Paint Khosro Khosravi |
قصه بازرگان که طوطی او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت ...داستانی که در این رساله مورد مطالعه ماست یکی از قصههای بسیار شیرین ادبیات پارسی است که مانند سایر داستانهای زبان پارسی از نکتههای لطیف و حکیمانه و مضمونهای عارفانه و اخلاقی است که مولانا به سبکی شیوا و روشی زیبا بیان میکند
بود بازرگانی او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندوستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیز را ز جود
گفت بهر تو چه آ رم، گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کا رمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از غذای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
از شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا ، بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما با سبزه ، گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من در این حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
من در این حبس و شما در گلستان
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یا به یاد این فتاده خط بیز
چونکه خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لٔپ چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است
چون تو با بد کنی ، پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب تر از سماق و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نام تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این ، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیاید غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
از کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم به قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل، این نهنگ آتشی است
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است
عاشق کّل است و خود کّل است او
عاشق خویش است و عشق خویش جو
نخجیران و طوطیان / مثنوی شریف / ادوارد ژوزف
بود بازرگانی او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندوستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیز را ز جود
گفت بهر تو چه آ رم، گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کا رمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از غذای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
از شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا ، بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما با سبزه ، گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من در این حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
من در این حبس و شما در گلستان
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یا به یاد این فتاده خط بیز
چونکه خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لٔپ چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگی است
چون تو با بد کنی ، پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب تر از سماق و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نام تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این ، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیاید غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
از کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم به قهر و بر لطفش به جدّ
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل، این نهنگ آتشی است
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشی است
عاشق کّل است و خود کّل است او
عاشق خویش است و عشق خویش جو
نخجیران و طوطیان / مثنوی شریف / ادوارد ژوزف
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen