قصه های من و پدرم . یکم
پیش درآمد : پدرم شیفته این بود که من از کودکی سر پای خودم بایستم !
هنگامی که من در نخستین سال دبستان بودم ، خانه مان در خیابان کوشک بود ،
اما نام مرا در دبستانی نوشت که در سرزمین (!) تهرانپارس آن روزگار ( پنجاه
و پنج سال پیش ) بود . شاید تنها دبستان آن سرزمین که سراسرش یونجه زار و
نخودزار بود و در پایانش یک باشگاه شبانه برای بزن و بکوب . پس از سه سال
که ما برای بازسازی خانه مان کوچ کردیم برای یک سال به تهرانپارس ، دبستان
من آمد به یک خیابان آنسوی خیابان کوشک ، خیابانی که هنوز نام خانواده
هدایت بر آن است .
بارها من و او به گشت و گذارهای کاری اش به این
شهر و آن شهرستان آن روز ایران رفتیم و این داستانی است از رفتن دو روزه
ما به اصفهان ، در هشت سالگی من .
-----
بخش یکم : گاراجی گیتی نوردی اسفاهون
که بنگاه گیتی نورد ، از آن دایی پدرم بود
-----
با سدای سوت ترمز اتوبوس فکسنی چشمانم را گشودم . قیژقیژ و ویژویژ یکنواخت
و دیوانه کننده اتوبوس به پایان رسید . سرم که روی پای پدرم بود ، بدجوری
درد می کرد . زانوهام بدجوری می سوخت و کف پاهام که از سرشب به بدنه و
دیواره سرد اتوبوس چسبانده بودم ، بدجوری یخ کرده بود .
بابا ، با همان شیوه خونسرد همیشگی گفت : پاشو ، رسیدیم .
شاگرد راننده اسفاهونی ، فریادی شیهه مانند کشید و گفت : پاشین ، آخرشس ،
اینجا اسفاهونس، گاراجی گیتی نبردس ، پیاده شین دیگه . اَه پاشین آقایونا .
شیشه های خاک گرفته اتوبوس خیس بودند . هوا هنوز تاریک بود ، دم دمای روشن
شدن هوا بود . بلند شدم . همه چیز بد بود . سرم درد می کرد ، پایم له شده
بود ، اما یه چیز خوب تو اون میونه ، دلخوشم می کرد . یه بوی خوبی می اومد .
نمی دونم بوی چی بود ، ولی هرچی بود ، بوی خوب و دلچسبی بود .
پیاده که شدیم ، کف گاراژ گیتی نورد ، لجن مال بود و لغزنده . بارون و
زباله و روغن سوخته اتول ها با هم آمیخته بودند و جان می دادند برای سرسره
بازی .
بابام گفت : بپا لیز نخوری .
دستشو چسبیدم . لیز
می خوردیم و به سمت در گاراژ می رفتیم . آن بوی خوش من را به بیرون می
کشاند . بویی شگرف ، که در میان بوی لجن کف گاراژ و بوی دود گازوییل اتوبوس
ها و بوی بد و سوزنده ادرار که از آبخانه گوشه گاراژ می آمد ، خودنمایی می
کرد .
به بابام گفتم : اینجا گیتی نورده ؟ بابام گفت : آره .
سخت پکر شدم . تنگ آبگینه خودخواهی خانوادگی ام سخت ترک برداشته بود و
نیاز به بند زدن داشت . گیتی نورد مال دایی بابام بود . مگه میشه اینجوری
باشه ؟
چسبیده به در گاراژ ، همین که بیرون رفتیم ، یک دکان بود
پر از روشنایی چند تا چراغ زنبوری ، با دو سه تا دیگ گنده پر از شیر ، که
غل غل می کردند ! بوی شیر داغ می آمد .
بابام گفت : شیر می خوری ؟
پریدم بالا و با فریاد گفتم : آره .
در همه زندگی ام ، شیری به آن خوش بویی و خوش مزگی ، دیگر تا به امروز نخورده ام
بویش هم پس از پنجاه و چند سال ، هنوز در بینی ام هست .
دو کاسه کوچک شیر داغ و تکه ای نان قندی ، در زیر ریزش باران خنک دم دمای آفتاب زدن ، سردرد و پادردم را به پایان برد .
پدرم ، پس از آن که خیالش از سیر شدن من آسوده شد ، نگاهی به من انداخت و گفت :
می دونی که من خیلی کار دارم . باید برم عدلیه و پس از آن هم چند جای دیگر
. اینجا اسفهانه و جاهای خیلی دیدنی داره . خودت برو سی و سه پل و پل
خواجو و چهلستون رو پیدا کن و ببین . هر کاری که دوست داشتی بکن ! غروب بیا
به این نشونی خونه آقای . . . . . . من غروب میرم اونجا . نمی ترسی که ؟
و من گفتم : نه ! ترس نداره .
بابا سپس تکه ای کاغذ از کیفش در آورد و با خودنویسش ، نشانی خونه آقای
فلان رو نوشت داد به من ، پس از اون ، چندتا سکه و یکی دو تکه اسکناس در
جیب های من ریخت و گفت : بپا گم نشی ، اگه گم شدی ، برو سراغ یه پاسبونی ،
ژاندارمی کسی بگرد ، این کاغذو بده بهش و بیا خونه آقای فلانی . خودتم که
سواد داری .
-----
بخش دوم : اسفاهون نصف جهون
-----
هفت هشت سال بیشتر نداشتم ، ولی خیلی دلخور شدم ، خودم میتونستم نشونی رو
بخونم ، پاسبون نمی خواستم ! من و گم شدن ؟ خیلی به من بر خورده بود .
بابام ، نگاهی به من انداخت و دور شد .
مانند بید می لرزیدم ! شاید هم از خنکای هوا بود ! شاید هم از زیادی شیر داغ ! یا از دون دون بارون ، هرچی بود ، از ترس نبود که !
بابام که دور می شد ، او را می دیدم . آرام می رفت و چیزی می خواند . او
همیشه یا داشت می خواند ، یا داشت می نوشت . هیچ کاری هم به دور و برش
نداشت .
هوا روشن شده بود . این خوب بود ، کمی کمتر می لرزیدم !
اما یک چیزی اندازه چوب بلال تو گلوم گیر کرده بود و هی فشار می داد . نمی
دونم چی بود ! شاید از بوی شیر داغ و تازه . سر کشیده بود و رفته بود تو
گلوم گیر کرده بود . هرچی بود ، هیچ دخلی به ترس و تنهایی و این جور چیزهای
نامردانه نداشت .
به هوای رفتن به تماشای سی و سه پل و چلستون ،
به شتاب راه افتادم . من که بلد نبودم که اون ها کجا هستند ، پس شاید بابام
بلد باشه ! من که کاری با بابام نداشتم ! سی چل درخت پشت سرش بودم ،
انگاری سایه ام هم به سایه اش نمی رسید .
بابام رسید به یک
ساختمون بزرگ . پل نبود ! چه برسه به سی و سه پل ! ستون نداشت ، چه برسه به
چلستون ! روی یک نیمکت چوبی ، کنار خیابون نشست ، من هم بدون آن که سایه
ام روی سایه بابام بیفته ، اونور خیابون ، پشت یه درخت ، نشستم لب جوی آب .
چه بوی شیر داغی می اومد ! انگاری بوی آبخونه کنار گاراژ گیتی نورد هم با
بوی شیر داغ می اومد ! داشتم می ترکیدم ! از ترس این که تکون بخورم و سایه
ام به سایه بابام گیر کنه ، یه جورایی ، آب را آلوده کردم .
آخیش ! در آن خنکای بامدادی ، شیر داغ چه چسبیده بود .
بابام ، پس از این که خوندن و نوشتنش تموم شد ، رفت تو ساختمون ! هی موندم
و موندم ، اما اون بیرون نمی اومد . دلم شور میزد که نکنه سی و سه پل دیدن
دیر بشه ! نکنه چلستون بسته بشه .
نزدیکای ناهار ، بابام که داشت
یه چیزی میخوند ، از ساختمون اومد بیرون و دوباره پیاده راه افتاد . چندتا
درخت که رد کردیم ، پیچید توی یه خیابونی که پر درخت بود ! تازه یه خیابون
هم نبود ، خودش چارتا خیابون بود .
من اون روز چقدر درخت دوست داشتم . سایه من رو نگه میداشتن و با سایه بابام قاتی نمیشد . دلم تنگ سی و سه پل و چلستون بود .
بابام رسید به یک چارراه و از اون رد شد و رفت اونور خیابون ، و من هم ! یهو دیدم یه پل گنده اونجاس ! وای ! چه گنده بود .
بابام رفت رو پل ، منم پشت سرش ، تونستم روی تختکی رو که نوشته بود « سه و سه پل » بخوونم . گفتم که خودم پیداش می کنم .
چه پل خوبی بود . دو تا دالون دراز دو سمتش داشت که من میتونستم توشون راه
برم و هم از پرتگاه رودخونه بترسم ( خوب ترس داره دیگه ! ) و هم با دل شیر
دنبال بابام باشم که دوباره داشت یه چیزی میخوند و می رفت .
اون
ور پل ، باز از خیابون رد شدیم . درختا دیگه کم شده بودن ، مجبور بودم هی
وایسم و هی بدووم . یکهو بابام پیچید تو یه مسجد بزرگ . من هم پیچیدم .
بابام که داشت آماده دستنماز گرفتن می شد ، من هم دلی از عزا در آوردم . شیر داغ زیر بارون چه چسبیده بود . چه بویی داشت !
بابام که داشت نماز میخوند ، من هم پشت سرش ، ته شبستان ، پشت یه ستون ،
تند تند نمازم رو خوندم . بدون دستنماز ! می ترسیدم چلستون دیر بشه . نمازم
که تموم شد دیدم بابام هنوز داره نماز میخونه . من هم تکیه دادم به یه
ستون بزرگ .
بابام داشت نماز میخوند ، هی نماز میخوند . چلستون هی داشت دیر میشد .
-----
بخش سوم : اصفاهون همه ی جهون
-----
بوی شیر داغ می اومد ! انگاری اتوبوس فکسنی وایساده بود . دیگه سدای
قیژقیژ و ویژویژ نمی اومد . چشمامو واز کردم . بارون نمی اومد . سدای اذون
می اومد . هوا کمی تاریک بود . بابام نبود .
دوویدم بیرون مسجد . بابام نبود ، چلستون نبود ، دیگ شیر نبود ، چراغ زنبوری نبود ، هیچی نبود جز کمی تاریکی .
نترسیده بودم . نه ! تنها دلم برای سی و سه پل تنگ شده بود ! به سمت اون
دوویدم . نرسیده به پل ، یه آجان تکیه داده بود به یه دوچرخه و داشت سیگار
می کشید . آرام به سمتش رفتم و کاغذو دادم بهش و گفتم : ببخشین این خانه
کجاس ؟ کاش بارون می اومد و اون نمی تونست اشکای منو ببینه .
با مهربانی پرسید : شوما گم شدهِ ین ؟ گفتم : نه ! من این خونه رو پیدا نمی کنم . گم نشده ام . بابام اینجا مهمونه ، منم مهمونم .
آجان خان گفت : سوار شین برسونمتون ! انگاری همین نزدیکِس . مارنی رو که
رد کـِردِیم . میرسیم سری کوچه ی . خونه تو همون کوچه پیداس . در می زنین .
آ درو واز می کونن .
چه کیفی داشت دوچرخه سواری . قیژقیژ . ویژویژ . قیژقیژ .
کوبه ی در که به سدا در اومد ، پیرمردی در رو واز کرد . دو تا دامن سیاه
بزرگ بزرگ به هر پاش آویزون بود ! انگاری پانسد متر دبیت خرجش کرده بودن !
گفت : بفرماین آقا همایون . آقا مهننس مندظردونس .
بابام رو یه تخت بزرگ کنار باغچه نشسته بود با یه آقایی گپ میزد . داشتن هندونه میخوردن . سلام کردم .
بابام گفت : چطوری ؟
گفتم : خوبم .
به اون آقاهه هم سلام کردم .
بابام گفت : سی و سه پل چیطور بود ؟ گفتم : خوب بود .
بابام گفت : چلستونم دیدین شوما ؟ گفتم : آره .
بابام گفت : آ چن تا ستون داشت ؟ کمی فکر کردم و گفتم : چهل تا .
بابام گفت : ناهار چی خوردِین ؟ باز کمی فکر کردم و گفتم : چلو کباب .
بابام رو کرد به حاجی آقا . . . و با ادای گویش اسفاهونی بهش گفت :
حَج آقا ، مَگی تو مسجیدای اسفاهون شومام ، چلوکباب میفروشن ؟
کمی خندیدند و پس از آن رو کرد به من و گفت : فردا شب برمیگردیم تهرون .
فردا برو چهلستون ، ستوناشو درست بشمُر . آ پلی خواجواَم دیدنیس ها . برو
اونم ببین گردالیاشو بشمر .
Homayoon Hosseinian Tehrani
پیش درآمد : پدرم شیفته این بود که من از کودکی سر پای خودم بایستم ! هنگامی که من در نخستین سال دبستان بودم ، خانه مان در خیابان کوشک بود ، اما نام مرا در دبستانی نوشت که در سرزمین (!) تهرانپارس آن روزگار ( پنجاه و پنج سال پیش ) بود . شاید تنها دبستان آن سرزمین که سراسرش یونجه زار و نخودزار بود و در پایانش یک باشگاه شبانه برای بزن و بکوب . پس از سه سال که ما برای بازسازی خانه مان کوچ کردیم برای یک سال به تهرانپارس ، دبستان من آمد به یک خیابان آنسوی خیابان کوشک ، خیابانی که هنوز نام خانواده هدایت بر آن است .
بارها من و او به گشت و گذارهای کاری اش به این شهر و آن شهرستان آن روز ایران رفتیم و این داستانی است از رفتن دو روزه ما به اصفهان ، در هشت سالگی من .
-----
بخش یکم : گاراجی گیتی نوردی اسفاهون
که بنگاه گیتی نورد ، از آن دایی پدرم بود
-----
با سدای سوت ترمز اتوبوس فکسنی چشمانم را گشودم . قیژقیژ و ویژویژ یکنواخت و دیوانه کننده اتوبوس به پایان رسید . سرم که روی پای پدرم بود ، بدجوری درد می کرد . زانوهام بدجوری می سوخت و کف پاهام که از سرشب به بدنه و دیواره سرد اتوبوس چسبانده بودم ، بدجوری یخ کرده بود .
بابا ، با همان شیوه خونسرد همیشگی گفت : پاشو ، رسیدیم .
شاگرد راننده اسفاهونی ، فریادی شیهه مانند کشید و گفت : پاشین ، آخرشس ، اینجا اسفاهونس، گاراجی گیتی نبردس ، پیاده شین دیگه . اَه پاشین آقایونا .
شیشه های خاک گرفته اتوبوس خیس بودند . هوا هنوز تاریک بود ، دم دمای روشن شدن هوا بود . بلند شدم . همه چیز بد بود . سرم درد می کرد ، پایم له شده بود ، اما یه چیز خوب تو اون میونه ، دلخوشم می کرد . یه بوی خوبی می اومد . نمی دونم بوی چی بود ، ولی هرچی بود ، بوی خوب و دلچسبی بود .
پیاده که شدیم ، کف گاراژ گیتی نورد ، لجن مال بود و لغزنده . بارون و زباله و روغن سوخته اتول ها با هم آمیخته بودند و جان می دادند برای سرسره بازی .
بابام گفت : بپا لیز نخوری .
دستشو چسبیدم . لیز می خوردیم و به سمت در گاراژ می رفتیم . آن بوی خوش من را به بیرون می کشاند . بویی شگرف ، که در میان بوی لجن کف گاراژ و بوی دود گازوییل اتوبوس ها و بوی بد و سوزنده ادرار که از آبخانه گوشه گاراژ می آمد ، خودنمایی می کرد .
به بابام گفتم : اینجا گیتی نورده ؟ بابام گفت : آره .
سخت پکر شدم . تنگ آبگینه خودخواهی خانوادگی ام سخت ترک برداشته بود و نیاز به بند زدن داشت . گیتی نورد مال دایی بابام بود . مگه میشه اینجوری باشه ؟
چسبیده به در گاراژ ، همین که بیرون رفتیم ، یک دکان بود پر از روشنایی چند تا چراغ زنبوری ، با دو سه تا دیگ گنده پر از شیر ، که غل غل می کردند ! بوی شیر داغ می آمد .
بابام گفت : شیر می خوری ؟
پریدم بالا و با فریاد گفتم : آره .
در همه زندگی ام ، شیری به آن خوش بویی و خوش مزگی ، دیگر تا به امروز نخورده ام
بویش هم پس از پنجاه و چند سال ، هنوز در بینی ام هست .
دو کاسه کوچک شیر داغ و تکه ای نان قندی ، در زیر ریزش باران خنک دم دمای آفتاب زدن ، سردرد و پادردم را به پایان برد .
پدرم ، پس از آن که خیالش از سیر شدن من آسوده شد ، نگاهی به من انداخت و گفت :
می دونی که من خیلی کار دارم . باید برم عدلیه و پس از آن هم چند جای دیگر . اینجا اسفهانه و جاهای خیلی دیدنی داره . خودت برو سی و سه پل و پل خواجو و چهلستون رو پیدا کن و ببین . هر کاری که دوست داشتی بکن ! غروب بیا به این نشونی خونه آقای . . . . . . من غروب میرم اونجا . نمی ترسی که ؟
و من گفتم : نه ! ترس نداره .
بابا سپس تکه ای کاغذ از کیفش در آورد و با خودنویسش ، نشانی خونه آقای فلان رو نوشت داد به من ، پس از اون ، چندتا سکه و یکی دو تکه اسکناس در جیب های من ریخت و گفت : بپا گم نشی ، اگه گم شدی ، برو سراغ یه پاسبونی ، ژاندارمی کسی بگرد ، این کاغذو بده بهش و بیا خونه آقای فلانی . خودتم که سواد داری .
-----
بخش دوم : اسفاهون نصف جهون
-----
هفت هشت سال بیشتر نداشتم ، ولی خیلی دلخور شدم ، خودم میتونستم نشونی رو بخونم ، پاسبون نمی خواستم ! من و گم شدن ؟ خیلی به من بر خورده بود .
بابام ، نگاهی به من انداخت و دور شد .
مانند بید می لرزیدم ! شاید هم از خنکای هوا بود ! شاید هم از زیادی شیر داغ ! یا از دون دون بارون ، هرچی بود ، از ترس نبود که !
بابام که دور می شد ، او را می دیدم . آرام می رفت و چیزی می خواند . او همیشه یا داشت می خواند ، یا داشت می نوشت . هیچ کاری هم به دور و برش نداشت .
هوا روشن شده بود . این خوب بود ، کمی کمتر می لرزیدم ! اما یک چیزی اندازه چوب بلال تو گلوم گیر کرده بود و هی فشار می داد . نمی دونم چی بود ! شاید از بوی شیر داغ و تازه . سر کشیده بود و رفته بود تو گلوم گیر کرده بود . هرچی بود ، هیچ دخلی به ترس و تنهایی و این جور چیزهای نامردانه نداشت .
به هوای رفتن به تماشای سی و سه پل و چلستون ، به شتاب راه افتادم . من که بلد نبودم که اون ها کجا هستند ، پس شاید بابام بلد باشه ! من که کاری با بابام نداشتم ! سی چل درخت پشت سرش بودم ، انگاری سایه ام هم به سایه اش نمی رسید .
بابام رسید به یک ساختمون بزرگ . پل نبود ! چه برسه به سی و سه پل ! ستون نداشت ، چه برسه به چلستون ! روی یک نیمکت چوبی ، کنار خیابون نشست ، من هم بدون آن که سایه ام روی سایه بابام بیفته ، اونور خیابون ، پشت یه درخت ، نشستم لب جوی آب .
چه بوی شیر داغی می اومد ! انگاری بوی آبخونه کنار گاراژ گیتی نورد هم با بوی شیر داغ می اومد ! داشتم می ترکیدم ! از ترس این که تکون بخورم و سایه ام به سایه بابام گیر کنه ، یه جورایی ، آب را آلوده کردم .
آخیش ! در آن خنکای بامدادی ، شیر داغ چه چسبیده بود .
بابام ، پس از این که خوندن و نوشتنش تموم شد ، رفت تو ساختمون ! هی موندم و موندم ، اما اون بیرون نمی اومد . دلم شور میزد که نکنه سی و سه پل دیدن دیر بشه ! نکنه چلستون بسته بشه .
نزدیکای ناهار ، بابام که داشت یه چیزی میخوند ، از ساختمون اومد بیرون و دوباره پیاده راه افتاد . چندتا درخت که رد کردیم ، پیچید توی یه خیابونی که پر درخت بود ! تازه یه خیابون هم نبود ، خودش چارتا خیابون بود .
من اون روز چقدر درخت دوست داشتم . سایه من رو نگه میداشتن و با سایه بابام قاتی نمیشد . دلم تنگ سی و سه پل و چلستون بود .
بابام رسید به یک چارراه و از اون رد شد و رفت اونور خیابون ، و من هم ! یهو دیدم یه پل گنده اونجاس ! وای ! چه گنده بود .
بابام رفت رو پل ، منم پشت سرش ، تونستم روی تختکی رو که نوشته بود « سه و سه پل » بخوونم . گفتم که خودم پیداش می کنم .
چه پل خوبی بود . دو تا دالون دراز دو سمتش داشت که من میتونستم توشون راه برم و هم از پرتگاه رودخونه بترسم ( خوب ترس داره دیگه ! ) و هم با دل شیر دنبال بابام باشم که دوباره داشت یه چیزی میخوند و می رفت .
اون ور پل ، باز از خیابون رد شدیم . درختا دیگه کم شده بودن ، مجبور بودم هی وایسم و هی بدووم . یکهو بابام پیچید تو یه مسجد بزرگ . من هم پیچیدم .
بابام که داشت آماده دستنماز گرفتن می شد ، من هم دلی از عزا در آوردم . شیر داغ زیر بارون چه چسبیده بود . چه بویی داشت !
بابام که داشت نماز میخوند ، من هم پشت سرش ، ته شبستان ، پشت یه ستون ، تند تند نمازم رو خوندم . بدون دستنماز ! می ترسیدم چلستون دیر بشه . نمازم که تموم شد دیدم بابام هنوز داره نماز میخونه . من هم تکیه دادم به یه ستون بزرگ .
بابام داشت نماز میخوند ، هی نماز میخوند . چلستون هی داشت دیر میشد .
-----
بخش سوم : اصفاهون همه ی جهون
-----
بوی شیر داغ می اومد ! انگاری اتوبوس فکسنی وایساده بود . دیگه سدای قیژقیژ و ویژویژ نمی اومد . چشمامو واز کردم . بارون نمی اومد . سدای اذون می اومد . هوا کمی تاریک بود . بابام نبود .
دوویدم بیرون مسجد . بابام نبود ، چلستون نبود ، دیگ شیر نبود ، چراغ زنبوری نبود ، هیچی نبود جز کمی تاریکی .
نترسیده بودم . نه ! تنها دلم برای سی و سه پل تنگ شده بود ! به سمت اون دوویدم . نرسیده به پل ، یه آجان تکیه داده بود به یه دوچرخه و داشت سیگار می کشید . آرام به سمتش رفتم و کاغذو دادم بهش و گفتم : ببخشین این خانه کجاس ؟ کاش بارون می اومد و اون نمی تونست اشکای منو ببینه .
با مهربانی پرسید : شوما گم شدهِ ین ؟ گفتم : نه ! من این خونه رو پیدا نمی کنم . گم نشده ام . بابام اینجا مهمونه ، منم مهمونم .
آجان خان گفت : سوار شین برسونمتون ! انگاری همین نزدیکِس . مارنی رو که رد کـِردِیم . میرسیم سری کوچه ی . خونه تو همون کوچه پیداس . در می زنین . آ درو واز می کونن .
چه کیفی داشت دوچرخه سواری . قیژقیژ . ویژویژ . قیژقیژ .
کوبه ی در که به سدا در اومد ، پیرمردی در رو واز کرد . دو تا دامن سیاه بزرگ بزرگ به هر پاش آویزون بود ! انگاری پانسد متر دبیت خرجش کرده بودن ! گفت : بفرماین آقا همایون . آقا مهننس مندظردونس .
بابام رو یه تخت بزرگ کنار باغچه نشسته بود با یه آقایی گپ میزد . داشتن هندونه میخوردن . سلام کردم .
بابام گفت : چطوری ؟
گفتم : خوبم .
به اون آقاهه هم سلام کردم .
بابام گفت : سی و سه پل چیطور بود ؟ گفتم : خوب بود .
بابام گفت : چلستونم دیدین شوما ؟ گفتم : آره .
بابام گفت : آ چن تا ستون داشت ؟ کمی فکر کردم و گفتم : چهل تا .
بابام گفت : ناهار چی خوردِین ؟ باز کمی فکر کردم و گفتم : چلو کباب .
بابام رو کرد به حاجی آقا . . . و با ادای گویش اسفاهونی بهش گفت :
حَج آقا ، مَگی تو مسجیدای اسفاهون شومام ، چلوکباب میفروشن ؟
کمی خندیدند و پس از آن رو کرد به من و گفت : فردا شب برمیگردیم تهرون . فردا برو چهلستون ، ستوناشو درست بشمُر . آ پلی خواجواَم دیدنیس ها . برو اونم ببین گردالیاشو بشمر .
Homayoon Hosseinian Tehrani
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen