Sonntag, 21. Juli 2013

برگ درخت انگور Grape tree Leaf



  • برگ درخت انگور
    ===========
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    آ باریکلا ، یکی تو بخور ، یکی من میخورم . آ باریکلا .
    روی تاب بلند خونه باغمون ، آروم می رفتم و می اومدم و با خودم می خوندم . یک خوشه بزرگ انگور یاقوتی که از درخت مویِ کنار آبنما کنده بودم ، تو دستم بود . دون دون انگورا رو می کندم و می خوردم و می خوندم :
    « یکی من میخورم ، یکی سوسن میخوره ، یک دونه من می خورم ، باز یکی سوسن میخوره ، محسن کوفت بخوره ، محسن زهر میخوره » .
    دلم بدجوری مالش میرفت . ناهار آش ماش با نون سنگک خورده بودم . اما نمیدونم چرا دلم یک جورایی شده بود . چند روزی بود که دیگه تابستون بود و سه ماه بایست تو خونه میموندم تا پاییز بشه و برم دوباره دبستان خودم ! دبستان همایون !
    شاگرد اول شده بودم و بنا بود بابام برام یک رورووک بخره . میرفتم کلاس سوم . اوخ جون !
    اما چرا دلم اونجوری شده بود ، نمیدونم . یک جورایی بودم . داغ بودم . لپ هام می سوخت . شایدم تب داشتم .
    شب پیش ، دم دمای تاریکی ، توی ایوون ، پیش خانجون ، مادربزرگم ، نشسته بودم و با چکش کوچولوش ، پوست تخمه هندونه براش میشکستم و می ریختم تو دامنش . اونم ، ریزریز می خندید و پوست میکند و یکی تو دهن من میگذاشت و دوسه تا تو دهن خودش . ریسه می رفت که به من کلک میزنه !
    « یکی توبخور . هیچی من میخورم . دوتا تو بخور . من که دندون ندارم . آقا شدی ماشالا . پیر بشی ایشالا . آ باریکلا » .
    مامانم با یک سینی انگور اومد ، خواهر کوچیکم تو بغلش بود و پستونک میک میزد . سینی رو گذاشت روی سفره و رو کرد به من گفت :
    « ببین ، تو دیگه بزرگ شدی ، فردا خانجون چند تا خانوم خویش و دوست مهمون داره . دوره زنونس . مردها نباید خونه باشن . بابات میره سرِ کار . مش حسن هم با آق بزرگ میرن بازار . تو هم نزدیک ناهار برو چارتا نون سنگک از مشدی سلیمون بگیر و بیار ، خانوما که اومدن برو اونور باغ تاب سواری کن ، بازی کن . کتاب بخون . چه میدونم ، پیش ما نیا . زشته که خانوم ها رو سربرهنه ببینی . خوششون نمیاد » .
    خانجون باز ریزریز خندید و دستی به سر من کشید و گفت :
    « مرد شدی ماشالا . نکنه فردا بیای و سوسن جونو ببینی و عاشقش بشی ! سوسن نومزد محسن میشه وا » .
    مامانم غر زد و گفت : « وا ! تورو خدا نَگین خانوم جون . این تازه ده سالشه . سوسن پونزه شونزه سالشه . این هنوز جاشو خیس میکنه ! » .
    خانجون ریسه رفت و گفت : « چه بهتر ! دیگه مرد شده ! بایدم جاشو خیس بکنه ! » .
    مامانم با کف دستش یک اشاره ای به خانجون کرد و دستشو جلو دهنش گرفت و دوتایی از خنده کج و کوله شدن .
    گفتم : « سوسن کیه ؟ محسن کیه ؟» .
    مامانم گفت : « سوسن که سوسنه ، دختر محترم خانوم دیگه . محسن هم که برادرزاده خانجونته . خنگ شدی ؟ فردا خانجون میخواد سوسن رو واسه آقا محسن خواسِگاری کنه . میخواد یک کاری هم بکنه کارستون ! دیگه پاشو برو به کارت برس . برو دو تا کتاب بخون . پاشو . یواش یواش هم برو جاتو بنداز و بگیر بخواب . یادت باشه فردا زود پاشی بری یک سبد برگ تر و تازه از درختای مو بچینی . ناهار فردا دلمه برگ مو داریم با آش ماش و دمپختک . پاشو دیگه » .
    رو پشت بوم ، رختخوابم خنک بود ، کیف داشت . آسمون رو نیگاه می کردم و ستاره ها رو میشمردم . توی کتاب جیبی خونده بودم که پسرا و دخترایی که عاشق هم میشن ، یک خوشه انگور رو دون دون با هم می خورن تا دونه آخرش به هرکی بیفته ، اون یکی رو ماچ میکنه !
    یاد خوشه های انگور درخت های باغ بودم ، برگ های درخت مو ، خانجون و مامان و ریسه رفتنشون ، که . . . دیگه یادم نیست !
    آفتاب که روم افتاد ، پاشدم و از نردبون اومدم پایین ، یک نگاهی به درخت انگور بزرگه انداختم و رفتم ناشتایی خوردم . برگشتم و دوباره انگورها و درخت ها رو نیگاه کردم و دو سه تا خوشه بزرگ انگور کندم و رفتم پاشیر دم آبنما خوب شستمشون . چیدمشون لای چند تا برگ بزرگ مو و گذاشتم لب باغچه ، تو خنکای سایه درختا .
    سبد رو از عمه رباب گرفتم و رفتم براشون پر کردم برگ درخت مو .
    عمه رباب همه کاره خونه ما بود . به خانجون هم فرمون میداد . یک وردست هم داشت که بهش میگفتیم ننه گلین . هر دوتاشون پیر بودن . هرچی عمه رباب خوشگل و خندون و دلنشین بود ، ننه گلین زشت و بدگِل و انگار که زهر مار . چهار پنج تا دندون بلند و سیاه هم داشت اندازه هسته خرما . دهن که باز میکرد آدم دلش به هم میخورد .
    نزدیکای ناهار بود که خانجون سدام کرد : « شازده بالا ! بیا برو نونوایی نون بخر . مهمون ها یواش یواش میرسن . دیر میشه وا » .
    نون ها رو که بردم تو آشپزخونه ، دیدم همه هستند . پری ، خواهر کوچیکم داشت نخودبازی میکرد . علی ، داداش خیلی کوچیکم ، تو گهوارش خواب بود . مامانم می چرخید و به کارهای عمه رباب و ننه گلین سرک می کشید . خانجون هم لب پله نشسته بود و داشت به یک چیزی تو دستش نیگاه میکرد . تا من رو دید گفت :
    « دستت درد نکنه خان بالا . خوشگله ؟ » . یک انگشتر طلا تو دستش بود ، الکی گفتم : « آره خوشگله » .
    عمه رباب روی یک تیکه نون چیزهایی ریخت و گفت : « بیا بخور کیف کن . به به . ببین مامانت چه مایه ای درست کرده واسه دلمه ها » . با دلخوری گرفتم و فوت کردم و گاز زدم . بد نبود . آخه من دلمه دوست نداشتم . اما گشنه بودم و خوردم .
    خانجون به مامانم گفت : « مولوک خانم جون ! بیا خودت این انگشترو بذار لای دلمه سوسن . یادت نره دوتا چوب جارو بهش فرو کن که اشتباه نشه . همه رو یه چوب بزنین ، مال سوسن رو دوتا » .
    تا مامانم اومد بجنبه ، عمه رباب انگشتر رو گرفت و گفت : « خُبه خُبه ! مولوک خانوم جون ؟! خودم همه رو می پیچم ، این یکی هم با خودم » .
    در می زدند .
    چند تا خانوم با چادر و روبند اومدن تو . شیش هفت تا می شدن . سلام کردم .
    محترم خانوم روبندش را پس زد و منو گرفت و دوتا ماچم کرد و گفت : « به به ! ماشالا ! ببینین چه بزرگ شده ، چه مردی شده ! » . خانوما همه روبندشون رو ورداشتن و ناگهان من چشمم به سوسن افتاد . همشون به به کنان من رو ماچ کردن . لب های سوسن گمونم از دیگرون داغ تر بود . یکهو گُر گرفتم . نمیدونم ، شایدم تب داشت !
    خودم رو به دو رسوندم لب باغچه . دور و بر خوشه های انگور که چیده بودم گشتم و چرخیدم . گرمم شده بود . یکهو یک خوشه بزرگ ورداشتم و پاورچین پاورچین راه افتادم به سمت سرسرا . یک پا می رفتم ، دوتا پا بر میگشتم .
    سدای خنده و خوش و بش می اومد . هیاهویی بود . یکهو رفتم تو سرسرا و بلند گفتم : « سوسن جون ! میای با همدیگه یه دون یه دون انگور بخوریم ؟ » . که یکهو مامانم جیغ کشید :
    « وای خدا مرگم بده . برو بیرون . مگه نگفتم اینورا نیای ! » . خانوما با سرو سدا چادراشون رو سرشون می کشیدن که من در رفتم .
    سدای خنده ریزریز خانجونم می اومد . « اوا بابا ول کنین . بچچس ! پسر بچه ده ساله که رو گرفتن نداره وا . هنوز سنبلش بلبل نشده » . غش غشِ خنده خانوما همه جا رو پر کرد .
    در رفتم ، رفتم سراغ تاب خوردن و انگور خودم .
    ننه گلین ناهارمو آوورد کنار تاب گذاشت و رفت . آش ماش رو خوردم اما دلمه ها رو باز کردم و ریزریز کردم ریختم برا کفتر ها . هیچکومشون دوتا چوب جارو نداشتن . اَه . دلخور بودم .
    بزرگ شدی ماشالا . مرد میشی ایشالا .
    آ باریکلا ، یکی تو بخور ، یکی من میخورم . آ باریکلا .
    یکی من میخورم ، یکی سوسن میخوره ،
    یک دونه من می خورم ، باز یکی سوسن میخوره ،
    محسن کوفت بخوره ، محسن زهر میخوره .
    روی تاب می رفتم و می اومدم و دون دون و آروم انگور می خوردم . سر و سدای خانوما هم کم شده بود . غذاها رو کشیده بودن و تو سرسرا ، دیگه همه داشتن ناهار می خوردن .
    کاش سوسن می اومد با من تاب سواری می کرد . کاش به جای دلمه برگ انگور ، دونه های انگور رو با من می خورد . لباش چه داغ بود . نکنه که تب داشت . . . . .
    داشتم چرت می زدم که سدای جیغ و داد و فریاد عمه رباب و ننه گلین چرتم رو پاره کرد . از تاب پریدم پایین و دوویدم به سمت آشپزخونه . توی راه از هولم پام رفت رو انگورهایی که گذاشته بودم لای برگ ها ، کنار باغچه ، و خوردم زمین   انگورهایی که چیده بودم له شدند . اما من بلند شدم و دوویدم .
    عمه رباب داد می کشید و تو سرش می زد و می گفت :
    « وای مولوک خانوم . وای خانوم بزرگ . بدووین . این مرگ گرفته گلین داره خفه میشه . وای بمیری ایشالا . وای خبرت رو بیارن ایشالا » .
    مامانم از پیش و سوسن و چندتا از خانوما می دوویدن . همه سربرهنه ! مامانم گفت : « چی شده ؟ چرا داد می زنی رباب خانوم ؟ » .
    عمه رباب با گریه ولو شد رو زمین و تو سرش زد و گفت : « وای خانوم . این گلین ذلیل شده ، یه دلمه رو گذاشت تو دهنش و دندونش شیکست . انگشتره تو دلمه اون بود . همه رو با چوب جارو قورت داده ، داره خفه میشه . خاک به سرمون شد . بمیره الاهی » .
    سدای عُق زدن و بالا آووردن ننه گلین می اومد . اَه . دل آدم به هم میخورد .
    آفتاب میخورد تو موهای سوسن ، رنگ انگور یاقوتی بود . چشاش دو دو میزدن و پُرسون که چی شده ، انگار که دو دونه انگور درشت .
    مامانم ، و پشت سرش خانجون ، دو زانو نشستن رو زمین داغ . دستاشونم رو سرشون و تو موهاشون بود .
    همه ، سربرهنه بودن .
    ...همایون حسین تهرانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen