Freitag, 18. Mai 2012

غزلیات شورانگیز دیوان شمس تبریزی Divan-e Shams Tabrizi sensational lyrics

نمای کلی گنبد و آرامگاه و موزه مولوی در قونیه

  شرح  حال  مولوی
همان شراب کش باده  خانه جبروت
همان همای بلند آشیان عرش نشین
رموز  گوی ازل مولوی  که  داد  نجات
مقیدان  هوی  را   ز قید، این سجین
 ز جلد‌های کلامش که مثنویست گرفت
جهات  سنه   به   پیرایه  ابد   تزیین
سخن ز مرتبهٔ شعر او نه حد منست
که همچو عرش بلند است و همچو شرح متین
بستان السیاحه

 جلال الدین محمد ابن شیخ بها الدین محمد معروف به مولوی شاعر عارف و فیلسوف بزرگ که آوازه شهرتش سراسر گیتی‌ را پر کرده است و نبوغ و قدرت خلاقه او همچون سرچشمه لایزال خورشید میدرخشد یکی‌ از بزرگترین مفاخر ادبی‌ ایران بشمار میرود. این پیر روشن ضمیر که مادر ایام همچون او دیگر بوسعت اندیشه و طیران فکر و نکته سنجی و احساس نزایید.   در شهر بلخ، در سال ۶۰۴ هجری چشم بدنیا گشود. در شش سالگی پدر مولانا شیخ فرید الدین عطار را ملاقات کرد و شیخ بدیدن فرزند خردسال او شادمان شد و گفت « این فرزند را گرامی دار که زود باشد که از نفس خود آتش بسوختگان عالم زند » و یک نسخه از کتاب اسرار نامه خود را باو داد.    پس از مدتی‌ که جلال الدین بدریافت کمالات و علوم عصر خود نایل آمد بموجب وصیت والدش بر مسند افاده قدم گذاشت و لوای نشر علوم و درس فنون بر افراشت. بطوریکه نوشته‌اند چهار صد نفر در حوزه درس مولانا جلال الدین حاضر میشدند. و از محضرش مستفید و مستفیض می‌گشتند ولی‌ مولانا بعلت اینکه فضایل صوری و ظاهری را مطلوب طبع خود نیافت حوزه تدریس را ترک گفت و بخدمت مشایخ و جمع کثیر علما متفرق پرداخت و عاقبت شیخ عاجل شمس تبریزی را در ۳۸ سالگی یافت و آنچنان مستغرق بهر فضیلت این پیر روشن دل‌ گردید که یک پارچه شور و هیجان شد.  در چگونگی ملاقات شمس تبریزی و مولانا و تاثیر شمس بر روح مولانا صاحب کتاب بستان السیاحه می‌نویسد « که چون شمس الدین در خدمت بابا کمال الدین جندی بکمال رسید بابا کمال روزی بدو فرمود که تو را باید بولایت روم روی و در آنجا سوخته ایست می‌باید آنرا مشتعل گردانی.    شمس الدین فرمان استاد پذیرفته و متوجه روم گردید در حین سیاحت آن مرز و بوم به شهر قونیه رسید و در کاروانسرای شکر فروشان منزل گزید روزی در بازار قونیه مولانا با استری سوار بود بکو کبه تمام میگذشت ناگاه شمس الدین به مولانا نظر انداخت و بفراست مطلوب را بشناخت و در رکابش روان شده از مولانا پرسید که  « غرض از مجاهده چیست؟ و ریاضت و دانستن علوم را چه معنی‌ است؟  مولانا گفت که جز روش سنت و ادب شریعت مطلبی دیگر نیست   شمس الدین فرمود که این  خود ظاهر است مولانا گفت که ورای این چیست؟ شمس الدین فرمود: علم انست که تو را بمعلوم رساند و بشاهراه حقیقت کشاند » و این بیت حکیم سنایی را بخواند 

 علم  کز تو ، تو  را  به  نستاند
جهل از آن علم  به بود بسیار

مولانا از این سخن متأثر و متحیر گردید و همواره با او نشست و برخاست و آرمید. موالی و اصحاب مولانا شور و غوغا برآوردند و بر شمس الدین طعن کردند که سر و پا برهنه شکم گرسنه ظهور کرده و مقتدای مسلمان  را گمراه نموده است. طرفه تر آنکه نه خط دارد و نه سواد و نه ربط دارد و نه ذهن نقد و نه عربی‌ خوانده و نه عجمی و نه متکلم است و نه حکیم.  غالبا  این مرد جادوگر و ساحر باشد » ولی‌ این سخنان در مولانا اثری نکرد. و بمصداق  

من آنچنان بتو مشغولم ‌ای بهشتی‌ روی
که   یاد    خویشتنم   در   ضمیر   میاید
 ز  دیدنت   نتوانم  که  دیده   بر   دوزم
اگر     معاینه    بینم   که   تیر   میاید

 بمصاحبت شمس الدین ادامه داد و در روح منیع و جذبه ملکوتی وی دامن از دست نهاد و آتش عشق بر جانش شعله‌ور گردید.    و از همان زمان بسرودن غزلیات شور انگیز و آسمانی خود پرداخت که مجموعه آنها به دیوان شمس تبریزی معروف خاص و عام است.    این دیوان که شامل غزلیاتی بینظیر  و بی‌بدیل  است در حقیقت معراج نامه روح طائر مولانا و اندیشه‌های تابناک و شور و جذبه و استدراک وی بشمار میرود.   هرگز کهنه نمی‌شود و در هر حال گنجینه ذخایری  است که بالوان مختلف چشم و دل‌ دوستداران  ادب فارسی را خیره میسازد و برای جان مشتاقان  و دماغ صاحب نظران نفخه‌ای سحر آمیز و عطری دل‌ انگیز است و بقول          علی‌ د شتی 
  
 مثل دریاست، آرامش آن زیبا و هیجان آن مفتون کننده است، مثل دریا پر از موج، پر از کفّ، پر از باد است مثل دریا رنگ‌های بدیع گوناگون دارد. سبز است، ابی است، بنفش است، نیلوفری است مثل دریا آینه آسمان و ستار گان و محل تجلی اشعه آفتاب و ماه و آفرینده نقش‌های غروب است. مثل دریا از حرکت و حیات لبریز است و در زیر ظاهر صیقلی و آرام دنیایی پر از تپش حیات و تلاش تمام نشدنی‌ زندگی‌ دارد.    مولوی در همین دیوان با صراحت انگیزه سرودن این غزلیات را بیان می‌کند

اگر بی‌ عشق شمس الدین گذشتی روز و شب را
فراغت‌ها   کجا   بودی   ز دام   هر   سبب   ما را
نوازش‌های  عشق   او ،   لطافت‌های   مهر   او
رهانید   و   فراغت   داد   از   رنج   و   تعجب  ما را
بهار   حسن   آن   دلبر   بما   بنمود   نا گاهان
شقایق‌ها    و    ریحان‌ها  و  گلهای   عجب   ما را

 افسوس و صد افسوس که رشته مصاحبت چند ساله مولانا و شمس تبریزی بعلت مفقود شدن ناگهانی شمس بریده شد و این همدلی و همدمی گسیخته کردید و چنانکه پس از آن آرام و قرار از روح بزرگ مولانا رخت بربست.  عشق و الفت هستی‌ گداز بر جان مولانای رومی آنچنان کرد که سرود 

‌ای جان ما ،‌ای جان ما، ‌ای کفر  و ‌ای ایمان ما
خواهم که این خر مهره را گوهر کنی‌ در کان ما
ساقی‌ یکی‌ رطل گران در ده‌‌‌ بجان عاشقان
تا ر‌ه برد بر لا مکان این جان  سر گردان ما

 در جای دیگر

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنکه بجست از کفم بار دگر بگیرمش
آنکه بدل اسیرمش در دل‌ و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
راهبرم بسوی او شب بچراغ روی او
چون برسم بکوی او حلقه در بگیرمش
گر برسم به شمس دین بار دگر بشوق دل‌
دست ز هم گشایم و باز ببر بگیرمش

 و برخی‌ هم وجود شمس را تصوری بیشتر نمی‌دانند و میگویند 
   اصولاً وجود شمس تبریزی در شرح حال مولانا بیشتر بصورت افسانه است تا حقیقت محرز  و مسلم ، زیرا درباره شمس آنقدر تخیل و تصور کرده اند که اگر حقیقتی هم وجود داشته مکتوم و مجهول مانده است 
ولی‌ آنچه امروز برای ما ارزش و اهمیت دارد غزلیات عالی‌ مولوی است 

 مولانا مدت ده‌‌‌ سال به سرودن و پرداختن شاهکار ادبی‌ دیگر خود مثنوی که بحقیقت باید آنرا اسرار نامه و گنجینه آبادی و سرمدی عرفان و وصول بحقیقت نام گذاشت عمر صرف کرد و از زبان نی‌‌ آن مکنونات و خفیه‌های روح انسان را بازگو و آن آتشی را بجان سالکان طریقت و ناسکان منهج حقیقت برفروخت که هنوز و هنوز دلهای مشتاقان حکمت و عرفان در پرتو این آتش فروزان روشن میگردد

 ...و سرانجام این کوره گدازان شور و عشق و این زبان گویای اسرار فیه  مافیه این گردنده  تیزبال آسمان‌های خیال و این پیر روشن ضمیر و ستاره فروزان عالم اثیر در سنه ۶۷۲ هجری قمری چشم از جهان فرو بست و یادگاری‌های جاویدان خود را میراث اخلاق ساخت

‌ای عاشقان ‌ای عاشقان من از کجا عشق از کجا
ای بیدلان  ‌ای بیدلان   من از کجا عشق از کجا
شوریده‌ام   شوریده‌ام   از خان و مان ببریده‌ام
عشقش بجان بگزیده‌ام   من از کجا عشق از کجا

گشتم  خریدار غمت   حیران به  بازار  غمت
جان داده در کار غمت   من از کجا عشق از کجا
‌ای مطربان  ‌ای مطربان بّر دف زنید احوال من
من بیدلم  من بیدلم  من از کجا عشق از کجا

 عشقست سلطان یقین  عشق است برهان یقین
عشقست میدان یقین   من از کجا عشق از کجا
عشق آمدست از آسمان تا خود بسوزد بد گمان
عشقست بلای ناگهان  من از کجا عشق از کجا

ای شمس بس کن زمزمه این خانه باغست و دمه
عشقست چون گرگ و رمه  من از کجا عشق از کجا

غزلیات شورانگیز دیوان شمس تبریزی
فریدون کار تهران
۱۳۴۳

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen