Samstag, 25. Oktober 2014

LE BESTIAIRE ou CORTÈGE D'ORPHÉE

The TORTOISE
From magical Thrace--delight!
My sure fingers strum the lyre.
Animals troop past to the sound
Of my tortoise, of my songs. 
The HORSE
My hard, formal dreams will know just how to ride you,
My destiny in a gold chariot will be your hansome driver,
Who will take for reins, drawn tight in frenzy,
My verses, paragons of all poetry.
The TIBETAN GOAT
The fleece of this goat and even
The golden one that Jason labored for
Are worth nothing when compared
To the hair taht I'm in love with.
The SNAKE
You set yourself against beauty
And what women have been
Victims of your cruelty!
Eve, Eurydice, Cleopatra
I myself know three or four others.
The CAT
I want to have in my house:
A sensible woman,
A cat moving among the books,
Friends in every season,
Without which I can't live.
The lION
Oh lion, unhappy image
Of kings pitifully fallen,
Now you're born only in cages
In Hamburg, among the Germans.
 The HARE
Don't be timid and lewd
Like the buck hare and the lover.
But may your brain be always
The doe that conceives while pregnant.
 The RABBIT
I know another kind of rabbit
I wish I could take alive.
Her warren's amid the thyme
Of the valleys in the land of Tender.
 The DROMEDARY
With his four dromedaries
Dom Pedro de Alfarrobeira
Roamed the world and liked it.
He did what I'd do
If I had four dromedaries.
 The MOUSE
Beautiful days, mice of time,
You gnaw away my life bit by bit.
My God! I'm going to be twenty-eight--
a wasted life, as I wanted it.
 The ELEPHANT
As an elephant has his ivory,
So I have in my mouth precious goods.
Purple death!... I buy my glory
At the price of melodious words.
ORPHEUS
Look at this wretched herd
With its thousand feet, its hundred eyes:
Rotifers, mites, insects,
And microbes more wonderful
Than the seven wonders of the world
And Rosamund's palace!
The CATERPILLAR
Labor leads to riches
Poor poets, let's get to it!
The caterpillar, by his diligence,
Become the rich butterfly.
The FLY
Our flies know songs
Taught to them in Norway
By ganique flies which are 
Deities of the snow.
The FLEA
Fleas, friends, even lovers-
How cruel are those who love us!
All our blood is spilled for them.
It's the beloved who are wretched.
The GRASSHOPPER
Here's the fine grasshopper,
John the Baptist's food.
May my poetry be like it,
A treat for the best people.
ORPHEUS
May your heart be the bait and heaven the pond!
For, sinner, what fish of fresh water or ocean
In form or in flovor can equal
The beautiful, divine fish that is JESUS, My Savior?
The DOLPHIN
Dolphins, you romp in the sea,
But the waves are always bitter.
Yes, my joy breaks through at times.
But life is as hard as ever.
The OCTOPUS
Flinging his ink toward the heavens,
Sucking the blood from all he loves
And finding it delicious,
This inhuman monster is myself.
The JELLYFISH
Jellyfish, unfortunate heads
Of violet hair.
You take your pleasure in tempests
And I take mine there, too.
The CRAYFISH
Uncertainly, oh my delight,
You and I we get away
As crayfish do,
Backwards, backwards.
The CARP
In your pools, in your ponds,
Carp, you live such a long time!
Does death pass over you,
Fish of despondency?
ORPHEUS
The female halcyon,
Eros, the flying Sirens
Know deadly songs--
Dangerous, inhuman.
Don't listen to these doomed bird,
But to the angels of paradise.
The SIRENS
How should I know, Sirens, where your tedium comes from
When you moan in the night from far off the shores?
Sea, like you, I'm full of scheming voices
And my singing ships are called my years.
The DOVE
Dove, the love and the spirit
That engendered Jesus Christ,
Like you I love a Mary,
Whom I hope to marry.
The PEACOCK
When he spreads his tail this bird,
Whose plumage trails on the ground,
Seems more beautiful than ever
But reveals his rear end.
The OWL
My poor heart is an owl
They nail up, take down, nail up again.
It's run out of blood, of zeal.
All those who love me I commend.
IBIS
Yes, I'll go into the shadowy earth.
Oh certain death, so let it be!
deadly Latin, frightful word,
Ibis, bird of the banks of the Nile.
The OX
This cherubim recites the praise
Of paradise, where, close to the angels,
We'll live again, my dear friends,
When the good Lord allows.

NOTES
Admirez Le pouvoir insigne
Et la noblesse de la ligne.
Il love la ligne qui à forme les images, magnifiqueso rnements de ce divertissement  poétique
  Elle est la voix que la lumière fit entendre
Et dont parle Hermès Trismégiste en son Pimandre.

GUILLAUME APOLLINAIRE
Illustrated with woodcuts by
RAOUL DUFY
Translations by LAUREN SHAKELY

THE METROPOLITAN MUSEUM
OF ART; NEW YOURK
COPYRIGHT 1977 by The Metropolitan Museum of Art
Apollinaire, Guillaume, 1880 - 1918

Donnerstag, 23. Oktober 2014

فريدون مشيرى - Fereydoon Moshiri

فريدون مشيرى Foto: Weblog Fereydoon Moshiri
گفت روزی به من خدای بزرگ 
/ نشدی از جهان من خشنود! 
/ این همه لطف و نعمتی که مراست 
/ چهره ات را به خنده ای نگشود! 
/ این هوا، این شکوفه، این خورشید
 / عشق، این گوهر جهان وجود 
/ این بشر، این ستاره، این آهو 
/ این شب و ماه و آسمان کبود! 
/ این همه دیدی و نیاوردی 
/ همچو شیطان، سری به سجده فرود! 
/ در همه عمر جز ملامت من 
/ گوش من از تو صحبتی نشنود! 
/ وین زمان هم در آستانه مرگ 
/ بی شکایت نمی کنی بدرود! 
/ گفتم: آری درست فرمودی 
/ که درست است هرچه حق فرمود 
/ خوش سرایی ست این جهان، لیکن 
/ جان آزادگان در آن فرسود 
/ جای این ها که بر شمردی، کاش 
/ در جهان ذره ای عدالت بود.
فريدون مشيرى

Dienstag, 21. Oktober 2014

مهدى اخوان ثالث - Mehdi Akhavan Sales

مهدی اخوان ثالث  شاعر پرآوازه و موسیقی‌پژوه ایرانی است. تخلص وی در اشعارش «م. امید» بود.
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم 
/ جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم 
/ اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز 
/ درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم 
/ درین شهر پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم 
/ که با خیل غمش خلوتسرای دیگری دارم 
/ پسندم مرغ حق را، لیک با حق گویی و عزلت 
/ من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم 
/ شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
 / که شیرین تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم 
/ اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش 
/ که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم 
/ من این زندان به جرم مرد بودن می کشم، ای عشق 
/ خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم 
/ اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است- 
/ - و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم 
/ سزایم نیست این زندان و حرمان های بعد از آن 
/ جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم 
/ صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
 / ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم 
/ غمین باغ مرا باشد بهار راستین: پاییز 
/ گه با این فصل، من سر و صفای دیگری دارم 
/ من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان ها
 / سرود دیگر و شعر و غنای دیگری دارم 
/ هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز 
/ که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم 
/ چو گریه های های ابر خزان، شب، بر سر زندان 
/ به کنج دخمه من هم های های دیگری دارم
 / عجایب شهر پر شوری ست، این قصر قجر، من نیز
 / درین شهر عجایب، روستای دیگری دارم 
/ دلم سوزد، سری چون در گریبان غمی بینم 
/ برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم 
/ چو بینم موج خون و خشم دل ها، می برم از یاد
 / که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم
 / چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
 / که من در کارها چون و چرای دیگری دارم 
/ به جان بیزار ازین عقل زبونم، ای جنون، گل کن
 / که سودا و سر زنجیرهای دیگری دارم 
/ بهایی نیست پیش من نه آن مس را نه این به را 
/ که من با نقد مزدشتم، بهای دیگری دارم
 / دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
 / حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم 
/ خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
 / ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
 / ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
 / خدای زیرک بی اعتنای دیگری دارم 
/ بسی دیدم "ظلمنا" خوی مسکین"ربنا"گویان 
/ من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم 
/ ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
 / نجات قوم خود را من "شفای" دیگری دارم
 / برد تا ساحل مقصودت، از این سهمگین غرقاب
 / که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
 / ز خاک تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
 / من از بهر وجودت کیمیای دیگری دارم 
/ تملک شان انسان وز نجابت نیست، بینا شو
 / بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
 / همه عالم به زیر خیمه ای، بر سفره ای، با هم 
/ جز این هم بهر جان تو غذای دیگری دارم
 / محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
 / من این پیمان ز پیر پارسای دیگری دارم 
/ بهین آزادگر مزدشت میوه مزدک و زردشت
 / که عالم را ز پیغامش رهای دیگری دارم 
/ شعور زنده این گوید، شعار زندگی این است 
/ امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم 
/ سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
 / که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
 / سلامم می کند ناصر، که بیند در سخن امروز
 / چنین نصر من اللهی لوای دیگری دارم 
/ مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
 / فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
 / نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان ها 
/ همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
 / سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
 / هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم 
/ سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
 / اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
 / چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری 
/ زمان را هر زمان ذ م و هجای دیگری دارم
 / جواب های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
  / من از کوه جهان با هوی و های دیگری دارم

  مهدى اخوان ثالث «م. امید»

Freitag, 17. Oktober 2014

م... ا...د...ر -- کارو دِردِریان

کارو دِردِریان (۱۶ آبان ۱۳۰۴ همدان-۲۷ تیر ۱۳۸۶ کالیفرنیا) نویسنده و شاعر ارمنی تبار Wikipedia
/همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
 / از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
 / از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
 / از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
 / از مزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
 / می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
 / ساز نه، دردی، فغانی، ناله ای، اشک نیازی
 / مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
 / می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
 / ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
 / این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در
 / باز کن در باز کن... تا بینمت یک بار دیگر
 / چرخ گردون ز آسمان کوبیده این سان بر زمینم
 / آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
 / تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
 / خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
 / کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
 / اشک من در وادی آوارگان، آواره گشته
 / درد جان سوز مرا بیچارگی ها چاره گشته
 / سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته
 / بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
 / غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
 / باز کن! مادر، ببین از باده خون مستم آخر
 / خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
 / آخر ای مادر، زمانی من جوانی شاد بودم
 / سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم 
/ هر چه دل می خواست، در انجام آن آزاد بودم
 / صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم
 / بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم
 / درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
 / لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
 / خاک گور زندگی شد، در به در خاکستر من
 / پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
 / وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم
 / هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
 / ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
 / این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
 / از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
 / غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
 / زیورم، پشت خمیده، گونه های گود، زیبم
 / ناله محزون حبیبم، لخته های خون طبیبم 
/ کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
 / ناله شد، افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
 / داستان ها دارد از بیداد سل سوز نهانم
 / خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
 / بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده من
 / وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
 / گر که شیر توست، مادر... بی گناهم، کن حلالم
 / آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را
 / بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
 / بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
 / باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
 / سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
 / گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
 / خون چرا قی می کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
 / سرفه ها، تک سرفه ها! قلبم تبه شد، مرد. مردم
 / بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده
 / آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده
 / زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
 / سرفه ها محض خدا خاموش، می خواهم بخوابم
 / عشق ها! ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!
 / اشک ها، فریادها، ای نغمه های زندگانی
 / سوزها... افسانه ها... ای ناله های آسمانی
 / دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی
 / آخر... امشب رهسپارم، سوی خواب جاودانی
 / هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
 / گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
 / عذر می خواهم کنون و با تنی در هم شکسته
 / می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
 / آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم 
/ تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
 / تا نبیند بی کفن، فرزند خود را مادر من
 / پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار، خوابش
 / تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
 / تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
 / قایقی از استخوان، خون دل شوریده آبش
 / ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
 / بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
 / دست هایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
 / پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
  / می خورد پارو به آب و می رود قایق به ساحل
 / تا رساند لاشه مسلول بی کس را به منزل
 / آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
 / این منم، فرزند مسلول تو، مادر، باز کن در
 / باز کن، از پا فتادم... آخ... مادر
 / م... ا...د...ر
  زنده ياد كارو

Mittwoch, 15. Oktober 2014

پیام زرتشت - Zarathustra Message

تصویری خیالی از زرتشت (در عقب تصویر) و بطلمیوس در جلو. نقاشی از رافائل، مکتب آتن، پیرامون ۱۵۱۰ میلادی. Wikipedia
پیام زرتشت
بهترین گفته را با گوش بشنوید
و با اندیشه ی روشن بنگرید
سپس هر مرد و هر زن از شما
از این دو راه نیکی‌ و بدی
یکی‌ را برای خود بر گزیند.
این آئین را پیش از آنکه
روز بزرگ فرا رسد دریابید.
یسنا ۳۰ -۲
آفرین باد
در زبان هندی مثلی‌ است که میگویند "گر میخواهی‌ گیتا را بهرام بیاموزی هم باید گیتا را خوب بدانی و هم رام را خوب بشناسی". گر چه این مثل در مورد مترجمان زبان هم صادق است ولی‌ منظور اصلی‌ معلم و متعلم یا استاد و شاگرد است نسبت بموضوع درس وقتی‌ درس استادی یک زبان قدیمه و غیره مستعمل باشد کار تدریس به مراتب سخت تر و تفهیم و تفاهم دشوارتر خواهد بود.
 درسهای گاتهائیرا که پژوهنده دانشمند آقای علی‌ اکبر جعفری برای دانشمندان کلاس اوستای انجمن فرهنگ ایران باستان تالیف و تدوین کردند نتیجه کوشش و زحماتیست که در طی‌ چندین سال کار و تجربه بدست آمده و براستی هم آموزنده و سودمند است و هم استادانه و عالمانه فراهم گشته و غیر از اینهم نمی‌بایست باشد زیرا آقای جعفری علاوه بر اینکه خود ایرانی‌ و بچند لهجه زبان‌های ایرانی‌ آشنایی‌ دارند مدت‌ها در نزد دانشمند نامی‌ پارسی‌ یعنی‌ دستور مانکجی دالا (daalla) دستور بزرگ شهر کراچی به تحصیل زبان‌های اوستا و پهلوی و علوم دینی و زرتشتی پرداخته و نیز سالهایی چند در شبه قاره هند و پاکستان بفرا گرفتن زبان سانسکریت و لهجه‌های دیگر هندی و اردو و مذاهب هند مشغول بوده‌اند و کسیکه خط و زبان کتب دینی ایرانی‌ و هند یعنی‌ اوستا و ودا را بخوبی فرا گرفته باشد در ارائه نظر نسبت به آئین زرتشتی و برهمایی صاحب نظر و ذیصلاح خواهد بود زیرا تنها با دانستن زبان اوستا نمی‌توان بمحیط زندگانی و عقاید و اداب و رسوم و آئین و فرهنگ ‌قوم آریایی در هنگام پیدایش اشوزرتشت پی‌ برد بلکه این اطلاع و دانش هنگامی رسا و کامل میگردد که بمطالب و مضامین وداها بخصوص ریک ودا پی‌ برده باشیم. علاوه بر این زبان سانسکریت مکمل زبان اوستاست و هر جا ابهامی مورد دستور زبان یا معنی واژه‌ای از اوستا پیش آید آنرا می‌توان بخوبی از روی لغات و دستور زبان سانسکریت حل کرد و به نتیجه دلخواه رسید. 
 با خواندن ودا میتونیم بخوبی دریابیم که چگونه اندیشه و فکر توده‌ مردم آریایی اسیر و گرفتار پنجه‌های نیرومند پیشوایان دینی آن‌زمان بوده و بچه علت اشو زرتشت آزادی فکر و عقیده را تعلیم داده است. 
و آنگاه چنین نتیجه میگیریم که اگر موبدان عصر ساسانی از مضمون و مفهوم کامل آنها اطلاع درستی‌ داشته اولا چرا اجازه داده‌اند بخش گاتها بجای سر آغاز در میان یسنا قرار گیرد و ثانیا بچه علت قربانی چهار پایان را بنام و بخشنودی اهورا مزدا ی جان بخش جهت شادی روان درگذشتگان و ایزدان بویژه ایزدمهر دستور میدادند. اگر موبدان عصر ساسانی پی‌ بفلسفه سپنتا مینو و انگره مینو برده بودند بچه علت سراسر ادبیات وسیع پهلوی پر از شرح مقابله هورمزد و اهریمن است.
پس با در نظر گرفتن این حقایق تاریخی‌ و دینی اگر امروز افراد دانشمندی چون استاد پورداوود یا آقای جعفری و مانند آنان درصدد روشن ساختن امیغهای کیش زرتشت برآیند و اخگر فروزان تعلیم وخشور را از زیر خاکستر اوهام بیرون کشند و بنمایانند باید با صمیم قلب از آنان سپاسگزار بود و بدانها درود فرستاد و روزافزونی تعداد آنان را از پروردگار توانا خواستار شد.
وخشور بزرگ می‌فرماید:
"هر دانایی باید دیگران را از دانش خود بهره‌مند سازد چه بیش از این نشاید نادان سر گشته بماند". زیرا که بدترین رنج برای دانایان این است که در میان مشتی نادان بسر برند و بزرگترین خوشبختی‌ برای آنان هنگامی فراهم شده که اطرافیانشان آنها را درک کنند و گفتارشان را بجان و دل بپذیرند و به پیروی آنان پردازند.
گفتار نخست
زرتشت اسپنتمان
سرآغاز:
ما هر کاری را برای خواست ویژه‌ای و منظور خاصی‌ انجام می‌‌دهیم و هرگز برای هیچ دست به کاری نمی‌زنیم. 
بی‌گمان آن پاکمرد هم در پیام خود خواستی‌ را دنبال می‌‌کرده و چه بهتر که در همین آغاز سخن از خواست او آگاه گردیم. او پیام خود را چنین آغاز می‌کند.
ای مزدا، اینک دستها را در نماز افراشته،
پیش از هر چیز،
خرسندی مینوی افزاینده را خواستارم
و می‌خواهم همه کارهای خود را
از روی راستی‌ و پاکی‌ انجام دهم
و خرد خود را با منش نیک‌ تو همساز سازم
تا روان افرینش را
خشنود و خرسند گردانم.
یسنا ۲۸ - 
او کیست
نامش زرتشت است و دلداده خدا است. پیامش در صورت سرود‌هایی‌ نقض ولی‌ فشرده بدست ما رسیده و آنرا گاتها یا گاهان می‌نامیم.
از سرود‌هایش می‌دانیم که نامش "زرتشتر - Zarathushtra" و نام خانوادگی ش "سپتم - Spitama" یا "سپتم - Spitama" است و او از  خاندان  "هیچت ا‌سپ - Haecataspa" می‌باشد - کسانی‌ از اوستاشناسان نامش را ساخته از دو واژه می‌دانند:
 یکی‌ "زرث - zarath" بمعنی‌ زرد و زال و پیر و دیگری "اشتر - ushtra" که همان شتر است و این نام را "زرد شتر" یا "پیر شتر" معنی می کنند.
سپتام زرتشتر یا زرتشتر سپتام را در فارسی امروزین زرتشت اسپنتمان می‌خوانیم.
انسانی‌ کامل
از گاتها پیدا است که زرتشت در هنگام سرودن سرودهای خود مردی بود دانا، بینا، سخن دان، سخنور، سخنران. او به آرزوی خود رسیده بود و پاسخ‌های پرسش‌های خود را یافته بود. او پس از نگریستن و اندیشیدن و بازنگریستن و باز اندیشیدن، چه در پیرامون خود و چه در پیرامون جهان، به راز زندگی‌ دست یافته بود و به حقیقت پی‌ برده بود.او از خود کاملا مطمئن بود و هیچ نیازی به روی آوردن به کسی‌ نداشت. اگر پرسشی داشت در درون خود می‌نگریست و از اهورامزدا می‌پرسید و پاسخ را درمی یافت. او استاد استادان بود.
این چیزها را ما از گاتها می‌فهمیم و گرنه خود او هیچ گونه ادعایی نکرده. نه خدا است و نه پسر خدا، نه دم از اناالخق میزند و نه من اعظم شانی‌ را به رخ دیگران می‌کشد. او انسان است، انسانی‌ کامل، انسانی‌ که خود به کمال رسیده همه کوشش و تلاش خود را بر آن می‌‌گمارد که دیگران به کمال برساند و جهانی‌ خرسند پدید آورند. او در برابر هر چیزی که در راه پیشرفت ایستاده است برخاسته و با خود پیمان بسته که "تا تاب و توانایی‌ دارم مردم را بسوی راستی‌ خواهم رهنمود."
زرتشت کجایی‌ بود
لهجه ی گاتها لهجه ی خراسانی است. هجای گاتها هجای ریگ ویدی است که در آن زمان در باختر رود سند روا بود. سبک گاتها هم سبک ریگ ویدی است. پس زرتشت سرودهای خود را، حتی آن بندها را هم که در آن گله می‌کند یارانش کم اند و نمی‌داند به کدام سرزمین روی آورد، به همین لهجه و هجا و سبک سروده. از مردمان و خاندانهایی نام میبرد که بستگی به خراسان و سرزمینهای سند و پنجاب دارند. پندارهایی که زرتشت با آنها می‌جنگند، پندارهایی ریگ ویدی است. زمان ریگ وید زمانی‌ است که هنوز تیره‌های آریایی به باختر زمین ایران سرازیر شده برای خود میهنی تازه نساخته بودند. زرتشت در محیطی‌ بوده که ویژه آریاییان بوده و هیچگونه گفتگو از بیگانگان نا آریایی در میان نیست در جایی‌ که در آن زمان زمینهای میانه و باختری ایران امروزین پر از این بیگانگان بود که باید گفت بیگانه نبودند و بومی بودند. در گاتها کوچک‌ترین اشاره‌ی به هیچ کشوری یا سرزمینی نشده و تنها نامی‌ که برده شده از آن "بوم یا کشور هفتم" است که همان "ایرانویچ - Airyanam. Aaeja" اوستایی است و آن همان سرزمینی است که امروز بخش‌هایی‌ از خراسان و افغانستان و آسیای مرکزی را در بر دارد. گفتگوهای اوستا همه اش از خراسان زمین است. شاه گشتاسب را بلخی نوشته‌اند. همه اینها نشان میدهد که زرتشت از شرق بود و در همان شرق بکار خود پرداخت.
داستان‌ها تا توانسته اند به زندگانی زرتشت پر و بال و شاخ و برگ داده‌اند و با  معجزه های پی‌ در پی‌ گزاف گفته اند و مردی را که به جنگ  همه گونه پندار گری و خرافات برخاسته بود، گرفتار رسومات و قربانیهایی خونین کردند و به چیزی که روی نکرده‌اند و نه‌ فهمیدن و نه‌ فهمانیده اند، همان سخنان بلند و بی‌ مانند آن پاکمرد است.
 سرود‌های زرتشت
من برای تو‌ای اشا، ‌ای راستی‌
و برای تو‌ای وهومنه، ‌ای منش نیک‌
و برای تو مزدا اهورا، ‌ای خدای دانای زندگانی،
سرود‌هایی‌ بسرایم
که کس نسروده.
یسنا ۲۸ - ۴
و اما سرود را در اوستا و سانسکریت "گاتا - گاتها" گویند. در نبشته‌های اوستایی که دردست داریم، این نام کمابیش چهل بار آمده که بیشتر در صیغه ی جمع یاد شده. ناگفته نماند که این نام در خود "گاتها" نیامده و همانگونه که خواهیم دید شاید زرتشت آن را به "مانثرا - Manthra" یعنی‌ پیام می‌‌شناخته.
 از اوستا این را هم می‌دانیم که گاتها دارای پنج سرود است. 
این بخش بندی از آن روی نیست که زرتشت یکی‌ پس از دیگری پنج سرود سرایید و بس بلکه از روی وضع شعر و شماره‌های شعر در هر بند است.
چنان به نظر می‌رسد که این کار را برای آن کرده اند که هم هنگام سرودن آهنگ ویژه ی هر یک از وزنها و سرود‌ها را بهتر و روان‌تر بخوانند و هم آنها را آسان‌تر به یاد بسپارند.
گاتها ی پنجگانه
هر یکی‌ از پنج گاتها را به نام نخستین واژه ی بند نخست یاد می‌کنیم. نخستین گاتها را اهنود (اهنویتی -ahunavaiti) نام است و معنی‌ آن در بردارنده ی اهون وییریو ( اهونور یا یثااهو وییریو) است.
نامهای چهار گاتها ی دیگر نیز از واژه‌های نخستین بند هر یک گرفته شده است. گاتهای دوم اشتود (اشتویتی - Ushtavaiti) یا در بردارنده ی واژه ی " اشتا" است و همین جور گاتهای سوم سپنتمند (سپنتا مینیو - Spenta Mainyu) و چهارم وهوخشتر (وهوخشترا - Vohu Xshathra) و پنجم وهشتواشست (وهشتواشتی - Vahishtoishti) است. هر یکی‌ از پنج گاتها دارای یک یا چندین "هأتی - Haiti" یا به زبان پهلوی "هات" می‌باشد و این واژه را می‌توان فصل یا بخش ترجمه کرد.
در نامه پهلوی "شایست و نه‌ شایست" آمده که گاتها ی پنجگانه رویهمرفته دارای ۲۷۸ بند و ۱۰۱۶ شعر و ۵۵۶۷ واژه می‌باشد. در نامه دیگر پهلوی که "زادسپرم" نام دارد، نیز ۱۰۱۶ شعر و به اعتباری از ۶۶۶۶ واژه ی گاتها ی یاد گردیده ولی‌ از روی نبشته ی دانشمند پارسی‌ شادروان ایرج تاراپور والا، گاتها با شمردن "اهونور" و ایری من اشیا" دارای ۲۴۰ بند ۹۲۳ شعر و کمابیش ۵۷۰۰ واژه می‌باشد.
و در این فشرده کتابچه است که مغز آنچه زرتشت به جهانیان ارزانی داشت گزارده شد، فشرده کتابچه‌ای که پاره‌ای بس کوچک ولی‌ گوهری بس درخشان در نبشته‌های اوستا بس نمایان است.
 ما این را نیک‌ می‌دانیم که بندهای گاتها مانند دوبیتی‌های فارسی فشرده و کوتاه شده هستند که اندیشه‌های بس بلند را در بر دارند. بیگمان هر بندی پاره‌ای از گفتاری از نثر بود که متن آنرا در دست نداریم و باشد که در همان آغاز به یاد سپرده نشده. شعر را جان سخن دانستن شیوه‌ای است باستانی و نبشته‌های سانسکریت و پالی و اوستا و دیگر در زمانهای دور و نبشته‌های پارسی‌، مانند گلستان سعدی در زمانهای خودمان بهترین نمونه‌های آن است.  همین فشردگی سخن و بی‌گمان احتیاطی که خوانندگان در خواندان این بند‌ها می‌‌کردند، بطوریکه به گفته "وسپرد" که یکی‌ از بخشهای ارزنده ی اوستا است آنها را "بی‌ هیچ گسستگی و بی‌ هیچ لغزش" می‌‌سرودند، باعث شده که امروز ما گاتها را به اندازه‌ای دست نخورده می بینیم که حتی ویژه گیهای آن لهجه ی بسیار کهن برای ما نگهداشته شده.
 در اینجا باید بر روان آن پاکان درود فرستاد و آفرین گفت که این سپرده را سینه به سینه و دهان به دهان تا ما رسانیده اند و امروز ما چنان می‌یابیم که خود زرتشت با ما در گفتگو است، همانطور که هزارها سال پیش با یاران خود همسخن بود.
زمانی‌ که زرتشت در آن چشم گشود
نزد شما روان افرینش به گریه افتاد
"چرا مرا آفریدید؟
که مرا ساخت؟
خشم، ستم، جور، درشتی و زور
سخت گرفتارم کرده.
مرا جز شما نگهبان دیگری نیست.
مرا به پناه گاه خوبی‌ راه نمایید".
یسنا ۲۹ - ۱
جهانی‌ که از خشم و جور و ستم می‌نالد. همه بستوه آمده اند و نمی‌‌دانند به که روی آورند از یک سوی تازه کسانی‌ زندگی‌ چادرنشینی و در بدری را رها کرده انجمنی برپا کرده به زندگانی و آبادانی پرداخته اند و دست به ساختن خانه و ده و شهر و کشور زده اند ولی‌ از دست راهزنان بیابانی و ستمکاران خانه بدوش آرام ندارند و زمانی‌ آسوده نیستند و از سوی دیگر کسانی‌ خود را پیشوایان مذهبی‌ خوانده زندگی‌ را بر مردم بیچاره تنگ کرده‌اند. اینان به گفته‌های خود نمایندگان خدایانی هستند که در رشک و خشم از راهزنان هم جلو زده‌اند.
زرتشت حقیقت را در می‌‌یابد
آن کسی‌ آئین پاک را تباه می‌کند
که زمین و خورشید را با چشمانی روشن نگریستن را
بدترین کارها می‌شمارد،
که به دروغ گویان ارمغان‌ها پیشکش می‌کند،
که آبادیها را ویران می‌سازد،
که به درستکاران آزار می‌رساند.
یسنا ۳۲ - ۱۰
زرتشت در پی‌ حقیقت می‌‌رود
زرتشت بر همه بدگمان شد و از همه روی گرداند.
می‌گویند زرتشت برای مدت ده سال از مردم دور گشت و روی به طبیعت آورد و گوشه‌ ی خاموشی و کنج تنهایی‌ را در دامن طبیعت زیبا برگزید تا در ژرفا ی راز‌های سپهر فرو رود و حقیقت را دریابد.جستجوی حقیقت در گاتها این گفته را راست می‌نمایاند. در سرود‌های زرتشت آمده، "بهترین راه پرورش روان، اندیشیدن در خاموشی است" 
 زرتشت می‌‌پرسد و می‌‌پرسد
همانجا بود که دریافت که صدایی می‌گوید "از ما بپرس آنچه را می‌‌خواهی‌ بپرسی‌" (یسنا ۴۳ - ۱۰)
و زرتشت پرسید و باز پرسید:
"که برای خورشید و ستارگان راه را استوار کرد؟"
"از کیست که ماه می‌‌افزاید و می‌‌کاهد؟"
"که زمین را داشته است و که آسمان را؟"
"که آب را آفریده و که درختان را؟!
"که باد را تندی می‌بخشد و که ابرها را؟"
"که روشنی را آفرید و که تاریکی‌ را؟"
"که خواب را ارزانی داشت و که بیداری را؟"
"از کیست بامدادان و از کیست نیمروز و از کیست شب؟"
(از چندین بند یسنا ۴۴)
و اضافه می‌کند:
"من همه اینها و چیزهای دیگر را می‌خواهم بدانم"
یسنا ۴۴ - ۳
هنوز پرسش‌ها در باره ی طبیعت به پایان نرسیده که زرتشت نگاهی‌ به سازمان اجتماعی می‌کند:
"چه چیز پسر را وادار می‌کند تا از پدر پیروی کند؟"
"چه چیز مردم یک خانواده را با هم پیوسته؟"
یسنا ۴۳ - ۷
"چه چیز کسانی‌ را راهنمایی می‌کند
تا خانه را بنیاد گذراند،
دهستان را بنیاد گذراند، شهرستانی را بنیاد گذراند،
و برای خود کشوری آباد پدید آورند؟"
یسنا ۳۱ - ۱۶
از این پای را فراتر می‌گذارد و می‌‌پرسد:
"چه‌ها می‌‌شود و چه‌ها خواهد شد؟"
"آینده ی کسانی‌ که از راستی‌ پیروی می‌‌کنند چیست؟
و آینده ی کسانی‌ که از کاستی پیروی می‌‌کنند چیست؟"
یسنا ۳۱ - ۱۴
و چون دریافت که بسیاری از پیروان کاستی در وضع خوبی‌ هستند و خوش می‌‌خورند و خوش میپوشند و خوش می‌گذرانند می‌‌پرسد:
"کدام راه از این دو بهتر،
راه کسانی‌ که برای مردم تباهی بر آو‌رند
یا راه کسانی‌ که به کار‌های آبادانی می‌پردازند؟"
یسنا ۳۱ - ۱۷
چگونه کسانی‌ که جهان را به جور و ستم سپرده اند،
مردمانی نیک‌ و پیشوایانی خوب توانند بود؟
یسنا ۴۴ - ۲۰
 قانون خلل ناپذیر
در پی‌ یافتن پاسخ این همه پرسش در باره ی یک راز بزرگ هم می‌اندیشد و آن نظم و ترتیب جهان است.
ولی‌ این قانون از چه سرچشمه می‌گیرد؟ باز در خموشی و سکوت فرو می‌‌رود و به اندیشیدن می‌‌پردازد و درمی یابد که اگر همه کارهای جهان از روی راستی‌ باشد، بی‌گمان دانش و بینشی در پشت این همه سامان است و آنرا وهومنه یا منش نیک‌ می‌‌نامد.
خدای زندگی‌ و دانش
ولی‌ زرتشت نمی‌‌آساید و نمی‌‌آرامد. او به پرسش‌های خود ادامه می‌‌دهد:
"کیست آفریننده راستی‌؟"
یسنا ۴۴ - ۳
"کیست سازنده ی منش نیک‌؟"
یسنا ۴۴ - ۴
اینجاست که خدا یگانه را می‌یابد و او را "اهورا مزدا - Ahura Mazda" یا خدا زندگی‌ و دانش مینامد و اینجاست که در نظر او همه خدایان گوناگون پنداری محو می‌‌شوند و چنان نیست و نابود می‌‌گردند که زرتشت از آنان حتی یک بار هم بطور نمونه در سرود‌های خود نام نمی‌برد، حتی برای نشان دادن بیزاری خود از آنان. چیزی که وجود ندارد از آن نام بردن یعنی‌ چه؟
و اکنون که خدا ی خود را می‌شناسد، همه پرسش‌های خود را از او می‌کند:
"این از تو می‌پرسم، راست مرا گو،‌ای اهورا"
یسنا ۴۴
و یکایک پاسخ‌ها را درمی یابد و می‌داند که هر چه هست از او است.
او می‌‌پرسد:
"این از تو می‌پرسم، راست مرا گو،‌ای اهورا
چگونه ترا نماز برام؟
کی‌ تو دوستی‌ مانند من را خواهی‌ آموخت
و بدستیاری راستی‌ مهر آگین خواهی‌ کرد
تا منش نیک‌ تو بمن روی آورد
و نزد من آید؟"
یسنا ۴۴ - ۱
اینها بودند که زرتشت را شیفته ی خدا ی خود گرداندند. او از خدا ی خود راهنمایی‌ می‌خواهد.
"من به تو می‌گریم، ببین ‌ای اهورا،
من آن شادمانی را می‌خواهم که
یک معشوق به عاشق خود ارزانی می‌دارد.
مرا از راه راستی‌
به سرمایه ی منش نیک‌ راهنما."
یسنا ۴۶ - ۲
می‌ گوید:
"از تو می‌خواهم،‌ ای اهورا مزدا،
خود را بمن بنما،
با من همسخن شو"
یسنا ۳۳ - ۴
ولی‌ دیدار تنها آرزوی زرتشت نیست، او خواستی‌ از این والاتر دارد. او می‌خواهد با وی یکی‌ گردد.
یسنا ۴۴ - ۱۷
زرتشت دلداده ی دانا
زرتشت با همه ی دلدادگی و شیفتگی خود احساسات را به‌ خود راه نمی‌‌دهد و خرد و دانش با بینش را وسیله خود می‌سازد.
او می‌خواهد خدای خود را با دیده ی خرد ببیند. آری با "دیده ی خرد". او با اندیشه روشن خدا را یافت و اکنون هم می‌خواهد با همان اندیشه روشن او را ببیند زیرا این تنها راه راست و درستی‌ است که او در پیش دارد. اندیشه ی اهورایی، با وهومنه، منش نیک‌ هم آهنگ گردد تا به آرزوی خود رسد.
آنرا در ستایش‌های پارسا یی بزرگ می‌خوانم
که مزدا اهورا، خدا زندگی‌ و دانش، نام دارد
اوست که به مردم از راستی‌ و منش نیک‌ خود
در شهریاری خویش رسایی و جاودانی می‌بخشد
بشود که او بر ما زندگانی تازه و نیرو ی نوینی ارزانی دارد.
یسنا ۴۵ - ۸
خدای زرتشت سر آغاز و سرانجام است. او همیشه همان بود و همواره همان خواهد ماند. او تغییر ناپذیر است. او توانا است. او نیرومند است. او فرمانروا است. او قانونگزار است. هیچ کس در برابر او نیست. او بی‌همتا است.
او دانا است. او داناترین است. او هر چه گذشته و هر چه می‌گذرد و هر چه خواهد گذشت را نیک‌ می‌داند. او از هر راز و نیاز و از هر آشکار و نهان آگاه است. او نافریفتنی است. او اموزگار است.
او بهترین است. او سودمند است. او سزاوار  ستایش است.
او بخشاینده است. او بخشایشگر است. او مهربان است، به اندازه ای  مهربان که هر کس میتواند خود را به او برساند و او را پدر، برادر و دوست خود گرداند. او همه کسانی‌ را که دوستد ار او هستند، دوست می‌دارد.
اینک هر دو رسایی و جاودانی
بسوی روشنایی تو راهنمایی‌ می‌‌کنند
و پارسایی از راه راستی‌
و بدستیاری منش نیک‌ و شهریاری
زندگانی تازه و نیروی نوینی می‌‌دهد
با این پرتوهای تو است،‌ ای مزدا
که تخم کین از میان برداشته میشود.
یسنا ۳۴ - ۱۱
نمودارها ی اهورایی که در سرود‌ها یاد شده است:
اشا
آریان باستان تا اندازه‌ای پی‌ به نظام جهان برده بودند و میدانستند که شب و روز، شام و بام، بهار و پائیز، زمستان و تابستان روی یک نظام ویژه‌ای میچرخند. آنان پرتو این نظم و سامان را کمابیش در هر چیز دیدند و آنرا ارت (Arta) ارت (Areta) اشا (Asha) ر‌ت (rta) یا راستی‌ نامیدند.
آن با زرتشت بود که اشأ را هسته ی آئین خود بسازد و آن را اصل هر چیز بداند.
زرتشت کسانی‌ را که از روی راستی‌ رفتار می‌‌کنند و هر کاری را مطابق آئین اشأ از راهش انجام می‌‌دهند "اشون - Ashavan" یا از آن اشأ پیرو اشأ پیرو راستی‌ یا راستکار مینامد و کسانی‌ را هم که بر عکس این می‌‌کنند یا بجای آبادی جهان ، دنبال بر باد دادن آن می‌‌روند "درگونت - dregvant" دروند، از آن دروغ، پیرو دروغ  یا دروغگو می‌‌خواند.
وهومنه
"وهومنه - Vohumanah" وهومن، بهمن، منش نیک‌، اندیشه ی نیک‌ و گاهی هم "وهشت منه - Vahishtamanah" یا نیکترین منش و "وهمینو - Vohumainyu" یا نیک‌ مینو و "و هشت مینو - Vahishtamainyu" یا نیکترین مینو آمده.
باید در نظر داشت که آئین زرتشت روی سه اصل می‌‌چرخد و آن سه "هومت - Humata, هوخت - Huxta ، هوورشت - Huvarshta" یا اندیشه ی نیک‌، گفتار نیک‌ و کردار نیک‌ می‌‌باشند. دو اصل دیگر از اندیشه ی نیک‌ سرچشمه میگیرند. پس از همه مهمتر اندیشیدن است و این کاری است که انسان همواره در هر حال انجام میدهد. به گفته ی شادروان دالا، انسان اندیشه را میافریند و اندیشه انسان را. آن اندیشه است که ما را انسان می‌سازد و حتی از انسان هم بالاتر میبرد و آن اندیشه است که ما را از جانوران زیانمند هم زیانمندتر می‌گرداند.

 پیام زرتشت پیشکش به کسانی‌ که دلداده مزدا هستند  یسنا ۳۱ -  ۱
چنانکه از سرودهای آن پاکمرد برمی‌‌آید
علی‌ اکبر جعفری
تهران - . - ۱۳۴۶