Mittwoch, 17. Juli 2013

دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی


دیوانگان .
======
بن مایه این داستان ، برگرفته از داستان کوتاه "ویلان پتی اُف" نوشته آنتوان چخوف است .

----

امروز که مانند پایان هر ماه ، رفته بودم تا چندرغاز دستمزد بازنشستگی ماهانه خود را از بانک بگیرم ، مانند هربار ، یا شاید مانند هر روز ، به یاد چهره همیشه خندان و مهربان همکار دیرینه ام کاظم سمنانی افتادم . میرکاظم سمنانی زاده .

هنوز چهره او روبروی چشمانم است . شاید دوازده سال است که او را ندیده ام ، انگار همین دیروز بود که با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم .

من شش ماه زودتر از او بازنشسته شدم و او چون شش ماه از من دیرتر به سازمان آمده بود ، پس از من بازنشسته شد .

درست یادم هست ، چهل و دو سال پیش بود که من با سفارش دایی همسایه مان به ساختمان هشت اشکوبی سازمان سرپرستی ستاد های دریافت دریافتنی ها و پرداخت ناپرداختنی های زیر آوار ماندگان بی خانمان کشوری ، رفتم .

تازه از دانشکده بیرون آمده بودم و چون برای سربازی افزون بر نیاز شده بودم ، با سفارش دایی همسایه مان که هم گردن کلفتی بر تنه اش داشت و هم سبیل کلفتی بر بالای لبان ، راهی آن سازمان تازه راه افتاده شدم .

سرپرست سازمان پس از خوش و بشی من را به دفترم راهنمایی کرد . دفتر نیمه بزرگی با دو دست میز و سندلی و گنجه و دیگر آت و آشغال های یک دفتر کارمندی ، هر دو دست هم همانند همدیگر . کس دیگری آنجا نبود . روی در نوشته شده بود : کارشناسان ستاد یکم و ستاد دوم .

چند ماهی که گذشت ، تنها من بودم و خودم . نه کاری داشتم و نه همکاری . گاهی بدبخت بیچاره ای می آمد و آه و ناله می کرد و من او را می فرستادم به دفتر کناری که کارشناسان سوم و چهارم در آن نشسته بودند . آن ها هم او را می فرستادند به دبیرخانه ستاد یکم یا دوم !

ناگهان روزی سرپرست سازمان آمد و همراهش جوانی بود خوش بر و روی و خندان و خوشپوش و بسیار برازنده . او را با من آشنا کرد و گفت : جناب میرکاظم سمنانی زاده یکی از نزدیکان یکی از دوستان من هستند و از امروز همکار شمایند و کارشناس ستاد دوم هستند .

تا سرپرست سازمان پایش را بیرون گذاشت ، سمنانی زاده دست دراز کرد و با خنده به من گفت : به من بگو کاظم ! من به تو چه بگویم ؟

آن اندازه در ریخت و بر و روی او فرو رفته بودم که نفهمیدم چه پاسخی دادم . به این می اندیشیدم که دایی همسایه شان از دایی همسایه ما بی گمان گردن کلفت تر بوده است . ریختش به کارمندهای وارفته دفترهای کارشناسی ستادهای سازمان ما نمی آمد .

پشت میزش که نشست ، با خنده ای بلند به من گفت : پیپ می کشی ! با ترس گفتم : نه ! دودی نیستم !

با سدای بلند تری خندید و گفت : خاک بر سرت بیچاره !

هنگام ناهار مشدعلی آبدارچی آمد و دیگچه ناهار من را آورد و گذاشت روی میز . نگاهی به سمنانی زاده انداخت و گفت : شما ناهار دارین ؟ او با خنده گفت : ناهار ؟ نه ، من میرم چلوکبابی ناهار می خورم !

ده پانزده روزی به همین جور سپری شد . سمنانی زاده با تاکسی دربست می آمد و می رفت . یک روز ناهار در این چلوکبابی و روز دیگر در آن غذافروشی بود . تا یک روز دیدم در هنگام ناهار یک کیسه از کیفش در آورد و نان و تخم مرغ پخته اش را روی میز گذاشت و با خنده همیشگی به من بفرما زد !

از شگفتی شاخ در آورده بودم ، اما او همچنان می خندید و ناهارش را می خورد و مانند همیشه شوخی می کرد . من هم درگیر خوردن گوشت کوبیده بیات شده خود بودم .

پس از ناهار هم پایش را دراز کرد و با خنده همیشگی به من گفت : سیگار می کشی ؟ دیدم به جای پیپ یک بسته سیگار هما در آورد و در پاسخ دودی نیودن من ، هنگامی که داشت با کبریت سیگارش را روشن می کرد گفت : بدبخت !

سوار اتوبوس بودم و داشتم برمی گشتم خانه که دیدم آمد کنارم نشست ! با شگفتی گفتم : با اتوبوس میری ؟ خندید و گفت آره ، یه روز تاکسی دربست ، یه روز اتوبوس ، یه روز هم پیاده !

رفته رفته من و دیگر همکاران و کارشناسان سازمان و سرپرست و مشدعلی آبدارچی فهمیدیم که این میرکاظم سمنانی زاده ، پانزده شانزده روز نیمه نخست ماه را شاهانه زندگی می کند و کم کم که به پایان ماه نزدیک می شویم ، او هم آرام آرام زندگی اش مانند گدایان می شود و روزهای پایانی نه سیگار دارد که بکشد و نه نان خشک که بخورد ! پیاده می آید و پیاده بر می گردد .

سر ماه که می شد ، روز از نو ، روزی از نو . باز تاکسی دربست و سیگار برگ و پیپ خوشبو و ادوکلن گران بها و چلو کباب و جوجه کباب ! تنها چیزی که دگرگون نمی شد ، رفتار او بود . از هنگامی که می آمد ، می خندید و می خنداند و شوخی می کرد . هرگز توی هم نبود ، چه نیمه نخستین ماه و چه نیمه دومین ماه . او همیشه دلخوش و خندان بود ، چه داشت و چه نداشت . همه می گفتیم او خل است و الکی دلخوش !

بیست و نه سال و خرده ای همین جوری گذشت . ماه پشت ماه می آمد و می رفت و او همان رفتار را داشت . همه مان او را دیوانه می پنداشتیم و دیوانه می خواندیم . با دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی ، او در نیمه یکم ماه ، رفتاری مانند شاهزادگان داشت و در نیمه دوم همانند گدایان !

روزی را که بازنشسته شدم یادم نمی رود . از روزهای نیمه نخست ماه بود . با همه همکاران روبوسی کردم و اشک مشدعلی را با انگشتانم پاک کردم و سرم را برای سرپرست سازمان خم کردم و با گلویی فشرده از در ساختمان بیرون آمدم و سمنانی را دیدم که روی نیمکت لب باغچه نشسته و پایش را روی پایش انداخته و پیپ می کشد !

با او روبوسی کردم و بدرود گفتم ! اشکم که ریخت ، دستی به سرم کشید و گفت : بیچاره ، چرا گریه می کنی ؟ گفتم : دلم برایت تنگ می شود . گفت بدبخت نمرده ای که . می آیی دیدنم و من هم می آیم دیدن تو . دلتنگی ندارد !

پس از بیست و نه سال ، به او گفتم : کاظم ، تو تا کی می خواهی با این دیوانگی هایت زندگی کنی ؟

نگاهی پر از شگفتی به من انداخت و گفت : چی گفتی ؟ دیوانگی چیه ؟

گفتم ، با شرمساری : همین رفتار دیگه ، همین که نیم ماه مانند شاهزادگان زندگی می کنی و نیم دیگر مانند گدایان . همه پشت سرت همین را می گویند .

با خنده ای بلند ، پیپش را با فندکش چاق کرد و گفت : دیوانه شماها هستید بیچاره ها . خاک بر سرتان !

سپس از من پرسید : بگو ببینم ، تو تا امروز زندگی کرده ای ؟

دستپاچه شدم . با تته پته گفتم : نمی دانم ، شاید !

گفت : بگو ببینم ، تا امروز یک دست پوشاک گران برای زنت خریده ای تا او را خوش بکنی ؟ خیلی گران ؟

گفت : بگو ببینم ، تا امروز در گران ترین هتل های چند ستاره زن و بچه ات را برده ای که به آن ها آرامش بدهی ، خوراک های درجه یک خورده ای ؟ تا امروز راننده ای در ماشین را برایت باز کرده است که بروی سندلی پشتی بنشینی و لم بدهی ؟ تا امروز برای بچه هایت اسباب بازی های خارجی خریده ای که از اوج خوشی جیغ بکشند و به هوا بپرند ؟ تا امروز پیپ با توتون درجه یک کشیده ای ؟ سیگار برگ هاوانا دود کرده ای ؟ خودت یا زنت عطر و ادوکلن پاریسی ممتاز زده اید ؟ تا امروز تیهو بریون خورده ای ؟

باز گفت : بگو ببینم ، تو و دور و بری هایت تا امروز با ماشین های شیک اینور اونور رفته اید ؟ تا امروز بنز رانده ای ؟ من اسفند به اسفند یک ماشین نو می خرم و نوروز بر و بچه را را اینور اونور می برم . پس از نوروز هم با کمی زیان آن را می فروشم . اما خود و زن و بچه هایم ده بیست روزی کیف می کنیم !

دیگر گیج و ویج شده بودم . پاسخی نداشتم . با ترس و لرز گفتم : نه !

از ته دل خندید و گفت دیگر همکاران سازمان آیا این کارها را کرده اند ؟ گفتم : نمی دانم .

گفت : خاک بر سر همه تان کنند بدبخت ها ! شما هیچ یک تا امروز زندگی نکرده اید . اما من زندگی کرده ام . همه این کارها و هزارها کار دیگر مانند این را انجام داده ام . سدها بار فریاد خوش خوشان زن و بچه و دور و بری هایم را در آورده ام . اگر نمی توانسته ام همه روزها این کار را بکنم ، نیمی از روزها را انجام داده ام و همه را شاد و خوش کرده ام . ده پانزده روزی را هم که نمی توانسته ام ، همه با دلخوشی دو هفته دیگرش و با امید سپری شدن روزهای سخت ، دلخوش بوده ایم . هیچ آرزویی برای خودم و زن و بچه ام نیست که برآورده نکرده باشم . خاک بر سر همه تان بکنند !

ول کن نبود .

گفت : گیریم که همه ما بتوانیم سد سال زندگی کنیم . هنگامی که شما ها و من و زن و بچه هایم بمیریم ، شماها سد سال با بدبختی و دست به دهان و با هزار آرزوی برآورده نشده مرده اید ، اما من و زن و بچه هایم پنجاه سال هرچه دلمان خواسته است انجام داده ایم و خوش بوده ایم و بی هیچ آرزویی مرده ایم . تو میگی بهتر است آدم سد سال با نداری و بدبختی زندگی کند ؟ یا بهتر است پنجاه شست سال با خوشی و خرمی ؟

اگر نداشته ام که سد سال آن جوری که دوست دارم زندگی کنم ، دست کم ما پنجاه سال زندگی خوش کرده ایم . گیریم که در پنجاه سالگی مرده ام ! به همه آرزوهایم که نه ، به نیمی از آن ها که رسیده ام .

ما یک نیمه از زندگی را با خوشی گذرانده ایم و یک نیمه آن را با دلخوشی . شما همه زندگی تان را با ناخوشی سپری کرده اید !

خاک بر سر همه شما سد ساله های بدبخت و ناخوش که آرزو به گور می برید !

تاکسی دربست ایستاد و او سوار شد و رفت . از پشت شیشه دیدم که پکی به پیپش زد و پوزخندی به ما دیوانگان

Homayoon Hosseinian Tehrani

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen