدم و دون دون و آروم انگور می خوردم . سر و سدای خانوما هم کم شده بود . غذاها رو کشیده بودن و تو سرسرا ، دیگه همه داشتن ناهار می خوردن .
    کاش سوسن می اومد با من تاب سواری می کرد . کاش به جای دلمه برگ انگور ، دونه های انگور رو با من می خورد . لباش چه داغ بود . نکنه که تب داشت . . . . .
    داشتم چرت می زدم که سدای جیغ و داد و فریاد عمه رباب و ننه گلین چرتم رو پاره کرد . از تاب پریدم پایین و دوویدم به سمت آشپزخونه . توی راه از هولم پام رفت رو انگورهایی که گذاشته بودم لای برگ ها ، کنار باغچه ، و خوردم زمین   انگورهایی که چیده بودم له شدند . اما من بلند شدم و دوویدم .
    عمه رباب داد می کشید و تو سرش می زد و می گفت :
    « وای مولوک خانوم . وای خانوم بزرگ . بدووین . این مرگ گرفته گلین داره خفه میشه . وای بمیری ایشالا . وای خبرت رو بیارن ایشالا » .
    مامانم از پیش و سوسن و چندتا از خانوما می دوویدن . همه سربرهنه ! مامانم گفت : « چی شده ؟ چرا داد می زنی رباب خانوم ؟ » .
    عمه رباب با گریه ولو شد رو زمین و تو سرش زد و گفت : « وای خانوم . این گلین ذلیل شده ، یه دلمه رو گذاشت تو دهنش و دندونش شیکست . انگشتره تو دلمه اون بود . همه رو با چوب جارو قورت داده ، داره خفه میشه . خاک به سرمون شد . بمیره الاهی » .
    سدای عُق زدن و بالا آووردن ننه گلین می اومد . اَه . دل آدم به هم میخورد .
    آفتاب میخورد تو موهای سوسن ، رنگ انگور یاقوتی بود . چشاش دو دو میزدن و پُرسون که چی شده ، انگار که دو دونه انگور درشت .
    مامانم ، و پشت سرش خانجون ، دو زانو نشستن رو زمین داغ . دستاشونم رو سرشون و تو موهاشون بود .
    همه ، سربرهنه بودن .
    ...همایون حسین تهرانی

Donnerstag, 18. Juli 2013

تلخم امشب ، شعر را زهرم نكن

شعر ! امشب ، بوي شيون مي‌دهي
بوي غم‌هاي ِ دل من مي‌دهي !

تلخي امشب ، بدتر از بادام ِ تلخ
دور ِ دفترهاي ِ مشق من نچرخ !

تلخي امشب ، تلخ‌تر از زهر مار
مثل ِ تنگاي ِ غروب ِ يك مزار

باز داري ، چاه ِ ويلم مي‌شوي
باز امشب هم ، رتيل‌م مي‌شوي

قند هستي تلخ‌ ما را مي‌گزي ؟!
با دم ِعقرب مربا مي‌پزي ؟ !

مشق من ، اي مشق ِ پراندوه ِ من
بازگرد از نعره‌هاي ِ كوه ِ من

اي دليل ِ بي‌دليلي‌هاي من
نيمه‌راهي در عليلي‌هاي من

كوه آتش مي‌شوي در كوره‌ام
مي‌نشيني گوشه‌ي ِ دلشوره‌ام

اي دليل ِ بغض ِ باراني ِ من
باز شو در مشق طغياني ِ من

با شكست سقف ويراني بپر
تا عروج اوج حيراني بپر

منفجر شو در شب ِ شيدايي‌ام
گم بشو در عمق ِ ناپيدايي‌‌ام

تلخم امشب ، شعر را زهرم نكن
با تمام ِ شعرها قهرم نكن

خط بخور اي مشق ! بي‌تكليف شو
كوچه بازاري‌ترين تصنيف شو

خط بخور در اعوجاج سطر‌ها
خيس شو از بغض خشك چترها

جمع كن امشب خيالم خسته است
يك جهان پرواز ، بالم خسته است

چند خط مثنوي ... ... ريوار باراني

“Bildung ist die mächtigste Waffe, um die Welt zu verändern.”

Nelson Mandela - Bing Photo

„Mein Leben lang habe ich mich diesem Kampf des afrikanischen Volkes gewidmet. Ich habe gegen weiße Vorherrschaft gekämpft. Ich habe gegen schwarze Vorherrschaft gekämpft. Ich habe das Ideal der Demokratie und der freien Gesellschaft hochgehalten, in der alle Menschen in Harmonie und mit gleichen Möglichkeiten zusammenleben. Es ist ein Ideal, für das ich zu leben und das ich zu erreichen hoffe. Doch wenn es sein soll, so bin ich für dieses Ideal auch zu sterben bereit.“
*******
„Ich hatte keine Erleuchtung, keine einzigartige Offenbarung, keinen Augenblick der Wahrheit; es war eine ständige Anhäufung von tausend verschiedenen Dingen, tausend Kränkungen, tausend verdrängten Momenten, die in mir die rebellische Haltung, die Wut und das Verlangen hervorriefen, das System zu bekämpfen, das mein Volk einkerkerte. Da war kein bestimmter Tag, an dem ich mir sagte, von nun an will ich mich der Befreiung meines Volkes widmen, sondern stattdessen tat ich es einfach, weil ich nicht anders konnte.“
*******
“Du wirst in dieser Welt mehr durch Taten der Barmherzigkeit erreichen, als durch Taten der Vergeltung.“
*******
“Als erstes musst du ehrlich zu dir selbst sein. Du wirst nie einen Einfluss auf die Gesellschaft haben, wenn du nicht dich selbst änderst. Alle Friedenskämpfer sind Leute, die Integrität, Ehrlichkeit aber vor allem Menschlichkeit nicht nur verstehen, sondern leben.“
*******
'Niemand hasst jemanden von Geburt an, sei es wegen seiner Hautfarbe, seiner Herkunft oder seiner Religion. Menschen müssen erst lernen zu hassen. Und wenn sie lernen können zu hassen, dann können sie auch lernen zu lieben, denn Liebe ist für das menschliche Herz viel natürlicher als Hass.'
*******
“Als ich aus der Zelle durch die Tür in Richtung Freiheit ging, wusste ich, dass ich meine Verbitterung und meinen Hass zurücklassen musste, oder ich würde mein Leben lang gefangen bleiben.“
*******
“Wenn man einen hohen Berg bestiegen hat, stellt man fest, dass es noch viele andere Berge zu besteigen gibt.”
*******
“Ich habe gelernt, dass Mut nicht die Abwesenheit von Angst ist, sondern dessen Triumph. Ein heldenhafter Mann ist nicht der, der keine Angst fühlt, sondern der, der sie besiegt.“
*******
“Groll gleicht dem Trinken von Gift und dann zu erwarten, es würde deine Feinde töten.“
*******
Wir müssen die Zeit mit Bedacht nutzen und uns vor Augen halten, dass der Zeitpunkt, das Richtige zu tun, immer gegeben ist.“
*******
“Wenn du mit einem Menschen in einer Sprache sprichst, die er versteht, so wird er dies im Kopf behalten. Wenn du aber mit ihm in seiner eigenen Sprache sprichst, geht ihm das direkt ins Herz.“
*******

School children sing happy birthday for former President Nelson Mandela in front of his home in Houghton, Johannesburg, July 18. 2013
 Reuters Photo
Well wishers arrive waving placards as they gather to wish former President Nelson Mandela happy birthday outside the Medi-Clinic Heart Hospital, where he is being treated, in Pretoria July 18, 2013
 Reuters Photo

“Bildung ist die mächtigste Waffe, um die Welt zu verändern.”
*******
“Man sagt, dass man ein Land erst kennt, wenn man in seinem Gefängnis gesessen hat. Eine Nation sollte nicht danach beurteilt werden, wie sie die höchsten Bürger behandelt, sondern die niedrigsten.“
*******
“Frei zu sein bedeutet nicht nur seine eigenen Ketten abzulegen, sondern sein Leben so respektvoll zu leben, dass es die Freiheit anderer steigert.“
*******
'Erst scheint alles unmöglich - bis man es geschafft hat.'
*******
Nelson Mandela: Ein Leben voller Zitate
Ideale / Hoffnung
MSN Redaktion

 

Mittwoch, 17. Juli 2013

دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی


دیوانگان .
======
بن مایه این داستان ، برگرفته از داستان کوتاه "ویلان پتی اُف" نوشته آنتوان چخوف است .

----

امروز که مانند پایان هر ماه ، رفته بودم تا چندرغاز دستمزد بازنشستگی ماهانه خود را از بانک بگیرم ، مانند هربار ، یا شاید مانند هر روز ، به یاد چهره همیشه خندان و مهربان همکار دیرینه ام کاظم سمنانی افتادم . میرکاظم سمنانی زاده .

هنوز چهره او روبروی چشمانم است . شاید دوازده سال است که او را ندیده ام ، انگار همین دیروز بود که با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم .

من شش ماه زودتر از او بازنشسته شدم و او چون شش ماه از من دیرتر به سازمان آمده بود ، پس از من بازنشسته شد .

درست یادم هست ، چهل و دو سال پیش بود که من با سفارش دایی همسایه مان به ساختمان هشت اشکوبی سازمان سرپرستی ستاد های دریافت دریافتنی ها و پرداخت ناپرداختنی های زیر آوار ماندگان بی خانمان کشوری ، رفتم .

تازه از دانشکده بیرون آمده بودم و چون برای سربازی افزون بر نیاز شده بودم ، با سفارش دایی همسایه مان که هم گردن کلفتی بر تنه اش داشت و هم سبیل کلفتی بر بالای لبان ، راهی آن سازمان تازه راه افتاده شدم .

سرپرست سازمان پس از خوش و بشی من را به دفترم راهنمایی کرد . دفتر نیمه بزرگی با دو دست میز و سندلی و گنجه و دیگر آت و آشغال های یک دفتر کارمندی ، هر دو دست هم همانند همدیگر . کس دیگری آنجا نبود . روی در نوشته شده بود : کارشناسان ستاد یکم و ستاد دوم .

چند ماهی که گذشت ، تنها من بودم و خودم . نه کاری داشتم و نه همکاری . گاهی بدبخت بیچاره ای می آمد و آه و ناله می کرد و من او را می فرستادم به دفتر کناری که کارشناسان سوم و چهارم در آن نشسته بودند . آن ها هم او را می فرستادند به دبیرخانه ستاد یکم یا دوم !

ناگهان روزی سرپرست سازمان آمد و همراهش جوانی بود خوش بر و روی و خندان و خوشپوش و بسیار برازنده . او را با من آشنا کرد و گفت : جناب میرکاظم سمنانی زاده یکی از نزدیکان یکی از دوستان من هستند و از امروز همکار شمایند و کارشناس ستاد دوم هستند .

تا سرپرست سازمان پایش را بیرون گذاشت ، سمنانی زاده دست دراز کرد و با خنده به من گفت : به من بگو کاظم ! من به تو چه بگویم ؟

آن اندازه در ریخت و بر و روی او فرو رفته بودم که نفهمیدم چه پاسخی دادم . به این می اندیشیدم که دایی همسایه شان از دایی همسایه ما بی گمان گردن کلفت تر بوده است . ریختش به کارمندهای وارفته دفترهای کارشناسی ستادهای سازمان ما نمی آمد .

پشت میزش که نشست ، با خنده ای بلند به من گفت : پیپ می کشی ! با ترس گفتم : نه ! دودی نیستم !

با سدای بلند تری خندید و گفت : خاک بر سرت بیچاره !

هنگام ناهار مشدعلی آبدارچی آمد و دیگچه ناهار من را آورد و گذاشت روی میز . نگاهی به سمنانی زاده انداخت و گفت : شما ناهار دارین ؟ او با خنده گفت : ناهار ؟ نه ، من میرم چلوکبابی ناهار می خورم !

ده پانزده روزی به همین جور سپری شد . سمنانی زاده با تاکسی دربست می آمد و می رفت . یک روز ناهار در این چلوکبابی و روز دیگر در آن غذافروشی بود . تا یک روز دیدم در هنگام ناهار یک کیسه از کیفش در آورد و نان و تخم مرغ پخته اش را روی میز گذاشت و با خنده همیشگی به من بفرما زد !

از شگفتی شاخ در آورده بودم ، اما او همچنان می خندید و ناهارش را می خورد و مانند همیشه شوخی می کرد . من هم درگیر خوردن گوشت کوبیده بیات شده خود بودم .

پس از ناهار هم پایش را دراز کرد و با خنده همیشگی به من گفت : سیگار می کشی ؟ دیدم به جای پیپ یک بسته سیگار هما در آورد و در پاسخ دودی نیودن من ، هنگامی که داشت با کبریت سیگارش را روشن می کرد گفت : بدبخت !

سوار اتوبوس بودم و داشتم برمی گشتم خانه که دیدم آمد کنارم نشست ! با شگفتی گفتم : با اتوبوس میری ؟ خندید و گفت آره ، یه روز تاکسی دربست ، یه روز اتوبوس ، یه روز هم پیاده !

رفته رفته من و دیگر همکاران و کارشناسان سازمان و سرپرست و مشدعلی آبدارچی فهمیدیم که این میرکاظم سمنانی زاده ، پانزده شانزده روز نیمه نخست ماه را شاهانه زندگی می کند و کم کم که به پایان ماه نزدیک می شویم ، او هم آرام آرام زندگی اش مانند گدایان می شود و روزهای پایانی نه سیگار دارد که بکشد و نه نان خشک که بخورد ! پیاده می آید و پیاده بر می گردد .

سر ماه که می شد ، روز از نو ، روزی از نو . باز تاکسی دربست و سیگار برگ و پیپ خوشبو و ادوکلن گران بها و چلو کباب و جوجه کباب ! تنها چیزی که دگرگون نمی شد ، رفتار او بود . از هنگامی که می آمد ، می خندید و می خنداند و شوخی می کرد . هرگز توی هم نبود ، چه نیمه نخستین ماه و چه نیمه دومین ماه . او همیشه دلخوش و خندان بود ، چه داشت و چه نداشت . همه می گفتیم او خل است و الکی دلخوش !

بیست و نه سال و خرده ای همین جوری گذشت . ماه پشت ماه می آمد و می رفت و او همان رفتار را داشت . همه مان او را دیوانه می پنداشتیم و دیوانه می خواندیم . با دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی ، او در نیمه یکم ماه ، رفتاری مانند شاهزادگان داشت و در نیمه دوم همانند گدایان !

روزی را که بازنشسته شدم یادم نمی رود . از روزهای نیمه نخست ماه بود . با همه همکاران روبوسی کردم و اشک مشدعلی را با انگشتانم پاک کردم و سرم را برای سرپرست سازمان خم کردم و با گلویی فشرده از در ساختمان بیرون آمدم و سمنانی را دیدم که روی نیمکت لب باغچه نشسته و پایش را روی پایش انداخته و پیپ می کشد !

با او روبوسی کردم و بدرود گفتم ! اشکم که ریخت ، دستی به سرم کشید و گفت : بیچاره ، چرا گریه می کنی ؟ گفتم : دلم برایت تنگ می شود . گفت بدبخت نمرده ای که . می آیی دیدنم و من هم می آیم دیدن تو . دلتنگی ندارد !

پس از بیست و نه سال ، به او گفتم : کاظم ، تو تا کی می خواهی با این دیوانگی هایت زندگی کنی ؟

نگاهی پر از شگفتی به من انداخت و گفت : چی گفتی ؟ دیوانگی چیه ؟

گفتم ، با شرمساری : همین رفتار دیگه ، همین که نیم ماه مانند شاهزادگان زندگی می کنی و نیم دیگر مانند گدایان . همه پشت سرت همین را می گویند .

با خنده ای بلند ، پیپش را با فندکش چاق کرد و گفت : دیوانه شماها هستید بیچاره ها . خاک بر سرتان !

سپس از من پرسید : بگو ببینم ، تو تا امروز زندگی کرده ای ؟

دستپاچه شدم . با تته پته گفتم : نمی دانم ، شاید !

گفت : بگو ببینم ، تا امروز یک دست پوشاک گران برای زنت خریده ای تا او را خوش بکنی ؟ خیلی گران ؟

گفت : بگو ببینم ، تا امروز در گران ترین هتل های چند ستاره زن و بچه ات را برده ای که به آن ها آرامش بدهی ، خوراک های درجه یک خورده ای ؟ تا امروز راننده ای در ماشین را برایت باز کرده است که بروی سندلی پشتی بنشینی و لم بدهی ؟ تا امروز برای بچه هایت اسباب بازی های خارجی خریده ای که از اوج خوشی جیغ بکشند و به هوا بپرند ؟ تا امروز پیپ با توتون درجه یک کشیده ای ؟ سیگار برگ هاوانا دود کرده ای ؟ خودت یا زنت عطر و ادوکلن پاریسی ممتاز زده اید ؟ تا امروز تیهو بریون خورده ای ؟

باز گفت : بگو ببینم ، تو و دور و بری هایت تا امروز با ماشین های شیک اینور اونور رفته اید ؟ تا امروز بنز رانده ای ؟ من اسفند به اسفند یک ماشین نو می خرم و نوروز بر و بچه را را اینور اونور می برم . پس از نوروز هم با کمی زیان آن را می فروشم . اما خود و زن و بچه هایم ده بیست روزی کیف می کنیم !

دیگر گیج و ویج شده بودم . پاسخی نداشتم . با ترس و لرز گفتم : نه !

از ته دل خندید و گفت دیگر همکاران سازمان آیا این کارها را کرده اند ؟ گفتم : نمی دانم .

گفت : خاک بر سر همه تان کنند بدبخت ها ! شما هیچ یک تا امروز زندگی نکرده اید . اما من زندگی کرده ام . همه این کارها و هزارها کار دیگر مانند این را انجام داده ام . سدها بار فریاد خوش خوشان زن و بچه و دور و بری هایم را در آورده ام . اگر نمی توانسته ام همه روزها این کار را بکنم ، نیمی از روزها را انجام داده ام و همه را شاد و خوش کرده ام . ده پانزده روزی را هم که نمی توانسته ام ، همه با دلخوشی دو هفته دیگرش و با امید سپری شدن روزهای سخت ، دلخوش بوده ایم . هیچ آرزویی برای خودم و زن و بچه ام نیست که برآورده نکرده باشم . خاک بر سر همه تان بکنند !

ول کن نبود .

گفت : گیریم که همه ما بتوانیم سد سال زندگی کنیم . هنگامی که شما ها و من و زن و بچه هایم بمیریم ، شماها سد سال با بدبختی و دست به دهان و با هزار آرزوی برآورده نشده مرده اید ، اما من و زن و بچه هایم پنجاه سال هرچه دلمان خواسته است انجام داده ایم و خوش بوده ایم و بی هیچ آرزویی مرده ایم . تو میگی بهتر است آدم سد سال با نداری و بدبختی زندگی کند ؟ یا بهتر است پنجاه شست سال با خوشی و خرمی ؟

اگر نداشته ام که سد سال آن جوری که دوست دارم زندگی کنم ، دست کم ما پنجاه سال زندگی خوش کرده ایم . گیریم که در پنجاه سالگی مرده ام ! به همه آرزوهایم که نه ، به نیمی از آن ها که رسیده ام .

ما یک نیمه از زندگی را با خوشی گذرانده ایم و یک نیمه آن را با دلخوشی . شما همه زندگی تان را با ناخوشی سپری کرده اید !

خاک بر سر همه شما سد ساله های بدبخت و ناخوش که آرزو به گور می برید !

تاکسی دربست ایستاد و او سوار شد و رفت . از پشت شیشه دیدم که پکی به پیپش زد و پوزخندی به ما دیوانگان

Homayoon Hosseinian Tehrani

قصه های من و پدرم Tales Me and My Dad

قصه های من و پدرم . یکم

پیش درآمد : پدرم شیفته این بود که من از کودکی سر پای خودم بایستم ! هنگامی که من در نخستین سال دبستان بودم ، خانه مان در خیابان کوشک بود ، اما نام مرا در دبستانی نوشت که در سرزمین (!) تهرانپارس آن روزگار ( پنجاه و پنج سال پیش ) بود . شاید تنها دبستان آن سرزمین که سراسرش یونجه زار و نخودزار بود و در پایانش یک باشگاه شبانه برای بزن و بکوب . پس از سه سال که ما برای بازسازی خانه مان کوچ کردیم برای یک سال به تهرانپارس ، دبستان من آمد به یک خیابان آنسوی خیابان کوشک ، خیابانی که هنوز نام خانواده هدایت بر آن است .

بارها من و او به گشت و گذارهای کاری اش به این شهر و آن شهرستان آن روز ایران رفتیم و این داستانی است از رفتن دو روزه ما به اصفهان ، در هشت سالگی من .
-----   

بخش یکم : گاراجی گیتی نوردی اسفاهون
که بنگاه گیتی نورد ، از آن دایی پدرم بود

-----

با سدای سوت ترمز اتوبوس فکسنی چشمانم را گشودم . قیژقیژ و ویژویژ یکنواخت و دیوانه کننده اتوبوس به پایان رسید . سرم که روی پای پدرم بود ، بدجوری درد می کرد . زانوهام بدجوری می سوخت و کف پاهام که از سرشب به بدنه و دیواره سرد اتوبوس چسبانده بودم ، بدجوری یخ کرده بود .

بابا ، با همان شیوه خونسرد همیشگی گفت : پاشو ، رسیدیم .

شاگرد راننده اسفاهونی ، فریادی شیهه مانند کشید و گفت : پاشین ، آخرشس ، اینجا اسفاهونس، گاراجی گیتی نبردس ، پیاده شین دیگه . اَه پاشین آقایونا .

شیشه های خاک گرفته اتوبوس خیس بودند . هوا هنوز تاریک بود ، دم دمای روشن شدن هوا بود . بلند شدم . همه چیز بد بود . سرم درد می کرد ، پایم له شده بود ، اما یه چیز خوب تو اون میونه ، دلخوشم می کرد . یه بوی خوبی می اومد . نمی دونم بوی چی بود ، ولی هرچی بود ، بوی خوب و دلچسبی بود .

پیاده که شدیم ، کف گاراژ گیتی نورد ، لجن مال بود و لغزنده . بارون و زباله و روغن سوخته اتول ها با هم آمیخته بودند و جان می دادند برای سرسره بازی .

بابام گفت : بپا لیز نخوری .

دستشو چسبیدم . لیز می خوردیم و به سمت در گاراژ می رفتیم . آن بوی خوش من را به بیرون می کشاند . بویی شگرف ، که در میان بوی لجن کف گاراژ و بوی دود گازوییل اتوبوس ها و بوی بد و سوزنده ادرار که از آبخانه گوشه گاراژ می آمد ، خودنمایی می کرد .

به بابام گفتم : اینجا گیتی نورده ؟ بابام گفت : آره .

سخت پکر شدم . تنگ آبگینه خودخواهی خانوادگی ام سخت ترک برداشته بود و نیاز به بند زدن داشت . گیتی نورد مال دایی بابام بود . مگه میشه اینجوری باشه ؟

چسبیده به در گاراژ ، همین که بیرون رفتیم ، یک دکان بود پر از روشنایی چند تا چراغ زنبوری ، با دو سه تا دیگ گنده پر از شیر ، که غل غل می کردند ! بوی شیر داغ می آمد .

بابام گفت : شیر می خوری ؟

پریدم بالا و با فریاد گفتم : آره .

در همه زندگی ام ، شیری به آن خوش بویی و خوش مزگی ، دیگر تا به امروز نخورده ام

بویش هم پس از پنجاه و چند سال ، هنوز در بینی ام هست .

دو کاسه کوچک شیر داغ و تکه ای نان قندی ، در زیر ریزش باران خنک دم دمای آفتاب زدن ، سردرد و پادردم را به پایان برد .

پدرم ، پس از آن که خیالش از سیر شدن من آسوده شد ، نگاهی به من انداخت و گفت :

می دونی که من خیلی کار دارم . باید برم عدلیه و پس از آن هم چند جای دیگر . اینجا اسفهانه و جاهای خیلی دیدنی داره . خودت برو سی و سه پل و پل خواجو و چهلستون رو پیدا کن و ببین . هر کاری که دوست داشتی بکن ! غروب بیا به این نشونی خونه آقای . . . . . . من غروب میرم اونجا . نمی ترسی که ؟

و من گفتم : نه ! ترس نداره .

بابا سپس تکه ای کاغذ از کیفش در آورد و با خودنویسش ، نشانی خونه آقای فلان رو نوشت داد به من ، پس از اون ، چندتا سکه و یکی دو تکه اسکناس در جیب های من ریخت و گفت : بپا گم نشی ، اگه گم شدی ، برو سراغ یه پاسبونی ، ژاندارمی کسی بگرد ، این کاغذو بده بهش و بیا خونه آقای فلانی . خودتم که سواد داری .

----- 

بخش دوم : اسفاهون نصف جهون

-----

هفت هشت سال بیشتر نداشتم ، ولی خیلی دلخور شدم ، خودم میتونستم نشونی رو بخونم ، پاسبون نمی خواستم ! من و گم شدن ؟ خیلی به من بر خورده بود .

بابام ، نگاهی به من انداخت و دور شد .

مانند بید می لرزیدم ! شاید هم از خنکای هوا بود ! شاید هم از زیادی شیر داغ ! یا از دون دون بارون ، هرچی بود ، از ترس نبود که !

بابام که دور می شد ، او را می دیدم . آرام می رفت و چیزی می خواند . او همیشه یا داشت می خواند ، یا داشت می نوشت . هیچ کاری هم به دور و برش نداشت .

هوا روشن شده بود . این خوب بود ، کمی کمتر می لرزیدم ! اما یک چیزی اندازه چوب بلال تو گلوم گیر کرده بود و هی فشار می داد . نمی دونم چی بود ! شاید از بوی شیر داغ و تازه . سر کشیده بود و رفته بود تو گلوم گیر کرده بود . هرچی بود ، هیچ دخلی به ترس و تنهایی و این جور چیزهای نامردانه نداشت .

به هوای رفتن به تماشای سی و سه پل و چلستون ، به شتاب راه افتادم . من که بلد نبودم که اون ها کجا هستند ، پس شاید بابام بلد باشه ! من که کاری با بابام نداشتم ! سی چل درخت پشت سرش بودم ، انگاری سایه ام هم به سایه اش نمی رسید .

بابام رسید به یک ساختمون بزرگ . پل نبود ! چه برسه به سی و سه پل ! ستون نداشت ، چه برسه به چلستون ! روی یک نیمکت چوبی ، کنار خیابون نشست ، من هم بدون آن که سایه ام روی سایه بابام بیفته ، اونور خیابون ، پشت یه درخت ، نشستم لب جوی آب .

چه بوی شیر داغی می اومد ! انگاری بوی آبخونه کنار گاراژ گیتی نورد هم با بوی شیر داغ می اومد ! داشتم می ترکیدم ! از ترس این که تکون بخورم و سایه ام به سایه بابام گیر کنه ، یه جورایی ، آب را آلوده کردم .

آخیش ! در آن خنکای بامدادی ، شیر داغ چه چسبیده بود .

بابام ، پس از این که خوندن و نوشتنش تموم شد ، رفت تو ساختمون ! هی موندم و موندم ، اما اون بیرون نمی اومد . دلم شور میزد که نکنه سی و سه پل دیدن دیر بشه ! نکنه چلستون بسته بشه .

نزدیکای ناهار ، بابام که داشت یه چیزی میخوند ، از ساختمون اومد بیرون و دوباره پیاده راه افتاد . چندتا درخت که رد کردیم ، پیچید توی یه خیابونی که پر درخت بود ! تازه یه خیابون هم نبود ، خودش چارتا خیابون بود .

من اون روز چقدر درخت دوست داشتم . سایه من رو نگه میداشتن و با سایه بابام قاتی نمیشد . دلم تنگ سی و سه پل و چلستون بود .

بابام رسید به یک چارراه و از اون رد شد و رفت اونور خیابون ، و من هم ! یهو دیدم یه پل گنده اونجاس ! وای ! چه گنده بود .

بابام رفت رو پل ، منم پشت سرش ، تونستم روی تختکی رو که نوشته بود « سه و سه پل » بخوونم . گفتم که خودم پیداش می کنم .

چه پل خوبی بود . دو تا دالون دراز دو سمتش داشت که من میتونستم توشون راه برم و هم از پرتگاه رودخونه بترسم ( خوب ترس داره دیگه ! ) و هم با دل شیر دنبال بابام باشم که دوباره داشت یه چیزی میخوند و می رفت .

اون ور پل ، باز از خیابون رد شدیم . درختا دیگه کم شده بودن ، مجبور بودم هی وایسم و هی بدووم . یکهو بابام پیچید تو یه مسجد بزرگ . من هم پیچیدم .

بابام که داشت آماده دستنماز گرفتن می شد ، من هم دلی از عزا در آوردم . شیر داغ زیر بارون چه چسبیده بود . چه بویی داشت !

بابام که داشت نماز میخوند ، من هم پشت سرش ، ته شبستان ، پشت یه ستون ، تند تند نمازم رو خوندم . بدون دستنماز ! می ترسیدم چلستون دیر بشه . نمازم که تموم شد دیدم بابام هنوز داره نماز میخونه . من هم تکیه دادم به یه ستون بزرگ .

بابام داشت نماز میخوند ، هی نماز میخوند . چلستون هی داشت دیر میشد .
-----

بخش سوم : اصفاهون همه ی جهون

----- 

بوی شیر داغ می اومد ! انگاری اتوبوس فکسنی وایساده بود . دیگه سدای قیژقیژ و ویژویژ نمی اومد . چشمامو واز کردم . بارون نمی اومد . سدای اذون می اومد . هوا کمی تاریک بود . بابام نبود .

دوویدم بیرون مسجد . بابام نبود ، چلستون نبود ، دیگ شیر نبود ، چراغ زنبوری نبود ، هیچی نبود جز کمی تاریکی .

نترسیده بودم . نه ! تنها دلم برای سی و سه پل تنگ شده بود ! به سمت اون دوویدم . نرسیده به پل ، یه آجان تکیه داده بود به یه دوچرخه و داشت سیگار می کشید . آرام به سمتش رفتم و کاغذو دادم بهش و گفتم : ببخشین این خانه کجاس ؟ کاش بارون می اومد و اون نمی تونست اشکای منو ببینه .

با مهربانی پرسید : شوما گم شدهِ ین ؟ گفتم : نه ! من این خونه رو پیدا نمی کنم . گم نشده ام . بابام اینجا مهمونه ، منم مهمونم .

آجان خان گفت : سوار شین برسونمتون ! انگاری همین نزدیکِس . مارنی رو که رد کـِردِیم . میرسیم سری کوچه ی . خونه تو همون کوچه پیداس . در می زنین . آ درو واز می کونن .

چه کیفی داشت دوچرخه سواری . قیژقیژ . ویژویژ . قیژقیژ .

کوبه ی در که به سدا در اومد ، پیرمردی در رو واز کرد . دو تا دامن سیاه بزرگ بزرگ به هر پاش آویزون بود ! انگاری پانسد متر دبیت خرجش کرده بودن ! گفت : بفرماین آقا همایون . آقا مهننس مندظردونس .

بابام رو یه تخت بزرگ کنار باغچه نشسته بود با یه آقایی گپ میزد . داشتن هندونه میخوردن . سلام کردم .

بابام گفت : چطوری ؟

گفتم : خوبم .

به اون آقاهه هم سلام کردم .

بابام گفت : سی و سه پل چیطور بود ؟ گفتم : خوب بود .

بابام گفت : چلستونم دیدین شوما ؟ گفتم : آره .

بابام گفت : آ چن تا ستون داشت ؟ کمی فکر کردم و گفتم : چهل تا .

بابام گفت : ناهار چی خوردِین ؟ باز کمی فکر کردم و گفتم : چلو کباب .

بابام رو کرد به حاجی آقا . . . و با ادای گویش اسفاهونی بهش گفت :

حَج آقا ، مَگی تو مسجیدای اسفاهون شومام ، چلوکباب میفروشن ؟

کمی خندیدند و پس از آن رو کرد به من و گفت : فردا شب برمیگردیم تهرون . فردا برو چهلستون ، ستوناشو درست بشمُر . آ پلی خواجواَم دیدنیس ها . برو اونم ببین گردالیاشو بشمر .


Homayoon Hosseinian Tehrani

کی‌ زُلف و .. رُخ و .. لعل ِلب ِ او شده سعدی -Sheikh Saadi


Sheikh Saadi (Wikipedia)
بربود دلم .... در چمنی .... سرو روانی ...

زرین کمری .. سیمبَری .. موی میانی

خورشید وشی .. ماه رُخی .. زهره جبینی

یاقوت لبی .. سنگ دلی ..... تَنگ دهانی

عیسی نفسی .. خضر رهی .. یوسُف عهدی

جم مرتبه‌ای ... تاج وری ... شاه نشانی ...

شنگی .. شکرینی ... چو شکر در دل ِخلقی

شوخی .. نمکینی ... چو نمک شور ِجهانی

جادو فکنی ... عشوه گری ... فتنه پرستی

آسیب دلی ... رنج تنی .... آفت ِ جانی

بیداد گری ... کج کُلَهی ... عربده جویی

شکّر شکنی ... تیرقَدی ... سخت کمانی

در چشم ِ امل .... معجزه ی آب ِ حیاتی

در باب ِ سخن .... نادره ی سحر بیانی ....

کی‌ زُلف و .. رُخ و .. لعل ِلب ِ او شده سعدی

آهی و ... سرشکی و ... غباری و ... دخانی  
 این غزل سعدی فقط در مطلع و بیت هشتم فعل دارد . 
می گویند از غزلهای تکنیکی حضرتشان است