Montag, 16. Juni 2014

ملک الشعرا بهار - مهاجرت شروع شد

Bild: Wikipedia
تاریخ احزاب ایران
 مهاجرت شروع شد
مجلس سوم که اکثریت و اقلیت نا معلومی داشت توسط شاه مفتوح شده بیطرفی ایران در جنگ اعلام گردید. مجلس مزبور از آغاز گشایش گرفتار این بحران فکری شد، جراید نیز دچار حرارت و هیجان شدیدی شده بودند، فعالیت‌های سیاسی از طرف سفارتخانه‌ها روز افزون شده بود. تقی‌ زاده در برلن بود و از آنجا کسانی‌ را بتهران فرستاد و با کمیته دمکرات مذاکراتی داشتند. بالجمله معلوم شد کمیته دمکرات در تهران با قسمتی‌ از افراد فراکسیون دمکرات متحد شده اند و با ژاندارمری که بریاست معلمان سوئدی دایر بود نیز همدستی در کار است.
متفقین از این قضایا خوششان نمی‌‌آمد و اندیشناک بودند و اعتماد آنها از اداره ژاندارمری سلب شده بود و تهران در نظر آنها یکپارچه "بمب" بود که بر خلاف آنان ممکن است منفجر شود، چنانکه مرحوم متین السلطنه مدیر "عصر جدید" در مقاله‌ای بتاریخ پنجشنبه سوم محرم الحرام ۱۳۳۴ نوشت: "سال‌های قبل در تهران پایتخت ایران هیئت‌های مسلح از روسی، آلمانی‌ و عثمانی حرکت نمیکرد، اسلحه و بمب از اطراف ما (بطوریکه می‌توان گفت تمام ما در روی بمب حرکت می‌کنیم!) بتهران وارد نشده بود!..." باری معلوم است که این عبارت تا حدی اغراق آمیز بود و برای رفع بهانه حرکت قشون روس از کرج بمرکز نوشته شده بود، اما بی‌ هیچ هم نبود!...
این حالت موجب گردید که روز آخر ماه ذیحجه ۱۳۳۳ یکعده قشون روس که عده‌ آنها بتفاوت از یکهزار و هفصد تا دو هزار نفر بود از قزوین بقصد تهران حرکت کرد و مستوفی الممالک رئیس الوزرا تصمیم گرفت که شاه را از پایتخت حرکت داده باصفهان ببرد و قبلان هم بکمیته دمکرات و بعضی وکلا محرمانه دستور داده بود که از تهران بقم رهسپار شوند و این دستور را در قصر ابیض بمن و شاهزاده سلیمان میرزا شخصاً داد و گفت: از تهران بروید - و بالاخره ژاندارمری بامهمات، و از سفرای دول متحده سفیر آلمان، و جمعی‌ از نمایندگان مجلس و مردم متفرقه بسوی قم عزیمت کردند.
من در نوبهار بعد از دریافت خبر حرکت قشون روس بسمت تهران مقاله‌ای نوشتم که عنوانش "دشمن حمله کرد!" بود و یک شماره دیگر نیز بعد از آن منتشر شد و مقاله‌ای تحت عنوان "دوست هم حمله کرد!" در پاسخ مقاله عصر جدید که بالاتر ذکر شد نگاشتم و این روزنامه بلافاصله توقیف گردید و بمن اشاره شد که از تهران خارج شوم!
 دمکرات و اعتدال منحل میشود
در قم کمیته‌ای بنام "کمیته دفاع ملی‌" از زعمای دمکرات تشکیل  گردید و اعضا ی برجسته ا‌ش چنین بودند: سلیمان میرزا، میرزا سلیمان خان، میرزا محمد علی‌ خان کلوب که بعد "فرزین" نامیده میشد، وحید الملک، حاج فطن الملک (جلالی‌)، ادیب السلطنه (سمیعی) و عده دیگر که با مسیو شونمان آلمانی‌ همکاری میکردند.
من از کسانی‌ بودم که میل نداشتم بدون اجازه رئیس مجلس، مجلس را ترک کنم.
اما چه می‌توانستم کرد، زیرا وزیر مالیه صریح گفته بود که نمایندگان متفقین تبعید ترا خواسته‌ا‌ند، بنابر این عزیمت بمهاجرت قطعی شد و در تحت لوای کمیته دفاع ملی‌ قرار گرفتیم ولی‌ بواسطه شکستن دستم که در یکی‌ از اسفار نزدیک واقع شد ناچار شدم دعوت ثانوی دولت را پذیرفته بتهران بازگردم و بمعالجه دست بپردازم. بعد از توقف پنجماه در تهران که درینمدت با دست شکسته در خانه آقای امیر مفخم بختیاری و مهمان مرحوم سردار جنگ بختیاری بودم بامر سپهسالار اعظم که آنوقت رئیس الوزرا بود بخراسان تبعید شدم و مدت ششماه در بجنورد متوقف گشتم و پس از کابینه آقای وثوق الدوله بمرکز احضار گردیدم.
انقلاب روسیه یا معجز سیاسی
بعد از رفتن مهاجرین بهانه‌هایی‌ بدست قشون روس آمد که از طرفی‌ تا اصفهان و از طرف دیگر تا همدان و کرمانشاه و نزدیک سرحد عراق بتازد. زد و خورد‌هایی‌ که ژاندارم و چریک و الوار و روستاییان دلیر اصفهان جای بجای با سپاهان روس کرده‌اند خود داستانهای تاریخی‌ و ملی‌ است که باید جداگانه نوشته شود.
اما بتهران ورود نکردند فقط صاحب منصبان روس و خانهایشان و تک تک سرباز و سالدات وارد تهران می‌شدند و مراجعت میکردند.
کابینه مستوفی الممالک پس از استقرار قوای روس در همدان و اصفهان سقوط کرد و فرمانفرما رئیس الوزرا شد، بزودی او نیز سقوط کرد. سپهبد اعظم تنکابنی که طرف اعتماد روس و انگلیس بود رئیس الوزرا شد.
در حین حکومت سپهدار روس‌ها در مرکز همه کاره‌ بودند. براتف حکومت میکرد و در تاریخ احمد شهریور اطلاعات زیادی از وقایع این دوره ۱۹۱۶ ثبت است، که خواندنی است. از آن‌جمله گوید:
"روزی چند نفر زن روس بفرح آباد رفته بودند و می‌خواستند وارد اندرون سلطنتی شوند و تماشا کنند، مردی روسی مست که از شهر دنبال زنان را گرفته بود رسید و او نیز میخواهد وارد حرمسرای شاهی شود و کار بکشمکش کشیده و شاه رئیس الوزرا را احضار می‌کند و بفرمانده قشون روس خبر میدهد و آنمرد را میبرند.
***
گفتیم که روس‌ها مدتی‌ بود در قصد مداخله در منطقه نفوذ خود داشتند و بهمین علت حاضر نشدند بعد از جنگ قشون خود را از ایران بیرون ببرند و همین معنی باعث تزلزل بیطرفی ایران و فریاد مردم و جراید و مداخله عثمانی و هزاران جنجال دیگر شده و کار بمهاجرت کشیده و موجب مهاجمات سپاه عثمانی بهمدان گردیده بود.
در کابینه سپهدار موفق شدند سندی از دولت ایران تحصیل نمایند و بموجب آن سند دولتین در امور مالی ایران بالخاصه بوسیلهٔ کمیسیون مختلط حق مداخله یافتند و گفته میشد که این قرارداد را تنها رییس الوزرا و وزیر خارجه (صارم الدوله) امضا کرده و سایر وزرا موافق نبوده‌اند.
ریاست کمیسیون مختلط که معروف به "کمیسیون میکس" بود با مسیو هنسنس بلژیکی بود که از خزانه داری مصطفی شد و ریاست این کمیسیون را پذیرفت، خوشبختانه اتفاق تازه‌ای افتاد و این قرارداد عملی‌ نشد.
من در بجنورد بودم که این خبر توسط جراید رسید که سپهدار اعظم چنین مقوله را قبول کرده است، در آن هنگام قصیده گفتم که مطلع آن چنین بود:
آنرا که نگونست رایتش
من هیچ نخواهم حمایتش
کابینه سپهدار بواسطه نزدیک شدن قشون عثمانی بتاریخ ۱۲ شوال ۱۳۳۴ مطابق ۱۲ اوت ۱۹۱۶ سقوط کرد و کابینه وثوق الدوله تشکیل گردید. روز ۱۹ همان ماه سفرای متفقین از بیم سقوط تهران و آمدن قوای ترک در صدد برآمدند که شاه و دربار را همراه خود بمازندران ببرند یا خود ترک پایتخت کنند.
درین باب دعوتی در دربار صاحبقرانیه از چهل تن رجال بعمل آمد و از آن جمله سی‌ و پنج نفر حاضر شدند و پس از صحبت از موضوع، رای مخفی‌ گرفته شد و از مجموع آرا سی‌ سه‌ رای بعدم حرکت شاه و دو رای بحرکت استخراج گردید... و توسط دولت بسفرای متفقین نیز اطمینان داده شد که در پایتخت بمانند و حرکت نکنند و دولت نخواهد گذاشت قوای ترک باین حدود وارد شود.
بعد از آنکه مهاجرت آغاز شد، چیزی نگذشت که انقلاب روسیه در گرفت و سپاهیان روس تزاری ایرانرا ترک گفتند و با آزادی‌خواهان ایران برادر شدند.
آری ما آزاد شدیم و حزب دمکرات آنهایی که در تهران مانده بودند و بمهاجرت نرفته و یا از سر حد باز آمده بودند، حس کردند که می‌توان ایرانرا نجات داد و روزیست که یک حزب ملی‌ میتواند حکومت فاضله تشکیل دهد.
کابینه اول آقای وثوق الدوله تشکیل شده بود، سپهسالار اعظم تازه کنار کشیده بود، دولت نیمه ملی‌ و نیمچه آزادی‌خواه شمرده میشد، نفوذ متفقین و متحدین برابر بود، روسیه انقلاب خود را میپیمود و با سپاهیان کلچاک و دنیکین و ورانگل در نبرد بود.
سپاه انگلیس بغداد را زیر فشار گذاشته بود، سربازان عثمانی در جزر و مد خود یکبار تا همدان پیش آمده بودند و عقب نشسته.
در این‌حال دموکراتها شروع بکار کردند و بر آن شدند که از انقلاب روسیه استفاده کرده قیافه سال قبل را عوض کنند و استقلالی در عین بیطرفی بوجود آورند و دور و بر پادشاه و رجال خود را گرفته از مداخله اجانب هر کس باشد ممانعت بعمل آورند حکومتی مقتدر که دیگر بمداخله اجانب ناچار نشود ایجاد کنند.
در این حین عده‌‌ای از هم مسلکان که از هر حیث با هم متجانس بودند دور مرحوم سید محمد کمره جمع شده روزنامه ستاره ایران را ارگان خود ساخته بر ضد تشکیل حزب دمکرات حزب تازه‌ای تشکیل دادند و نام آنرا "تشکیلات دمکرات‌های ضد تشکیلی" نهادند!
ما اکثریت داشتیم، حوزه‌ها را تشکیل دادیم و کمیته مخفی‌ انتخاب شد و جراید ایران و نوبهار و زبان آزاد ارگان ما قرار گرفت و شروع بکار کردیم. اما با نهایت تاسف رفقای ضد تشکیلی با دشنام و تهمت جلو ما را سد کردند! ما با دولت قرار گذاشته بودیم که انتخابات دوره چهارم را آغاز کند، لیکن این دو دستگی و اختلاف مانع انجام این مقصود گردید.
کابینه وثوق الدوله نیز ساقط شد زیرا مقاوله نامه ۹ ژوییه را که سپهسالار امضا کرده بود نپذیرفت و دولتین روس و انگلیس از این معنی‌ ناراضی شده بودند و در ظرف یکسال کابینه علا السلطنه و عین الدوله و مستوفی الممالک و صمصام السلطنه و وثوق الدوله از شعبان ۱۳۳۵ تا شوال ۱۳۳۶ تشکیل گردید.
 دو دستگی ما را ضعیف کرد. انتخابات بواسطه روی کار آمدن دولتهایی که مایل بحکومت اعیانی بودند و با احزاب شوخی‌ میکردند و آنها را فریب می‌دادند، مانند مرحوم مستوفی، علا السلطنه، صمصام السلطنه موقف ماند. 
قحطی بر اثر نفله شدن خار و بار در جزر و مد سپاهیان اجانب و سهل انگاری‌های یکی‌ از وزرای مالیه در ایران آغاز گردید.
بدبختی از هر طرف روی آورد، بغداد سقوط کرد، اسپیار "پلیس جنوب" بوجود آمد، خراسان از طرف سپاه انگلیس اشغال گردید، از اینسو هم طغیان مرحوم میرزا کوچک خان در گیلان و مرحوم خیابانی در آذربایجان و ماشاالله خان و سایر یاغیان در کاشان و اصفهان و عملیات واسموس و دشتستانیان دولت مرکزی را ضعیف ساخت!
 ضد تشکیلی خود به‌خود از بین رفت، اما دو دستگی زشتی بین حزب دمکرات انداخت که در ایالات و ولایات هم نفوذ کرد. هتاکی و فحاشی و دشمن کامی‌ جای رفاقت و اتحاد را گرفت و شکی‌ نیست که این عمل یک دسیسه عمده سیاسی بود که نه تنها بعضی‌ اعیان محافظه کار محرک آن بودند، بلکه بیگانگان هم در اینکار بیشرکت نبودند. این شخص پرستی‌ و خود خواهی‌ اساس اختلاف را فراهم آورد. 
 در بحبوحه خرابی‌ اوضاع و فقر خزانه، علائم شکست متحدین و قوت متفقین در میدان‌های جنگ نیز نمودارگردید. 
چه می‌توان کرد با ملتی که بمنفی بافی بیشتر راغب است تا بکار کردن و تصمیم گرفتن و مردانه با یک عقیده روشن پیش رفتن؟...
دولت وثوق الدوله آمد. دوسال هم خوب کار کرد،  غائله گیلان و اصفهان و کاشان ختم شد، غائله تبریز هم میرفت حل شود، که دولت سقوط کرد! و دولت مرحوم مشیر الدوله بروی کار آمد.
درین دو سال یکضربت دیگر هم بر پیکر حزب وارد آمد و بالاخره اختلاف جدیدیکه مربوط بعقاید افراد راجع بقرارداد ۱۹۱۹ بود بوجود آمد و هرج و مرج بحد اعلا ی خود رسید و حزب دمکرات در مقبره‌ای که خود و افرادش کنده بودند بدون تشییع و تشریفاتی و بدون تذکر و احترامی دفن گردید!...
 قرارداد ۱۹۱۹ که آقای وثوق الدوله با انگلیس بشرط پذیرفه شدن در مجلس (بعد از نطق احمد شاه در مجلس ضیافت پادشاه انگلیس) بسته بود، در ایران مورد بحث شد، و هر طبقه و حزبی چه تندرو و چه کندرو بقرارداد مزبور حمله میکرد. 
قرارداد مزبور متکی‌ به حزبی خاص نبود. جمعی‌ قلیل از دموکراتها روزی از آن قرارداد طرفداری کرده بودند و جمعی‌ دیگر از همان حزب مخالفت نموده بودند. نمی‌شد این موضوع را پایه و بنیاد دو حزب قرار داد. علت این بود که مردم و داوطلبان وکالت ببهانه وکلای قرارداد به مشیر الدوله نخست وزیر فشار آوردند که انتخابات را بر هم زند و از نو اعلان انتخابات بدهد، این بود که وکلای انتخاب شده برای تبرئه خود آن لایحه را توسط روزنامه رعد چناکه خواهد آمد منتشر ساختند.
تا اینجا هنوز همه مخلوط اند، صحبت از حزب در میان نیست، احزاب همه برهم خورده است. دمکرات و اعتدال و افرادیکه مهاجرت کرده بودند بتهران باز میگردند اما احزاب بحال اول باز نگشته اند.
 قرارداد ۱۹۱۹ و احمد شاه
دولت وثوق الدوله بتاریخ ۲۷ شوال مطابق ۱۳ اسد ۱۳۳۶ و ۵ اوت ۱۹۱۸ تشکیل گردیده بود. توضیح آنکه قبل از او صمصام السلطنه رئیس الورزرا بود و در کابینه او تصویب نامه‌هایی‌ امضا شده بود که اسباب کدورت شاه را فراهم می‌آ‌ورد و نیز بدگویی نسبت به احمد شاه و شهرت پول دوستی‌ او از طرف بعضی‌ افراد این کابینه شروع شده و بسمع شاه نیز رسیده بود، بنا بر این روز یکشنبه ۲۶ شوال شاه به صمصام السلطنه تغییر کرد که این تصویب نامها مضر بحال مملکت است و اسباب زحمت خواهد شد، سپس باو تکلیف استعفا کرد، صمصام السلطنه گفت: ما استعفا نمیدهیم. شما ما را معزول کنید و از نزد شاه برگشت در هیئت وزرا بعظمیه و قزاقخانه دستور داده شد که حکومت نظامی موقوف و آمد و رفت شبها آزاد خواهد بود و در همان جلسه الغای کاپیتولاسیون و لغو امتیاز لیانازوف نیز تصویب شد...
این اخبار شاه را متوحش کرده از دربار به صمصام تلفون شد که شاه میفرمایند: شما وزیر نیستید و استقامت شما در مقابل اراده شاه عواقب وخیم دارد و همان ساعت از دربار بنظمیه تلفون شد که حکومت نظامی برقرار باشد تا دولت جدید انتخاب شود و باداره روزنامه ایران تلفون شد که روزنامه فردا را منتشر نسازد و اخبار اخیر هیئت وزرا را چاپ نکنند.
شاه وثوق الدوله را احضار کرده ریاست وزرا را باو تکلیف کرد و او نیز دو روزه وزیرانش را معرفی‌ نمود ولی‌ دولت صمصام السلطنه هنوز خود را غیر مستعفی میدانستند.
عمده کاری که وثوق الدوله شروع کرد دستگیری افراد کمیته مجازات بود، زیرا این اشخاص در کابینه‌های قبل به‌عنوان بیماری و غیره آزاد شده بودند و باتوسلات و دسته بندیهای سیاسی تقریبا از زیر بار مجازاتی که مستحق بودند گریخته و اینمعنی از لحاظ انتظامات اجتماعی موجب نگرانی بود. 
وثوق الدوله در سال دوم حکومت خود با تقاضا‌های جدید که زاده انقلاب روسیه بود و اهل فکر میتوانند علت حقیقی‌ آنرا دریابند ، مواجه گردید و آن تقاضا همان بود که بصورت قرارداد بدولت ایران پیشنهاد گردید.
اوضاع ایران خطرناک بود، هنوز جنگ بین الملل خاتمه نیافته بود، عثمانیها و آذربایجان (قفقاز، ایروان، باکو) شده بودند و دولت بریتانیا نیز علاوه بر پلیس جنوب قوایی از خراسان در بین النهرین وارد کرده و در حدود زنجان و قفقاز با عثمانیها تماس پیدا کرده بود و در بندر انزلی نیز مهمات گرد آورده بودند و از خراسان نیز قصد داشت بخاک ماورا بهر خزر پیش روی کند، جنگ بنفع متفقین روی بانجام یافتن بود و آتشی از نو بنام بلشویک در شمال ایران زبانه میزد، بنابرین در ذی‌ القعده سال ۱۳۳۷ مطابق دسامبر ۱۹۱۹ بین دولت ایران و دولت بریتانیا قرارداد معروف بسته شد و نتیجه ا‌ش این بود که مالیه و قشون ایران زیر نظر معلمین و فرماندهان انگلیسی‌ قرار گیرند و قشون متحد الشکل شده ژاندارم و قزاق بیکصورت درآیند و دو نفر یکی‌ "آرمیتاژاسمیت" برای اداره مالیه و دیگر "ژنرال دیکسن" برای اداره قشون وارد ایران شدند.
سلطان احمد شاه چندی بود در امور مملکتی خاصه در عزل و نصب حکام ایالات مداخله میکرد و فوائدی منظور مینمود و بر سر این قبیل موضوعات شکرابی میان شاه و وثوق الدوله پیدا شد. 

سقوط وثوق الدوله
اختلاف بین شاه و دولت کوتاه نشد.
چنکه گفتیم: آرمیتاژ اسمیت که یکی‌ از رجال بزرگ و دانشمند انگلیس بود برای مطالعه در امور مالی ایران و تهیه‌ و طرح ورانداز‌ها (پروژه)‌های مالی طلبیده شد و وارد ایران گردید و طرح‌های مفید که غالب آنها بعد‌ها مورد پسند دکتر میلسپو قرار یافت نوشت و تهیه‌ دید و کار معاملات نفت و حسابهای پیچیده و عقب افتاده و اختلافات درهم و برهمی که با کمپانی نفت ایران و انگلیس در میان بود تحت مطالعه او قرار گرفت و با مسافرتی‌ که بعد بلندن کرد و کار بمحکمه کمپانی نفت کشید، آن اختلاف را حل و فصل نمود و تجدید نظری هم توسط آرمیتاژ اسمیت در تعارفه گمرکی ایران بعمل آمد و روز ۱۹ جمادی الآخر ۱۳۳۸ از تصویب کمیسیون مختلط انگلیس و ایران گذشت که بموجب آن سلانه مبلغی عاید دولت ایران میشد.
در روز ۲۶ اینماه مطالعات کمیسیون مطالعه در امر نظام مرکب از افراد انگلیس و ایرانی‌ تحت ریاست ژنرال دیکسن تمام شد و بموجب مطالعات مذکور قشون ایران از این ببعد متحد الشکل خواهد بود و عده آن بهشتاد هزار نفر بالغ خواهد گردید، احمد شهریور می‌گوید: که صاحبمنصبان انگلیس تصمیم داشتند که صاحبمنصبان قشون ایران از درجه سلطانی ببالا باید انگلیسی‌ باشند و ایرانیان تا رتبه نایب اولی‌ بالاتر نباید ترفیع یابند، و نتیجه مطالعات مذکور در ورقه‌ای نوشته شد که تقدیم رئیس الوزرا شود بدون اینکه ذکری از وزیر جنگ بمیان آید و توسط او راپورت تقدیم دولت شود.
این مقدمات باعث شد که دوتن از صاحبمنصبان ژاندارم ایرانی‌ عضو کمیسیون مختلط اعتراض کردند و راپورت کمیسیون را امضا نکردند و خارج شدند که یکی‌ از آنها کلنل فضل الله خان از صاحبمنصبان تحصیل کرده و مجرب بود و در انگلستان تحصیل کرده و از ابتدای تاسیس اداره ژاندارم داخل آن اداره گردیده و بدرجه کلنلی (سرهنگی) ارتقا یافته بود، این جوان بسبب امضا نکردن ورقه راپورت کمیسیون مورد اعتراض وزیر جنگ قرار گرفت و از اینرو روز اول حمل ۲۹ جمادی بعد از ظهر در خانه‌اش خودکشی‌ کرد.
 در اواخر این ماه صاحبمنصبان انگلیسی اداره ژاندارمری را ضبط کردند و خواستند اداره قزاقخانه را نیز ضبط کنند، با آنکه دو سال بود حقوق قزاقخانه را بانک شاهنشاهی بحساب دولت ایران میپرداخت - اداره مزبور زیر بار نرفته و صاحبمنصبان جواب دادند که بریگارد قزاق متعلق بشخص اعلیحضرت شاه است و بدون اجازه شاه تحویل کسی‌ نخواهیم داد.
- حزب دمکرات بعد از عقد قرارداد مبتنی‌ بر عقاید اساسی‌ مملکتی بر دو فریق شده بود. 
دولت وثوق الدوله، آقا سید ضیا الدین را با هیئتی بباکو فرستاده بود تا عقد قراردادی با دولت آذربایجان قفقاز منعقد کند و در باب حمل و نقل و تجارت و سایر امور اقتصادی و مناسبت سیاسی و عمل اتباع طرفین پیمانی ببندد.
در ماه شعبان مطابق ۳۱ حمل (۱۳۳۷ - ۱۹۹۲۰) سید ضیا الدین نظر باینکه قراردادیرا که با دولت باکو و حزب مساوات بسته و بمرکز فرستاده بود امضا نشده و دیر کشیده بود، از باکو وارد انزلی شد که توسط تلگراف مقاصد خود را حالی‌ کند و انجام دهد، وزرا برای اینکه در بعضی‌ مواد نظریاتی داشتند مشارلیه را بمرکز برای دادن توضیحاتی احضار کردند و دولت کمیینی تشکیل داد که در امور پیمان خاصه مساله کرایه مال التجاره عبوری از ایران به اروپا که هفت مقابل کرایه عادله تعیین شده بود گفتگو کنند و همچنین در باب محاکمه‌ اتباع ایران، خلاصه سید ضیا الدین میگفت که من اختیارات تامه داشته ام، علاوه بر این همه اقدامات خود را برییس الوزرا تلگرفا اطلاع داده‌ام و ایشان تصویب کرده‌اند دیگر تشکیل کمیسیون برای چیست؟ و درین حین بلشویک‌ها وارد بادکوبه شدند و قرار داد مذکور کن لم یکن و زحمات چند ماهه هدر شد!
 درین حین واقع عمده و مهمی‌ رویداد که بنیاد دولت متزلزل گردید و آن حمله قشون سرخ بود و ورود سرباز بانزلی، تفصیل آنستکه بعد از استقرار دولت ساویت مکرر از طرف لنین بزرگ توسط تروتسکی کمیسر خارجه تلگرافاتی و مواد عهد نامهایی بتهران بوساطت افراد و نمایندگان ارسال شده بود، ولی‌ چون سرداران روس سفید مانند کلچاک و دنیکین با دولت ساویت در محاربه و کشاکش بودند و متفقین با آنها ظاهراً همراهی داشتند، دولت ایران نمایندگان ساویت را درست نپذیرفت و به پیشنهادات مزبور واقعی‌ ننهد، و فقط حزب دمکرات و روزنامه "ایران" و "نوبهار" که هردو بقلم من نوشته میشد از فرستادگان روس تقدیر کرده بنسبت به آنها اهتیمتی قائل شده بودند، اما دولت و دولتیان محض رعایت جانب شاه و دولت بریتانیا روی خوشی‌ نشان نمی‌دادند.
تا آنکه از راپورتهای واصله از باکو معلوم دولت شد که کار دول قفقاز سست است و نیز شکست دنیکین و رفقایش محقق گردید و تانک‌هایی‌ که دولت ساویت از آلمان دریافت کرده بود کار حریفانرا که تانک نداشتند زار کرد و طلیعه فراریان روس سفید درمیان امواج بهر خزر و شن‌زار‌های ماورا بهر خزر پدیدار گردید و نخستین کشتی فراری با مهمات بایران پناه آورد.
درین وقت دولت وثوق الدوله تلگرافی بمسکو مخابره کرده و تقاضا کرده بود که حاضر است، قراری با دولت ساویت بگذارد. 
پس از این تلگرافی از حکومت ساویت رسیده بود که صورت "یاد داشت" داشت و مفادش این بود که: " دولت ساویت از دولت تقاضا دارد که قوای انگلیس را از خاک خود خارج کنند و الا‌ قوای ساویت ناچار بایران حمله خواهد کرد، این خبر در ۲۰ شعبان ۱۳۳۸ در روزنامه ایران منتشر گردید، در همین احوال هم حکومت مساواتی باکو سقوط یافت، و قوای سرخ قفقاز را تصرف کرده بسروقت دولت "ایروان" شتافت.
از این تاریخ تعارضات قوای سرخ بسواحل و سرحدات ایران آغاز شد، و درین بین سایر کشتیها و مهمات و فراریان روس‌های سفید از سرحدات و بنادر بحر خزر دسته دسته بایران پناهنده شدند و قوای انگلیس و بریگاد قزاق ایران نیز در رشت و انزلی و غازیان متمرکز گشته منتظر وقایع بودند.
روز ۲۹ شعبان ۱۳۳۷ صبح روز دوازده کشتی جنگی دولت ساویت بندر غازیانرا که محل توقف و استحکامات قوای انگلیس بود بمباران کردند و مقداری خسارت بابنیه آنجا وارد ساختند. پس از دو ساعت مامورین بندری ایران با بیرق سفید در قایقها نشسته بسوی ناوگان مهاجم شتافتند و علت بمبارانرا جویا شدند. 
گازانوف نام دریاسالار جواب داد که ما بطلب کشتیها و مهمات دنیکین و اتباع او آمده‌ایم و نیز میل داریم نیروی انگلیس خاک ایرانرا تخلیه کند.
مامورین تقاضا ی عدم تعارض کردند و مهلت خواستند تا با مرکز درین باب گفتگو کنند و دریاسالار مهلت داد، ولی‌ چیزی نگذشت که یکعده قوای سرخ در دو فرسنگی مشرق غازیان پیاده شدند و بسوی غازیان پیشرفتن گرفتند.
 نیروی انگلیس که بسر کردگی ژنرال دنسترویل تا باکو پیشرفت کرده و اکنون برشت عقب نشسته بود، و صلاح نمی‌دانست با قوای سرخ در ایران بمجادله برخیزد و از حیث مهمات و نفرات نیز خود را ضعیفتر از حریف میدید و دولت ایران نیز چنین حقی‌ باو نداده بود - از غازیان واپس نشست و بشهر رشت بازگشت و آنچه روس سفید آنجا بود با هر قدر مهمات که توانست با خود برشت برد و قوای سرخ بر اثر وی پیش آمده انزلی و غازیان را بدست گرفت، و عاقبت نیروی انگلیس و قوای قزاق ایران گیلان را تخلیه کرده و بمنجیل و قزوین واپس آمدند. 
 میرزا کوچک خان زعیم جنگلیان که در قریه "پسیخان" پسخو کرده بود، فضا را خالی‌ یافته و لرد رشت گردید و با حزبیکه از بلشویک‌های ایرانی‌ و قفقازی و روسی سرانجام یافته بود اتحاد کرده ادارت را از مامورین دولت خالی‌ کرده خود متصرف گشت، و بزودی مازندران را نیز تصرف کرد و اعلان حکومت جمهوری داد و بخش نامه‌ای بسفارتخانها غیر از سفارت انگلیس فرستاد و دولت ایران را نظر بعقد قرارداد غیر رسمی‌ قلمداد کرد.  
دولت ایران خود را دچار مخمصه بزرگی‌ میدید، من دوسال بود با رئیس الوزرا درباره پیشرفت دولت شوروی بحثها داشتیم و بعد از وصول مواد ۱۸ گانه که از طرف لنین و تروتسکی بایران رسیده بود باو می تنیدم که هرطور هست باب مجامله و مکاتبه با مسکو باز کند و یکبار هم این دمدمه اثر خود را بخشیده بود، اکنون معلوم شد که دولت درین باب خیلی‌ پس افتاده است. دولت بعد از واقع انزلی توسط نصرت الدوله که هنوز پادشاه در پاریس اقامت داشت اعتراض شدید و شکایت مفصلی بجامعه ملل فرستاد و نیز دستور داد که بوسیله کپنهاک بدولت کمیسر خارجه ساویت هم مراجعاتی بکنند.
 شاه در رمضان از سفر فرنگستان بازگشت و با تجلیلت و تشریفات ملی‌ وارد پایتخت شد و رئیس الوزرا باوی، مردم دو طرف خیابانها صف بسته و گل فشانی میکردند. از طرف مردم در دو نوبت بدولت و قرارداد توهین و تعارض وارد آمد؛ می‌دانیم که شاه دل خوشی‌ از قرارداد ندارد، و با رئیس دولت نیز چندان سازگار نیست!
قسمت شمالی تقریبا بهم ریخته و خطر کمونیزم ساعت بساعت نزدیک میشود.
دولت ساویت قوای دنیکین و کالچاک و رانگل را بمساعدت سری آلمان درهم شکسته و خود را بسرحدات ایران رسانیده است.
اکنون تکلیف دولت ایران چیست؟
وثوق الدوله را بجرم فکر ایجاد روابط با دولت ساویت از دست دادند. سیاسیون و شاه باز بهمان فریب و ریا که شیوه قدیم ایشان بود دست فرا بردند، بجای تقویت دولت بقصد این برآمدند که هرطور هست دولترا از ارتباط با روسیه باز دارند و گردنکشان داخلیرا قانع کنند.
بدین خیال وثوق الدوله مستعفی شده و مرحوم مشیر الدوله پیرنیا بریاست وزرا برگزیده شده، وعده همه قسم همراهی و مساعدت را نیز باو دادند، وثوق الدوله بفرنگستان مسافرت کرد و قصیده لامیه معروف خود را گفت.
 تاریخ مختصر احزاب ایران
انقراض قاجاریه
 تالیف  ملک الشعرا بهار
تاریخ تالیف ۲۱ - ۱۳۲۲ شمسی‌
موسسه مطبوعاتی امیر کبیر

Mittwoch, 11. Juni 2014

ملک الشعرا بهار - انقراض قاجاریه

Bild: Wikipedia

انقراض قاجاریه
تالیف ملک الشعرا بهار
در آغاز دو حزب در ایران پیدا شد: مشروطه خواه و مستبد. عیان و طبقه اول و طبقه سوم یعنی‌ توده‌ مردم مستبد بودند و مشروطه خواهان را بیدین و انقلابی و هرج و مرج طلب میشمردند و مشروطه خواهان که عددشان قلیل ولی‌ بیشتر آنان از طبقه با سواد و روشن فکر بودند. و می‌توان آنان را طبقه دوم نامید. مستبدان را جاهل و ظالم و ارتجاعی و غارتگر میشمردند.
اکثریت مردم ایران ارتجاعی و اقلیت مردم انقلابی و متجدد بود و چون بعضی‌ از علمای بزرگ با مشروطه و انقلاب موافقت کردند و سیاست انگلیس نیز محرمانه از مشروطه حمایت میکرد و مظفرالدین شاه نیز سیاسی عاقلانه و درباریانی دانا نداشت. در۱۲۲۴ اقلیت بر اکثریت مسلط گردید و تجدد بر ارتجاع فائق آمد و قانون اساسی‌ امضا شد.
مجلس اول از ۱۸ شعبان ۱۳۲۴ جمادی الاولی ۱۳۲۶ دوام آورد، و مهمترین کارش اصلاحات ملی و تدوین قانون اساسی‌ و متمم آن بود.

در سنه ۱۳۲۶ محمد علی‌ شاه پسر مظفرالدین شاه بمساعدت معنوی دولت تزاری روس و سکوت دولت بریتانیا بتاریخ ۲۳ جمادی الاولی توسط قزاقها که یکدسته گارد مخصوص سلطنتی و از یک بریگارد تشکیل شده بودند و رئیس آنها "لیاخف" نام داشت. مجلس شورای ملی‌ را بتوپ بست و جمعی‌ از وکلا را تبعید کرد و چند روزنامه نویس و ناطق را کشت و گروهی را حبس کرد و مشروطه را موقوف داشت.
بلافاصله فعالیت‌های سیاسی بین دول روس و انگلیس در مورد ایران آغاز شد و این فعالیتها بتفصیل در کتاب آبی‌ ضبط است. جان کلام آنکه دولت روس مایل بود بدولت ایران قرضی داده شود و با آن پول اصلاحات ملی و تامینه شروع گردد. ولی‌ دولت بریتانیا از دادن این قرض بدربار بی‌ بندوبار و رجال غیر امین و تشکیلات غلط آنروز ابا داشت و معتقد بود که باید نخست تکلیف قانون اساسی‌ و مجلس ایران معین گردد و این قرض بتصویب مجلس بشاه داده شود.
در آنروزها مناسبت دولت بریتانیا با زعمای مردم تهران و آزادی خواهان ولایت و ایرانیان خارج از مملکت بسیار دوستانه بود و در لندن نیز مرحوم پرفسور براون و عده‌‌ای از وکلای مجلس عوام و بعضی‌ از رجال انگلستان و جراید با مشروطه خواهان همراهی‌های زیاد داشتند و اساسا بی‌خبر نیستیم که دولت بریتانیا با دربار قاجاریه بنظر خوب نگاه نمیکرد زیرا شاه بروس‌ها بیشتر متمایل بود، و کشته شدن اتابک اعظم "میرزا علی‌ اصغر خان" رئیس الوزرا در مشروطه صغیر نیز نتوانسته بود شاه را از این خواب بیدار سازد.
 نتیجه فعالیت‌های سیاسی این شد که پولی‌ بدست شاه نرسید و مالیات مملکت در آنسال درست وصول نشد. زیرا هم اغتشاش زیاد بود، هم از طرف علمای نجف حکم شده بود که رعایایشان مالیات ندهند. بنابرین یکباره کلاه شاه و دربار پس معرکه ماند.
بی‌ پولی‌ کار را بجایی کشانید که شاه ناچار شد قدری از جواهرات سلطنتی را توسط "کامران میرزا" پدر زن و عموی خود، نزد بانک روس گرو بگذرد و پولی‌ تدارک کند... از طرف دیگر در ولایات طغیان‌ها برخاست و در تهران جمعی در سفارتخانهای بریتانیا و عثمانی پناه بردند.
ستار و باقر دوتن از طبقات فرودین در تبریز علم طغیان برافراشتند و بقدری قوی شدند که تبریز و توابع را بدست آوردند و در تحت رایت "انجمن ایالتی‌" حکومت را در دست گرفتند و شاه ناچار شد "سلطان عبدل المجید میرزا عین الدوله" را با سپاهی از نظامی و چریک و الوار بدفع طاغیان گسیل دارد، و عاقبت منجر بدخالت قوای نظامی روس گردید.
سید عبد الحسین نامی‌ در لار و تبریز قیام کرد و رایت طغیان برافراشت ولی‌ عاقبت بر قوای چریک محلی غالب نیامد.
خوانین بختیاری بریاست صمصام السلطنه و ضرغام السلطنه باصفهان تاختند و علی‌ قلیخان سردار اسعد نیز از فرنگستان به آنان پیوست و اصفهان را گرفته بسوی مرکز حرکت کردند.
نصر الدوله ملقب بسپهدار هم در گیلان جمیعتی فراهم کرده بطهران رو آوردند و این دو قوه یعنی‌ قوای بختیاری و مجاهدان گیلانی و ارمنی در اول ماه رجب ۱۳۲۷ هجری قمری تهران را فتح کردند. این قوی از روز حرکت تا روزی که خبر تحصن شاه بسفارت روس در زرگنده شایع شد ، همواره از طرف رجال و آزادی‌خواهان بریتانیا و آزادی‌خواهان ایرانی‌ در داخل و خارج از ایران مساعدتهای مادی و فکری می‌گرفتند.
پادشاهی سلطان احمد شاه
فاتحان پایتخت پس از خلع پدر فرزند خردسال او را که "سلطان احمد میرزا" نام داشت و ولیعهد رسمی‌ بود بپادشاهی برداشتند و چون صغیر بود "عضدالملک" را که از معمرین خاندان قاجاریه و ایلخانی عشیره مزبور بود به نیابت سلطنت برگذاشتند.
شاه مخلوع از ایران رفت و دولت جدید با او بوساطت و شفاعت دولتین روس و انگلیس که در حمایت آنان پناه گرفته بود، قراری گذاشت که تا او در امور ایران دخالت نکرده است دولت ایران همه ساله باو حقوق کافی‌ بدهد.
شاید اگر حمایت خاندان رمانف که بموجب معاهده ترکمان چای تعهد کرده بودند از خاندان "عباس میرزا" نایب السلطنه حمایت کنند نمیبود این طفل بپادشاهی نمیرسید.
کسی‌ چه می‌داند، شاید اگر آن روزها که رجال فاضل و قوای بلنسبه صالحتری زمام امور را در کف داشتند و هنوز مرتجعین و احرار مخلوط نشده بودند و درباریان فاسد قدیم در سایه دربار کهنه خود را داخل صف انقلابیون نکرده بودند، کلک قاجاریه کنده شده بود و شاید دولت صالحتری ایجاد میشد؟ اما هر چه بود کاری بود و شد. "احمد شاه" بپادشاهی برداشته شد، و مجلس دوم با انتخابات مخفی‌ و دو درجه از افراد انقلابی و فاضل انتخاب و تشکیل گردید.
محمد علی‌ میرزا بروسیه رهسپار شد و آرام نگرفت و پولی راه انداخته سال بعد باتفاق برادرش شعاع السلطنه وارد استرآباد گردید. گفته شد که روسهای تزاری نیز او را تشویق کرده بودند و علت اصلی‌، آمدن مستشار مالیه آمریکایی‌ موسوم به "مورگان شوستر" بود بایران که معروف بود این کار با موافقت دولت بریتانیا صورت گرفته است و دموکراتها هم از و حمایت میکردند. باری شاه مخلوع وارد شد و لشکری از تراکمه بهم بست و دو ستون از دو طرف یکی‌ بریاست "رشید السلطان" از راه مازندران و دیگر بسرداری "سردار ارشد" از راه شاهرود و سر دره خوار بسوی تهران گسیل داشت.
در همین حین شاهزاده سالار الدوله برادر دیگرش هم بطمع پادشاهی از سمت غرب باتفاق عشایر کلهر بسوی مرکز حمله کرد و دولت جدید ملی‌ این هر سه ستون خطرناک را در هم شکست و خرد و لاش کرد و محمد علی‌ میرزا بروسیه بازگشت و سالار الدوله نیز بار دیگر بدولت عثمانی پناه برد و سرداران این سپاهها، داود کلهر و رشید السلطان و سردار ارشد بدست مجاهدان بختیاری و قوای ملی‌ کشته شدند.
ناصرالملک
عضد الملک مردی معمر و متین و مفید بقیود کامل ملیت بود. او درین بینها مرحوم شد و این اتفاق در عصر مجلس دوم صورت گرفت. مجلس تصمیم گرفت برای نیابت سلطنت کسی‌ را انتخاب کند.
نامزد دموکراتها "میرزا حسن خان مستوفی الممالک" و نامزد "اعتدالیون" و بیطرفان مجلس که دارای اکثریت بودند "ابوالقاسم خان ناصرالملک" بود.
علی‌ قلی‌ خان سردار اسعد هم داوطلب بود و هر گاه اعتدالیون از پیشرفت ناصر الملک نومید می‌شدند بسردار اسعد رای می‌دادند. بدین سبب شاهزادگان متنفذ مانند فرمانفرما و عین الدوله نیز بانتخاب ناصر الملک راغب بودند که مبادا سردار اسعد انتخاب شود و درین باب مساعی و مصارف بکار بردند و عاقبت ناصرالملک به نیابت سلطنت انتخاب گردید. و او بود که مجلس را ملزم ساخت که وکلا هر یک مسلک و عقیده سیاسی خود را معلوم سازد و در نتیجه این اصرار، دموکراتها و اعتدالیها و سایرین مرامنامهای خود را در مجلس اعلام داشتند.
 احزاب سیاسی و مجلس دوم
در سال اول فتح تهران رجب ۱۳۲۷ قمری مطابق ۱۹۰۸ میلادی در ایران دو حزب پیدا شد: یکی‌ انقلابی، دیگر اعتدالی و در همان سال بعد از افتتاح مجلس دوم این دو حزب باسم "دموکرات عامیون" و "اجتماعیون اعتدالیون" رسمی‌ شد و خودشان را بمجلس معرفی‌ کردند.
احزاب دیگر نیز مثل "اتفاق و ترقی" وجود داشت اما چون در مجلس نماینده حسابی‌ نداشتند گل نکرده کاری از پیش نبردند.
دموکراتها که ۲۸ نفر بودند مخالفان خود یعنی‌ اعتدالیون را که ۳۶ تن می‌شدند ارتجاعی می‌نامیدند، زیرا آن حزب هوادار روس ملایم‌تر و رعایت سیر تکامل بود و اعتقاد بکشتن و از میان بردن مستبدان و ارتجاعیها نداشت و ازینرو بیشتر اعیان بدان حزب پناه می‌بردند.سپهدار اعظم تنکابنی، سردار محیی، دولت آبادیها، سید عبدالله بزرگ بهبهانی‌، سید محمد بزرگ طباطبایی دو پیشوای مشروطه - و غالب متنفذین و ناصرالملک نایب السلطنه و فرمانفرما و غالب اعیان و روحانیان و اکثریت مجلس دوم طرفدار یا عضو این حزب شدند.
 اینها دموکراتها را انقلابی و تندرو میخواندند و در جراید خود از آنان انتقاد میکردند و احیانا از تهمت‌های دینی و تکفیر خودداری نداشتند. حزب اعتدال با ۲۴ نفر موتلفه و ۴ اتفاق و ترقی‌ و ۳ تن طراز اول و ۷ نفر بیطرف ائتلاف داشتند. 
دموکراتها که یک بند مرامشان "انفکاک کامل قوه سیاسی از قوه روحانی‌" و بند دیگر "ایجاد نظام اجباری" و بند دیگر "تقسیم املاک بین رعایا" و دیگر  "قانون منع احتکار" و "تعلیم اجباری" ، و "بانک فلاحتی" و "ترجیح مالیات غیر مستقیم بر مستقیم" و "مخالفت با مجلس اعیان" و غیره و غیره بود. مورد هجوم علما و گروه انبوهی از رعایا و توده‌ قرار گرفتند. اما نظر باینکه افراد فعال و صاحب عقیده و با ایمان و حرف زن و چیز نویس دار میان آنها زیاد بود و اساسا منتقد و تندزبان بوده هوادار فقرا و رنجبران معرفی‌ گردیده بودند، موفق شدند که در مجلس فراکسیون ۲۸ نفری بوجود آورند و در خارج افراد کثیری از جوانان و غیر جوانان طبقه دوم را به‌خود جلب نمایند و چند روزنامه خوش قلم و موجه و مشهور مانند ایران نو در تهران - شفق در تبریز - نوبهار در خراسان منتشر سازند و مخالفان خود را بنام محافظه کار و ارتجاعی و آخوند و سرمایه دار و اشراف و اعیان بباد انتقاد بگیرند.
روسای دمکرات "سید حسن تقی‌زاده" و "حسینقلی خان نواب" و "سلیمان میرزا" و "وحید الملک" و "سید محمد رضا مساوات" بودند و روسای اعتدالیون "میرزا محمد صادق طباطبایی" و "میرزا علی‌ محمد دولت آبادی" و "میرزا علی‌ اکبر خان دهخدا" و "حاج آقا‌ی شیرازی" و "قوام الدوله شکر الله خان" بودند. علمای بزرگ مانند "سید عبدلله بهبهانی‌" و "سید محمد طباطبایی" و سایر ارباب نفوذ هوادار حزب "اعتدالیون و اجتمایون" شده و ناصر الملک نایب السلطنه و سپهدار اعظم نیز طرفدار این جمعیت بودند. خوانین بختیاری غیر از "مرتضی‌ قلیخان" پسر صمصام السلطنه که در فراکسیون اعتدال عضو بود مابقی مخصوصا سردار اسعد با هر دو طرف راه می‌رفتند زیرا مستوفی الممالک که نامزد نیابت و ریاست وزرایی دموکراتها بود با خوانین بختیاری دوستی‌ داشت.
ضدیت و دشمنی بین این دو حزب از آغاز فتح تهران بروز کرد، کار بکشت و کشتار هم کشید بالاخره سید عبدلله بهبهانی‌ را کشتند و گفته شد که مجاهدین دمکرات او را کشته اند. نتیجه این شد که علما بخلاف تقی‌ زاده بنجف چیزها نوشتند و از طرف مرحوم آخوند لایحه‌ای منتشر کردند که بحزب دمکرات توهین کرده بود، بالاخره سید عبدالله کشته شد و تقی‌ زاده با آنکه وکیل مجلس بود و لیدر جمعیت، نتوانست در ایران بماند و از ایران خارج شد یا او را خارج کردند و تا زمان حکومت "پهلوی" بایران بازگشت نکرد.
مجلس دوم در نتیجه اتمام حجت (اولتیماتوم) روس‌ها در مورد مستر شوستر مستشار مالیه آمریکایی‌ و اخراج او تشنجی سخت به‌خود گرفت و نبرد عنیفی میان دمکرات و اعتدال در کار شد، عاقبت دموکراتها مغلوب گردیدند و مستر شوستر از ایران رخت بربست و مجلس هم در اواخر ۱۳۲۹ بسر آمد و ناصر الملک دیگر انتخابات را تجدید نکرد.
بعد از بسته شدن مجلس از طرف دولت و نایب السلطنه تمام روسای حزب دمکرات و جمعی‌ از افراد اعتدال بقم تبعید شدند. جراید بسته شد، در ایالات هم پس از قصابی روس‌های تزاری جراید دمکرترا بستند و مدیران آنها را بتهران و جاهای دیگر تبعید کردند. نویسنده هم یکی‌ از کسانی‌ بود که در خراسان بخلاف فشار و ظلم تزاریان مقالاتی می‌نوشت و درین وهله روزنامه ش "نوبهار" و "تازه بهار" توقیف و خود با نه نفر از افراد حزب بتهران تبعید شد.

روابط سیاسی احزاب
- حزب دمکرات با انگلیسیها روابط خوبی‌ داشت و مامورین بریتانیا در ایالات باین حزب روی خوشی‌ نشان می‌دادند و حزب اعتدال با روس‌ها مناسبت خوب داشت، دولت تزاری با رجال متنفذ ایران و سرمایه دارن دوست بود.
ناصر الملک خود روابط سیاسی دولت را با انگلیسیها محکم کرده، حزب دمکرات را برانداخت و درین راه جلب توجه کامل دولت تزاری را بعمل آورد!
این حالت دوام داشت تا جنگ بین الملل بر سر کار آمد.

سقوط ناصر الملک
بعد از تعطیل مجلس دوم سه سال و کسری ناصر الملک زمامدار مطلق بود و با کمال خشونت با احزاب و احرار رفتار میکرد. نفوذ روس در ایالات شمالی بی‌حد و روزافزون شده بود، در امور داخلی‌ مداخله میکردند و با دموکراتها  هنوز در بعضی‌ ایالات خاصّه خراسان کمیته و تشکیلات داشتند مخالفت میورزیدند و اتباع روسیه بر رجال منطبعه مشهد مقاله‌ای نوشتم که چند قسمت از آنرا نقل می‌کنم.
"آن دستی‌ که انقلاب ایران را خنثی گذاشت، آن دشتی که زعما و قهرمانان انقلاب را نابود و مضمحل ساخت، آن دستی‌ که سه سال ما را از نعمت مشروطه محروم داشته و هنوز هم دارد - علی‌ رغم آرزو‌های سیاسیون ایران کارشکنی می‌کند..."
"ساده لوحان و کوته نظران گمان میکنند که کار ایران بمظفریت یک سلسله سیاسی (مراد حزب اعتدالیست) و معدوم شدن جمعیت سیاسی دیگر (دموکراتها) اصلاح شده و رو بطرف اصلاحات خواهد رفت. اما خبر ندارند که همین مساله یگانه سبب بدبختی و فلاکت ایران خواهد شد...!"
"بسته بودن متمادی پارلمان، انفکاک قوای حریت خواه ایران، تبعید عناصر فعال مشروطه، زمامداری "مرنارد بلژیکی" در خزانه داری، تاخیر و اهمال در امر انتخابات، عدم مداخله مستخدمین سوئدی در شمال، شناعت صمد خان در شمال غربی، هجوم رنجبران خارجه از شمال بسرحدات آشکار میسازد که آتیه ایران سیاه خواهد بود..."
درین اوان شاه بحد بلوغ سیاسی رسید و در ۲۷ شعبان ۱۳۳۲ قمری مطابق ۳۰ سرطان تاجگذاری کرد و ناصر الملک سقوط کرد و روز ۱۸ رمضان بدون اینکه نطقی بکند یا شرح کارهای دیرینه‌ خود را بنویسد مانند کسیکه می‌گریزد بفرنگستان گریخت!!
ناصر الملک قبل از سقوطش اعلان انتخابات را در ایران منتشر کرده بود و بعد از رفتنش انتخابات دوام دشت. اما اگر انتخابات در عهد او تمام میشد شاید آثاری از حزب دمکرات در مجلس سوم مشهود نمی‌شد، معذالک باز اکثریت این مجلس تقریبا با حزب اعتدال شد.

جنگ بین الملل دموکراتها را نجات داد
در جنگ بین الملل احمد شاه بالغ بود و تازه بتخت نشسته و ناصر الملک رفته، مجلس سوم باز شد و دمکرات و اعتدال در مجلس عضو بودند و تشنجات سختی هم در این مجلس میان دستجات رخ داد. گاه ائتلاف میکردند و گاهی بوسیله سازش با فراکسیون بیطرف اکثریتی بوجود میاوردند. دموکراتها این نوبت زیادتر بودند. اعتدالیون بدو دسته تقسیم شده بودند دسته‌ای آزادی‌خواه و دسته‌ای روحانی‌ و گفتگو بر سر سیاست خارجی‌ بود، تا اینکه فشار متفقین از طرفی‌ و تحریکات متحدین از طرف دیگر موجب شد که افکار بدو طبقه قسمت شود. هواداران متفقین و هواداران متحدین. دموکراتها و اغلب اعتدال‌ها در نتیجه این قضایا بهواداری متحدین "آلمان و دوستانش" از تهران هجرت کردند و از جلو هجوم دسته‌ای از سپاهیان روسی که از قزوین بسوی تهران ببهانه تامین پایتخت میامد بطرف قم رهسپار شد. مرحوم مستوفی الممالک رئیس دولت بود و شاه را می‌خواست از تهران حرکت بدهد ولی‌ این واقعه صورت نگرفت، اما غالب وکلا چنانکه خواهیم دید - به اشاره دولت بقم رفتند و از آنجا مهاجرت نمودند. 

 برگردیم بیک سال قبل
   درین سال (۱۳۳۴ قمری هجری) انقلابات و تشنج عجیبی‌ در ایران پیدا شد.
قبلا می‌دانستیم که حزب دمکرات و قسمتی‌ از آزادی‌خواهان سایر احزاب در عهد ناصر الملک بفشار دولت روس گرفتار بودند و غالباً در حال تبعید و بازداشت بسر می‌بردند. جراید ملی‌ "ایران نو" ارگان دمکرات و روزنامه "شوروی" ارگان اعتدلیون و روزنامه "استقلال ایران" ارگان اتفاق و ترقی‌ و "شرق" مستقل و بسیاری دیگر از جراید توقیف شدند .در ایالات نیز روزنامه‌های ملی‌ "نوبهار" در مشهد و "شفق" در تبریز از طرف دولت یا بفشار روسها توقیف گردیدند.
بعد از افتتاح مجلس سوم حکومت مشروطه بار دیگر بوجود آمد.
جراید ملی‌ از نو جان گرفتند، روزنامه "نوبهار" بمدیریت مولف در تهران بجای ایران نو دایر شد. روزنامه "شوروی" بمدیریت ناصر الملک گیلانی بمساعدت حزب اعتدال دایر گشت. روزنامه "رعد" که از جراید مستقل و متکی‌ بحزبی نبود بمدیریت "سید ضیا الدین طباطبایی" دایر گشت و جریده هفتگی بنام "عصر جدید" بریاست "متین السلطنه" راه افتاد، سوای اینها روزنامه‌های دیگر "ستاره ایران" دمکرات و "بامداد روشن" هوادار اتحاد اسلام و جراید دیگر بوجود آمد. 
از همه این جراید فقط "رعد" و "عصر جدید" بهواداری صریح متفقین یعنی‌ روس و انگلیس چیز مینوشتند، ولی‌ باقی‌ جراید نظر بسوابق حزبی و تاثر شدیدی که از عملیات روس‌های تزاری و سکوت عمیق انگلستان در برابر مظالم حضرات داشتند طوری از متفقین رنجدیده بودند که میتوان گفت اکثریت افراد احزاب و مطلق روزنامه نگاران از همان بدو امر و طلوع ستاره جنگ بهواداری متحدین دل بستند و این احساسات یکباره عمومی شد، و تدابیر مامورین ترک و آلمان و اتریش نیز مزید علت گردیده به انقلاب فکری و قلمی و عاقبت بقیام حزبی و مهاجرت پیوست.
باید گفته شود که دولت تزاری بعد از عقد معاده ۱۹۰۷ و تعیین مناطق نفوذ روس و انگلیس در ایران تصمیم گرفت که در منطقه نفوذ خویش دست بکار شود و بمداخلات مستقیم در امور داخلی‌ ایران آغاز کند!
چنانکه دیدیدم بعد از قیام ستارخان در تبریز ببهانه آوردن آرد و حفظ اتباه روس، سالدات وارد آذربایجان کرد، و بعد از قضیه شوستر و دادن اولتیماتوم در ۱۳۲۹ نیز بقزوین و استرآباد و خراسان وارد کرد و بتحریک مفسدین در خراسان آشوبی بر پا نمود و سید محمد طالب الحق برادر سید علی‌ آقا‌ی یزدی مجتهد و یوسف خان هراتی و جمعی دیگر را واداشت که در مسجد و صحن رضوی گرد آمده بر ضد حزب دمکرات و مشروطه خواهان و عاقبت بخلاف حکومت مرکزی و بهواداری محمد علی‌ میرزا که در استرآباد بود قیام کردند و گروهی بیگناه را کشتند و جمعی مسلح دور خود جمع کردند و افکار عوام را زهراگین ساختند و امینت را از خراسان سلب نمودند بحدی که حاکم از خلع سلاح آنان عاجز شد و دموکراتها که می‌توانستند از آنها جلوگیری کنند بفشار روس‌ها قبلا تبعید شدند و چون میدان خالی‌ شد خود روس‌ها بر مفسدین تاختند و صحن و مسجد و حرم و گنبد را هدف توپ ساختند و بفجایع تاریخی‌ دست زدند و از روسای اشرار یوسفخان را که اسناد در دست داشت در حین گریز فرستادند و کشتند و طالب الحق را بروسیه گریزانیدند!.
روس‌ها علاوه بر این مفسدتها در امور داخلی‌ نیز مداخله میکردند و مقدمات دست اندازی در منطقه نفوذ خود را فراهم میاوردند. خاصه که ناصر الملک و سایر رجال هم خود را تسلیم آنان کرده و در قبال تقاضاهای مامورین روس و مستشاران بلژیکی (از قبیل مسیو مرنارد خزانه داری و همکاران دیگر او که با روس‌ها متحد و همداستان بودند) مقاومتی بروز نمی‌دادند و ناصر الملک صریح میگفت که ایران رفته است و امیدی ببقای استقلال و تمامیت ملکیه این کشور نمیتوان داشت! و حتی از این سخنان یاس آمیز و زهر دار با شاه جوان نیز گفته میشد و شاه را بجمع مال و نومیدی از مردم و مملکت تشویق و راهنمونی میکرد!
با این مقدمات در واقع کمتر کسی‌ از عقلا بود که امیدی ببقای کشور داشته باشد و مداخلات دولت روس امید را در قلوب حساسترین فرد ایرانی‌ میکشت و فقط معجزی می‌توانست ایرانرا از شر مداخلات روسیه و از زیر بار یاس و سخنان زهراگین زعمای بدبخت و مایوس نجات دهد - و این معجزه جنگ بین الملل بود!
 آری جنگ بین الملل احساسات فشره و فسرده مذکور را منبسط و گرم کرد و خبر فتوحات سربازان آلمان در روسیه ایرانیان حساس را که از روس‌ها نا امید و از انگلستان رنجه خاطر بودند بهواداری متحدین وادار کرد!
 تاریخ مختصر احزاب ایران
انقراض قاجاریه
 تالیف  ملک الشعرا بهار
تاریخ تالیف ۲۱ - ۱۳۲۲ شمسی‌
موسسه مطبوعاتی امیر کبیر

Montag, 9. Juni 2014

Kafkas Prag - Da geht Kafka!

Wo geht er? In Prag, seiner Heimatstadt.
Franz Kafka, dessen kühle, wortarme und doch „kleistische“ Prosa, dessen literarische Bilder – vom vortragenden Affen oder vom verwandelten Samsa, vom Landvermesser oder von der Strafkolonie – und dessen Expertisen der Macht seit der Mitte unseres Jahrhunderts fast alle Literaturen der Welt so nachhaltig beeinflusst haben, hat seine Heimatstadt Prag in der kurzen Zeit seines Lebens (1883 – 1924) kaum je verlassen: verschiedene Dienstreisen, einige Bildungsreisen, viele Sanatoriumsaufenthalte, ein halbes Jahr in Berlin und einige Monate auf dem böhmischen Land – das war alles.
„Prag“, schreib Kafka schon als Neunzehnjähriger, “ lässt nicht los. Dieses Mütterchen hat Krallen. „ Und 1912, als Neunundzwanzigjähriger, bereits vier Jahre Beamter und im Begriff, den ersten Roman zu schreiben: „Wie lebe ich denn in Prag! Dieses Verlangen nach Menschen, das ich habe und das sich in Angst verwandelt, wenn es erfüllt wird, findet sich erst in den Ferien zurecht…“ Zwei Jahre später im Tagebuch: „Von Prag weggehn. Gegenüber diesem stärksten menschlichen Schaden, der mich je getroffen hat, mit dem stärksten Reaktionsmittel, über das ich verfüge, vorgehn.“ Und 1917, resigniert: “ Prag: Die Religionen verlieren sich wie die Menschen.“
Will man also wissen, in welchen Häusern Kafka wohnte (sie stehen noch fast alle) oder was es zu bedeuten hat, wenn er schreibt: „ich treibe mich am liebsten in Parks und auf Gassen herum“, kurz: was Kafka „vor Augen“ hatte, so muss man nach Prag fahren, in Wirklichkeit oder im Geist. Für beides ist dieses Lese- und Reisebuch als Begleiter gedacht, wobei sich ein Hauptbemühen auch darauf richtete, die Häuser und Orte in zeitgenössischen Aufnahmen vorzustellen. 

Franz Kafka wurde am 3. Juli 1883 als ältestes Kind des Kaufmanns Herrmann Kafka und seiner Frau Juli in Prag geboren, auf der Grenze zwischen Altstadt und Josefstadt, also am Rand des damals als architektonische Einheit noch bestehenden Ghettos; auch sein Geburtshaus Ecke Karpfen - / Maiselgasse, mit der alten Hausnummer (der sogenannten Konskriptionsnummer) 27/1, wurde später assaniert; nur das Tor ist noch erhalten.
Der Vater, Sohn eines Fleischers, war wenige Jahre vorher aus einer kleinen jüdischen Gemeinde in der südböhmischen Provinz als armer Wanderhändler nach Prag gekommen, hatte die vermögendere Brauerstochter Julie Löwy geheiratet und sich – mit zunehmendem Erfolg – als „Galanteriewarenhändler“ (Stöcke, Schirme, Zwirn, Modeartikel, Kurzwaren) etabliert. In den ersten Jahren zog die Familie öfters um, entsprechend dem gesellschaftlichen und ökonomischen Aufstieg.


Von 1889 bis 1896 wohnte man zum erstenmal für längere Zeit in einem Haus (Minuta), in dem auch Kafkas Schwestern geboren wurden. Das Kind wurde nach der „allgemeinen Söhnebehandlung des jüdischen Mittelstandes“ erzogen, von Gouvernante, Dienstmädchen, Köchin. Die Eltern waren den Tag über im“ Geschäft“, wo der Vater als polternder Chef wirkte; abends aß man spät, danach das übliche Kartenspiel.
Von 1893 bis 1901 besuchte Kafka das k. k. Staatsgymnasium mit deutscher Unterrichtssprache in Prag-Altstadt, ein humanistisches Gymnasium, in dem weder Kunst und Musik noch moderne Sprachen unterrichtet wurden (Kafka lernte Französisch und später etwas Englisch und Italienisch ausserhalb der Schule). Er galt als bescheidener, zurückhaltender Schüler mit durchschnittlichen (nur in Mathematik gleichbleibend miserablen) Leistungen.  1896 zog die Familie in das Haus Zu den drei Königen, wenige Schritte entfernt vom Haus vom Haus Minuta und vom Gymnasium, in dem sich später auch die Galanteriewarenhandlung des Vaters befand.
Nach dem Abitur (1901) wollte Kafka zuerst Germanistik studieren, entschied sich dann aber für Jura, ein Studien fach, das neben Medizin Juden noch am ehesten spätere Berufschancen bot. Dass aus dem Sohn kein Kaufmann werde, damit schien sich der Vater abgefunden zu haben. Für den Sohn war es ohnehin nur die lästige Wahl eines Brotberufs, der das Schreiben (schon damals seine „Hauptsehnsucht“) möglichst unbehelligt lassen würde. Das Jurastudium an der k. k. deutschen Karl-Ferdinands-Universität zu Prag, in dem er sich, „unter reichlicher Mitnahme der Nerven geistig förmlich von Holzmehl ernährte, das überdies von tausend Mäulern vorgekaut war“, absolvierte er in der kürzestmöglichen Frist von acht Semestern.


In der Universitätszeit war Kafka Mitglied der „Lesse- und Redehalle deutscher Studenten“, in der er auch seinen lebenslangen Freund Max Brod kennenlernte. Es entstand die früheste erhaltene Prosa, Beschreibung eines Kampfes.
Nach der Promotion und dem vorgeschriebenen „Gerichtsjahr“ arbeitete Kafka, vermittelt durch einen Onkel, vorerst in der Prager Depandence der Versicherungsgesellschaft Assicurazioni Generali, die er aber schon nach einem Jahr verliess, um in die Dienste der Arbeiter-Unfall-Versicherungs-Anstalt für das Königreich Böhmen in Prag einzutreten, in deren grossen Bürogebäude er bis zu seiner Pensionierung seinen täglichen Pflichten nachging.
Die Arbeitszeit war wesentlich kürzer als in der Assicurazioni Generali. Waren es dort elf bis zwölf Stunden täglich, so waren es hier etwa sechseinhalb. Freilich auch samstags, so dass – bei nur vierzehn Tagen Ferien – Kafka jährlich sogar ein etwas höheres Stundenpensum hatte als ein heutiger Angestellter. Dennoch: Die Nachmittage oder Abende wurden genutzt lange Spaziergänge, „kreuz und quer durch die Stadt, über den Hradschin, rund um den Dom und über das Belvedere“. Oder zum Besuch von Parteiversammlungen der Sozialdemokraten, Realisten (der Partei des späteren Staatsgründers Masaryk) und Anarchisten.
Oder zur Teilnahme am Diskussionszirkel über die Philosophie Franz Brentanos im Cafe Louvre und an den Vortragsabenden im gastfreundlichen Salon der Apothekersgattin Berta Fanta über die neuesten Tagesthemen: Quantentheorie, Psychoanalyse, Relativitätstheorie.
Das von ihm am häufigsten besuchte Theater in dieser Zeit war eine „Schmiere“ im Cafe Savoy am Ziegenplatz: eine „Jargontruppe“ aus Polen, die jiddische Theaterstücke aufführte. Es war die erste Begegnung mit einem lebendigen (Ost-)Judentum, dessen Spuren bis ins Spätwerk reichen.
1911 machte der Vater den letzten Versuch, den einzigen Sohn, wenn er schon nicht Geschäftsmann werden wollte, mit dem Geschäftsleben zumindest vertraut zu machen. Er beteiligte ihn mit einer Einlage an einer Fabrik seines Schwiegersohnes, um die sich auch Kafka kümmern sollte, was zu heftigen Auseinandersetzungen führte, zweimal sogar zu Selbstmordgedanken: „Ich bin sehr lange am Fenster gestanden, und es hätte mir öfters gepasst, den Mauteinnehmer auf der Brücke durch meinen Sturz aufzuschrecken“ – die Familie wohnte damals (Oktober 1912) in einem der neu errichteten „Mietspaläste“ der Josefstadt, am Ende der Niklasstrasse, mit dem Blick auf die (ebenfalls neu errichte) Cechbrücke samt Mauteinnehmer.


Kurz zuvor war – in einer Nacht – die erste grosse „Geschichte“ entstanden, Das Urteil, und wiederum kurz vorher hatte Kafka bei Max Brod „die Berlinerin“ kennengelernt, seine spätere Braut Felice Bauer, der er Das Urteil widmete im selben Jahr entstand Die Verwandlung und grosse Teile des Verschollenen, am Ende dieses fruchtbaren Jahres erschien das erste Buch, Betrachtung.
Seine Tageseinteilung zu dieser Zeit beschrieb Kafka in einem Brief an seine Braut:
Von 8 bis 2 oder 21/3 Bureau, bis 3 oder ½ 4 Mittagessen, von da ab Schlafen im Bett (meist Versuche, eine Woche lang habe ich in diesem Schlaf nur Montenegriner gesehn mit einer äusserst widerlichen, Kopfschmerzen verursachenden Deutlichkeit jedes Details ihrer komplizierten Kleidung) bis ½ 8, dann 10 Minuten Turnen, nackt bei offenem Fenster, dann eine Stunde Spazierengehn allein oder mit Max oder mit noch einem andern Freund, dann Nachtmahl innerhalb der Familie, dann um ½ 11 (oft wird es aber auch sogar ½ 12) Niedersetzen zum Schreiben und dabeibleiben je nach Kraft, Lust und Glück bis 1, 2, 3 Uhr, einmal auch schon bis 6 Uhr früh.
Mit der wachsenden Briefflut an Felice (in den ersten elf Monaten der Korrespondenz über dreihundert Briefe) begann die literarische Produktivität zu versiegen, was sich Kafka als eine Alternative zwischen „Leben“ (also ein Leben mit Felice) oder „Schreiben“ darstellte, bis hin zu einer ersten Verlobung im Juni 1914, der bereits vier Wochen später die Entlobung folgte; Kafka entschied sich für das Schreiben.
In den ersten Kriegsmonaten begann er den Prozess und schrieb In der Strafkolonie (die erst 1919 erschien) – zum erstenmal in von den Schwestern überlassenen, später in eigenen Wohnungen ausserhalb des Hauses der Eltern, die seit November 1913 das luxuriöse Oppelthaus bezogen hatten.
In diesen Jahren erschienen drei weitere Bücher: Der Heizer (1913), Die Verwandlung (1915), Das Urteil (1916).
Aber die Verlockung durch das bewunderte und gefürchtete „Leben“ blieb, selbst in „Hilfskonstruktionen“ wie vegetarischer Ernährung, Arbeit in einer Gärtnerei des Pomologischen Instituts oder Aufenthalten in Naturheilsanatorien. Ein gemeinsamer Besuch mit Felice im Sommer 1916 in Marienbad brachte die Versöhnung, die (lange versiegte) Produktivität stellte sich wieder ein, gefördert besonders durch die Möglichkeit, ab November 1916 nachts in einem von der Schwester Ottla gemieteten Häuschen auf der Prager Burg schreiben zu können, ab März 1917 in einer neuen eigenen Wohnung im Schönborn-Palais unterhalb der Burg: In diesen beiden Wohnungen entstanden fast alle Erzählungen des 1920 veröffentlichten Landarzt. Im August 1917, wenige Wochen nach einer zweiten Verlobung mit Felice, bricht die „seit Jahren mit Kopf- und Schlaflosigkeit angelockte Krankheit aus“, jener „Bluthusten“, den Kafka „fast eine Erleichterung“ nennt.
Der Beginn der Lungentuberkulose befreit Kafka vorerst über ein halbes Jahr in einem böhmischen Dorf, muss dann aber, wie noch öfter, erneut seinen Dienst in der Unfall-Versicherungs-Anstalt antreten, immer wieder unterbrochen durch Sanatoriumsaufenthalte, bis zur endgültigen Pensionierung im Sommer 1922. Dazwischen wohnt er in Prag wieder bei den Eltern im Oppelthaus, wo auch Teile des Romans Das Schloss und einige der späten Erzählungen entstehen. Alle weiteren „Ausbruchsversuche“ – eine weitere Verlobung mit Julie Wohryzek, die Liebe zu Mielna Jesenska, ein Leben in Berlin mit Dora Diamant – scheitern.
Kafka stirbt am 3. Juni 1924 und wird auf dem jüdischen Friedhof in Straschnitz begraben, in Prag, der Stadt, die er hasste und doch nicht verlassen konnte, die ihn festhielt und deren Vielfalt und Fremdheit er in seinen Texten festhielt.
Wenige Wochen nach seinem Tod erschien sein siebtes und letztes Buch, der Erzählungsband Ein Hungerkünstler. 

Geburtshaus
Im Geburtshaus in der heutigen Rathausgasse (U radnice) 5, von dem sich nur das Portal erhalten hat, befindet sich seit kurzer Zeit eine kleine Kafka-Ausstellung und an der Fassade eine im "Prager Frühling" Mitte der sechziger Jahre angebrachte Gedenkbüste.
In den Jahren 1885 zog die Familie dreimal um, die Häuser haben sich nicht erhalten: Wenzelsplatz 56, Geistgasse V/187, Niklasstrasse 6 - die beiden letzteren im später assanierten Ghetto. Das Ghetto, so wie es Kafka in seiner Jugendzeit kannte, hat sich in einem schönen Holzmodell von Anton Langweil (1826-34, im Stradtmuseum) erhalten. 


 Erst das fünfte Haus der Familie, in dem sie von August 1888 bis Mai 1889 wohnte, kann man noch besichtigen: das (über der Tür 1796 datierte, im Kern aber ältere) Sixthaus, Zeltnergasse (Celetna), das erste Haus rechts, wenn man vom Grossen Ring kommt. 

Im Haus Minuta, ebenfalls ein altes Haus (17 Jahrhundert), das den Grossen vom Kleinen Altstädter Ring trennt, Kleiner Ring, wohnte die Familie von Juni 1889 bis September 1896; die Sgraffiti waren damals noch übertüncht. Hier wurden, nachdem zwei Brüder früh gestorben waren ("durch schuld der Ärzte"), die drei Schwestern Kafka geboren, Elli (1889), Valli (1890) und Ottla (1892, "die mir liebste", wie er schreibt).
Ich hatte einmal als ganz kleiner Junge ein Sechserl bekommen und hatte grosse Lust es einer alten Bettlerin zu geben, die zwischen dem grossen und dem kleinen Ring sass. Nun schien mir aber die Summe ungeheuer, eine Summe die wahrscheinlich noch niemals einem Bettler gegeben worden ist, ich schämte mich deshalb vor der Bettlerin etwas so Ungeheuerliches zu tun. Geben aber musste ich es ihr doch, ich wechselte deshalb das Sechserl, gab der Bettlerin einen Kreuzer, umlief den ganzen Komplex des Rathauses und des Laubengang am kleinen Ring, kam als ein ganz neuer Wohltäter links heraus, gab der Bettlerin wieder einen Kreuzer, fing wieder zu laufen an und machte das glücklich zehnmal (oder auch etwas weniger, denn, ich glaube die Bettlerin verlor dann später die Geduld und verschwand mir). Jedenfalls war ich zum Schluss, auch moralisch, so erschöpft, dass ich gleich nach Hause lief und so lange weinte, bis mir die Mutter das Sechserl wieder ersetzte.
Franz Kafka
Wer verlassen lebt und sich doch hie und da irgendwo anschliessen möchte, wer mit Rücksicht auf die Veränderungen der Tageszeit, der Witterung, der Berufsverhältnisse und dergleichen ohne weiteres irgendeinen beliebigen Arm sehen will, an dem er sich halten könnte, - der wird es ohne ein Gassenfenster nicht lange treiben.
Und steht es mit ihm so, dass er gar nicht sucht und nur als müder Mann, die Augen auf und ab zwischen Publikum und Himmel, an seine Fen sterbrüstung tritt, und er will nicht und hat ein wenig den Kopf zurückgeneigt, so reissen ihn doch untern die Pferde mit in ihr Gefolge von Wage und Lärm und damit endlich der menschlichen Eintracht zu.
Die Civilschwimmschule
Die Umsiedlung der Familie Kafka im Juni 1907 aus dem mittelalterlichen Haus zu den drei Königen ind das Haus zum Schiff, einen der nach der Assanierung des Judenviertels neu errichteten Mietspaläste, bezeichnet endgültig den gesellschaftlichen Aufstieg: Ein Neubau mit Fahrstuhl, in dem dem Familie im obersten Stock wohnte, mit Blick auf die Moldau und die Kronprinz-Rudolf-Anlagen. 
Kafka: Der Anblick von Steigen ergreift mich heute so. Schon früh und mehrere Male seitdem freute ich mich an dem von meinem Fenster aus sichtbaren dreieckigen Ausschnitt des steinernen Geländers jener Treppe, die rechts von der Cechbrücke zum Quaiplateau hinunterführt. Sehr geneigt, als gebe sie nur eine rasche Andeutung. Und jetzt sehe ich drüben über dem Fluss eine Leitertreppe auf der Böschung, die zum Wasser führt. Sie war seit jeher dort, ist aber nur im Herbst und Winter durch Wegnahme der sonst vor ihr liegenden Schwimmschule enthüllt und liegt dort im dunklen Gras unter den braunen Bäumen im Spiel der Perspektive. 
Heirat 1913: Frl. Felice Bauer. Als ich am 13. VIII zu Brod kam, sass sie bei Tisch und kam mir doch wie ein Dienstmädchen vor. Ich war auch gar nicht neugierig darauf, wer sie war, sondern fand mich sofort mit ihr ab. Knochiges leeres Gesicht, das seine Leere offen trug. Freier Hals. Überworfene Bluse. Sah ganz häuslich angezogen aus, trotzdem sie es, wie sich später zeigte, gar nicht war... Fast zerbrochene Nase Blondes, etwas steifes reizloses Haar, starkes Kinn. Während ich mich setzte, sah ich sie zum erstenmal genauer an, als ich sass, hatte ich schon ein unerschütterliches Urteil.
Die Wohnung der Familie Hermann lag im Neubauviertel des Stadtteils Weinberge, in der Nerudagasse 48.
Kafka: Aus dieser Wohnung schreibt Kafka in einem Brief:
Soweit mich nicht einzelnes, insbesondere die Fabrik, stört, ist meine Zeiteinteilung diese: Bis 1/3 im Bureau, dann Mittagessen zuhause, dann 1 oder 2 Stunden Zeitunglesen, Briefeschreiben oder Bureauarbeiten dann hinauf in meine Wohnung und schlafen oder bloss schlaflos liegen, dann um 9 hinunter zu den Eltern zum Abendessen (guter Spaziergan), um 10 mit der Elektrischen wieder zurück und dann solange wach bleiben, als es die Kräfte oder die Angst vor dem nächsten Wormittag, die Angst vor den Kopfschmerzen im Bureau erlaubt...
Ich sitze oder liege während der Stunden des Tages, die allein ich als mir entsprechendes Leben anerkenne, allein in diesen stillen 3 Zimmern, komme mit niemandem zusammen, auch mit meinen Freunden nicht, nur mit Max für paar Minuten auf dem Nachhauseweg aus dem Bureau.
Die Asbestfabrik
Die erwähnte Fabrik des Schwagers befand sich ganz in der Nähe und störte Kafka in der Tat, weil der Vater ihn offenbar immer noch gern in der Rolle eines Fabrikanten gesehen hätte. Was Kafka schon im Oktober 1912 dem Selbstmord nahegebracht hatte, wiederholte sich jetzt, zwei Jahre später, als er (da der Schwager Soldat war) sich öfters um die Fabrik kümmern sollte, mitten in der Niederschrift des Prozess. 
Gedanken an "Selbstmorde", Verzweiflung über die "zugrundegehende Fabrik", das "Jammerbild einer Fabrik", die "Vorwürfe meines Vaters", seine eigene "wertlose Arbeit". 
Und schliesslich im Januar 1915: "Ich werde, solange ich in die Fabrik gehen muss, nichts schreiben können. "Es war das Ende des Prozess, der Fragment blieb.
Und anschliessend in dem von Kafka geschätzten Riegerpark (Riegrov sady) spazierengehen.

Klaus Wagenbach
Kafkas Prag
Verlag Klaus Wagenbach Berlin