Donnerstag, 18. Juli 2013

“Bildung ist die mächtigste Waffe, um die Welt zu verändern.”

Nelson Mandela - Bing Photo

„Mein Leben lang habe ich mich diesem Kampf des afrikanischen Volkes gewidmet. Ich habe gegen weiße Vorherrschaft gekämpft. Ich habe gegen schwarze Vorherrschaft gekämpft. Ich habe das Ideal der Demokratie und der freien Gesellschaft hochgehalten, in der alle Menschen in Harmonie und mit gleichen Möglichkeiten zusammenleben. Es ist ein Ideal, für das ich zu leben und das ich zu erreichen hoffe. Doch wenn es sein soll, so bin ich für dieses Ideal auch zu sterben bereit.“
*******
„Ich hatte keine Erleuchtung, keine einzigartige Offenbarung, keinen Augenblick der Wahrheit; es war eine ständige Anhäufung von tausend verschiedenen Dingen, tausend Kränkungen, tausend verdrängten Momenten, die in mir die rebellische Haltung, die Wut und das Verlangen hervorriefen, das System zu bekämpfen, das mein Volk einkerkerte. Da war kein bestimmter Tag, an dem ich mir sagte, von nun an will ich mich der Befreiung meines Volkes widmen, sondern stattdessen tat ich es einfach, weil ich nicht anders konnte.“
*******
“Du wirst in dieser Welt mehr durch Taten der Barmherzigkeit erreichen, als durch Taten der Vergeltung.“
*******
“Als erstes musst du ehrlich zu dir selbst sein. Du wirst nie einen Einfluss auf die Gesellschaft haben, wenn du nicht dich selbst änderst. Alle Friedenskämpfer sind Leute, die Integrität, Ehrlichkeit aber vor allem Menschlichkeit nicht nur verstehen, sondern leben.“
*******
'Niemand hasst jemanden von Geburt an, sei es wegen seiner Hautfarbe, seiner Herkunft oder seiner Religion. Menschen müssen erst lernen zu hassen. Und wenn sie lernen können zu hassen, dann können sie auch lernen zu lieben, denn Liebe ist für das menschliche Herz viel natürlicher als Hass.'
*******
“Als ich aus der Zelle durch die Tür in Richtung Freiheit ging, wusste ich, dass ich meine Verbitterung und meinen Hass zurücklassen musste, oder ich würde mein Leben lang gefangen bleiben.“
*******
“Wenn man einen hohen Berg bestiegen hat, stellt man fest, dass es noch viele andere Berge zu besteigen gibt.”
*******
“Ich habe gelernt, dass Mut nicht die Abwesenheit von Angst ist, sondern dessen Triumph. Ein heldenhafter Mann ist nicht der, der keine Angst fühlt, sondern der, der sie besiegt.“
*******
“Groll gleicht dem Trinken von Gift und dann zu erwarten, es würde deine Feinde töten.“
*******
Wir müssen die Zeit mit Bedacht nutzen und uns vor Augen halten, dass der Zeitpunkt, das Richtige zu tun, immer gegeben ist.“
*******
“Wenn du mit einem Menschen in einer Sprache sprichst, die er versteht, so wird er dies im Kopf behalten. Wenn du aber mit ihm in seiner eigenen Sprache sprichst, geht ihm das direkt ins Herz.“
*******

School children sing happy birthday for former President Nelson Mandela in front of his home in Houghton, Johannesburg, July 18. 2013
 Reuters Photo
Well wishers arrive waving placards as they gather to wish former President Nelson Mandela happy birthday outside the Medi-Clinic Heart Hospital, where he is being treated, in Pretoria July 18, 2013
 Reuters Photo

“Bildung ist die mächtigste Waffe, um die Welt zu verändern.”
*******
“Man sagt, dass man ein Land erst kennt, wenn man in seinem Gefängnis gesessen hat. Eine Nation sollte nicht danach beurteilt werden, wie sie die höchsten Bürger behandelt, sondern die niedrigsten.“
*******
“Frei zu sein bedeutet nicht nur seine eigenen Ketten abzulegen, sondern sein Leben so respektvoll zu leben, dass es die Freiheit anderer steigert.“
*******
'Erst scheint alles unmöglich - bis man es geschafft hat.'
*******
Nelson Mandela: Ein Leben voller Zitate
Ideale / Hoffnung
MSN Redaktion

 

Mittwoch, 17. Juli 2013

دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی


دیوانگان .
======
بن مایه این داستان ، برگرفته از داستان کوتاه "ویلان پتی اُف" نوشته آنتوان چخوف است .

----

امروز که مانند پایان هر ماه ، رفته بودم تا چندرغاز دستمزد بازنشستگی ماهانه خود را از بانک بگیرم ، مانند هربار ، یا شاید مانند هر روز ، به یاد چهره همیشه خندان و مهربان همکار دیرینه ام کاظم سمنانی افتادم . میرکاظم سمنانی زاده .

هنوز چهره او روبروی چشمانم است . شاید دوازده سال است که او را ندیده ام ، انگار همین دیروز بود که با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم .

من شش ماه زودتر از او بازنشسته شدم و او چون شش ماه از من دیرتر به سازمان آمده بود ، پس از من بازنشسته شد .

درست یادم هست ، چهل و دو سال پیش بود که من با سفارش دایی همسایه مان به ساختمان هشت اشکوبی سازمان سرپرستی ستاد های دریافت دریافتنی ها و پرداخت ناپرداختنی های زیر آوار ماندگان بی خانمان کشوری ، رفتم .

تازه از دانشکده بیرون آمده بودم و چون برای سربازی افزون بر نیاز شده بودم ، با سفارش دایی همسایه مان که هم گردن کلفتی بر تنه اش داشت و هم سبیل کلفتی بر بالای لبان ، راهی آن سازمان تازه راه افتاده شدم .

سرپرست سازمان پس از خوش و بشی من را به دفترم راهنمایی کرد . دفتر نیمه بزرگی با دو دست میز و سندلی و گنجه و دیگر آت و آشغال های یک دفتر کارمندی ، هر دو دست هم همانند همدیگر . کس دیگری آنجا نبود . روی در نوشته شده بود : کارشناسان ستاد یکم و ستاد دوم .

چند ماهی که گذشت ، تنها من بودم و خودم . نه کاری داشتم و نه همکاری . گاهی بدبخت بیچاره ای می آمد و آه و ناله می کرد و من او را می فرستادم به دفتر کناری که کارشناسان سوم و چهارم در آن نشسته بودند . آن ها هم او را می فرستادند به دبیرخانه ستاد یکم یا دوم !

ناگهان روزی سرپرست سازمان آمد و همراهش جوانی بود خوش بر و روی و خندان و خوشپوش و بسیار برازنده . او را با من آشنا کرد و گفت : جناب میرکاظم سمنانی زاده یکی از نزدیکان یکی از دوستان من هستند و از امروز همکار شمایند و کارشناس ستاد دوم هستند .

تا سرپرست سازمان پایش را بیرون گذاشت ، سمنانی زاده دست دراز کرد و با خنده به من گفت : به من بگو کاظم ! من به تو چه بگویم ؟

آن اندازه در ریخت و بر و روی او فرو رفته بودم که نفهمیدم چه پاسخی دادم . به این می اندیشیدم که دایی همسایه شان از دایی همسایه ما بی گمان گردن کلفت تر بوده است . ریختش به کارمندهای وارفته دفترهای کارشناسی ستادهای سازمان ما نمی آمد .

پشت میزش که نشست ، با خنده ای بلند به من گفت : پیپ می کشی ! با ترس گفتم : نه ! دودی نیستم !

با سدای بلند تری خندید و گفت : خاک بر سرت بیچاره !

هنگام ناهار مشدعلی آبدارچی آمد و دیگچه ناهار من را آورد و گذاشت روی میز . نگاهی به سمنانی زاده انداخت و گفت : شما ناهار دارین ؟ او با خنده گفت : ناهار ؟ نه ، من میرم چلوکبابی ناهار می خورم !

ده پانزده روزی به همین جور سپری شد . سمنانی زاده با تاکسی دربست می آمد و می رفت . یک روز ناهار در این چلوکبابی و روز دیگر در آن غذافروشی بود . تا یک روز دیدم در هنگام ناهار یک کیسه از کیفش در آورد و نان و تخم مرغ پخته اش را روی میز گذاشت و با خنده همیشگی به من بفرما زد !

از شگفتی شاخ در آورده بودم ، اما او همچنان می خندید و ناهارش را می خورد و مانند همیشه شوخی می کرد . من هم درگیر خوردن گوشت کوبیده بیات شده خود بودم .

پس از ناهار هم پایش را دراز کرد و با خنده همیشگی به من گفت : سیگار می کشی ؟ دیدم به جای پیپ یک بسته سیگار هما در آورد و در پاسخ دودی نیودن من ، هنگامی که داشت با کبریت سیگارش را روشن می کرد گفت : بدبخت !

سوار اتوبوس بودم و داشتم برمی گشتم خانه که دیدم آمد کنارم نشست ! با شگفتی گفتم : با اتوبوس میری ؟ خندید و گفت آره ، یه روز تاکسی دربست ، یه روز اتوبوس ، یه روز هم پیاده !

رفته رفته من و دیگر همکاران و کارشناسان سازمان و سرپرست و مشدعلی آبدارچی فهمیدیم که این میرکاظم سمنانی زاده ، پانزده شانزده روز نیمه نخست ماه را شاهانه زندگی می کند و کم کم که به پایان ماه نزدیک می شویم ، او هم آرام آرام زندگی اش مانند گدایان می شود و روزهای پایانی نه سیگار دارد که بکشد و نه نان خشک که بخورد ! پیاده می آید و پیاده بر می گردد .

سر ماه که می شد ، روز از نو ، روزی از نو . باز تاکسی دربست و سیگار برگ و پیپ خوشبو و ادوکلن گران بها و چلو کباب و جوجه کباب ! تنها چیزی که دگرگون نمی شد ، رفتار او بود . از هنگامی که می آمد ، می خندید و می خنداند و شوخی می کرد . هرگز توی هم نبود ، چه نیمه نخستین ماه و چه نیمه دومین ماه . او همیشه دلخوش و خندان بود ، چه داشت و چه نداشت . همه می گفتیم او خل است و الکی دلخوش !

بیست و نه سال و خرده ای همین جوری گذشت . ماه پشت ماه می آمد و می رفت و او همان رفتار را داشت . همه مان او را دیوانه می پنداشتیم و دیوانه می خواندیم . با دستمزد بخور و نمیر کارمندی و کارشناسی ، او در نیمه یکم ماه ، رفتاری مانند شاهزادگان داشت و در نیمه دوم همانند گدایان !

روزی را که بازنشسته شدم یادم نمی رود . از روزهای نیمه نخست ماه بود . با همه همکاران روبوسی کردم و اشک مشدعلی را با انگشتانم پاک کردم و سرم را برای سرپرست سازمان خم کردم و با گلویی فشرده از در ساختمان بیرون آمدم و سمنانی را دیدم که روی نیمکت لب باغچه نشسته و پایش را روی پایش انداخته و پیپ می کشد !

با او روبوسی کردم و بدرود گفتم ! اشکم که ریخت ، دستی به سرم کشید و گفت : بیچاره ، چرا گریه می کنی ؟ گفتم : دلم برایت تنگ می شود . گفت بدبخت نمرده ای که . می آیی دیدنم و من هم می آیم دیدن تو . دلتنگی ندارد !

پس از بیست و نه سال ، به او گفتم : کاظم ، تو تا کی می خواهی با این دیوانگی هایت زندگی کنی ؟

نگاهی پر از شگفتی به من انداخت و گفت : چی گفتی ؟ دیوانگی چیه ؟

گفتم ، با شرمساری : همین رفتار دیگه ، همین که نیم ماه مانند شاهزادگان زندگی می کنی و نیم دیگر مانند گدایان . همه پشت سرت همین را می گویند .

با خنده ای بلند ، پیپش را با فندکش چاق کرد و گفت : دیوانه شماها هستید بیچاره ها . خاک بر سرتان !

سپس از من پرسید : بگو ببینم ، تو تا امروز زندگی کرده ای ؟

دستپاچه شدم . با تته پته گفتم : نمی دانم ، شاید !

گفت : بگو ببینم ، تا امروز یک دست پوشاک گران برای زنت خریده ای تا او را خوش بکنی ؟ خیلی گران ؟

گفت : بگو ببینم ، تا امروز در گران ترین هتل های چند ستاره زن و بچه ات را برده ای که به آن ها آرامش بدهی ، خوراک های درجه یک خورده ای ؟ تا امروز راننده ای در ماشین را برایت باز کرده است که بروی سندلی پشتی بنشینی و لم بدهی ؟ تا امروز برای بچه هایت اسباب بازی های خارجی خریده ای که از اوج خوشی جیغ بکشند و به هوا بپرند ؟ تا امروز پیپ با توتون درجه یک کشیده ای ؟ سیگار برگ هاوانا دود کرده ای ؟ خودت یا زنت عطر و ادوکلن پاریسی ممتاز زده اید ؟ تا امروز تیهو بریون خورده ای ؟

باز گفت : بگو ببینم ، تو و دور و بری هایت تا امروز با ماشین های شیک اینور اونور رفته اید ؟ تا امروز بنز رانده ای ؟ من اسفند به اسفند یک ماشین نو می خرم و نوروز بر و بچه را را اینور اونور می برم . پس از نوروز هم با کمی زیان آن را می فروشم . اما خود و زن و بچه هایم ده بیست روزی کیف می کنیم !

دیگر گیج و ویج شده بودم . پاسخی نداشتم . با ترس و لرز گفتم : نه !

از ته دل خندید و گفت دیگر همکاران سازمان آیا این کارها را کرده اند ؟ گفتم : نمی دانم .

گفت : خاک بر سر همه تان کنند بدبخت ها ! شما هیچ یک تا امروز زندگی نکرده اید . اما من زندگی کرده ام . همه این کارها و هزارها کار دیگر مانند این را انجام داده ام . سدها بار فریاد خوش خوشان زن و بچه و دور و بری هایم را در آورده ام . اگر نمی توانسته ام همه روزها این کار را بکنم ، نیمی از روزها را انجام داده ام و همه را شاد و خوش کرده ام . ده پانزده روزی را هم که نمی توانسته ام ، همه با دلخوشی دو هفته دیگرش و با امید سپری شدن روزهای سخت ، دلخوش بوده ایم . هیچ آرزویی برای خودم و زن و بچه ام نیست که برآورده نکرده باشم . خاک بر سر همه تان بکنند !

ول کن نبود .

گفت : گیریم که همه ما بتوانیم سد سال زندگی کنیم . هنگامی که شما ها و من و زن و بچه هایم بمیریم ، شماها سد سال با بدبختی و دست به دهان و با هزار آرزوی برآورده نشده مرده اید ، اما من و زن و بچه هایم پنجاه سال هرچه دلمان خواسته است انجام داده ایم و خوش بوده ایم و بی هیچ آرزویی مرده ایم . تو میگی بهتر است آدم سد سال با نداری و بدبختی زندگی کند ؟ یا بهتر است پنجاه شست سال با خوشی و خرمی ؟

اگر نداشته ام که سد سال آن جوری که دوست دارم زندگی کنم ، دست کم ما پنجاه سال زندگی خوش کرده ایم . گیریم که در پنجاه سالگی مرده ام ! به همه آرزوهایم که نه ، به نیمی از آن ها که رسیده ام .

ما یک نیمه از زندگی را با خوشی گذرانده ایم و یک نیمه آن را با دلخوشی . شما همه زندگی تان را با ناخوشی سپری کرده اید !

خاک بر سر همه شما سد ساله های بدبخت و ناخوش که آرزو به گور می برید !

تاکسی دربست ایستاد و او سوار شد و رفت . از پشت شیشه دیدم که پکی به پیپش زد و پوزخندی به ما دیوانگان

Homayoon Hosseinian Tehrani

قصه های من و پدرم Tales Me and My Dad

قصه های من و پدرم . یکم

پیش درآمد : پدرم شیفته این بود که من از کودکی سر پای خودم بایستم ! هنگامی که من در نخستین سال دبستان بودم ، خانه مان در خیابان کوشک بود ، اما نام مرا در دبستانی نوشت که در سرزمین (!) تهرانپارس آن روزگار ( پنجاه و پنج سال پیش ) بود . شاید تنها دبستان آن سرزمین که سراسرش یونجه زار و نخودزار بود و در پایانش یک باشگاه شبانه برای بزن و بکوب . پس از سه سال که ما برای بازسازی خانه مان کوچ کردیم برای یک سال به تهرانپارس ، دبستان من آمد به یک خیابان آنسوی خیابان کوشک ، خیابانی که هنوز نام خانواده هدایت بر آن است .

بارها من و او به گشت و گذارهای کاری اش به این شهر و آن شهرستان آن روز ایران رفتیم و این داستانی است از رفتن دو روزه ما به اصفهان ، در هشت سالگی من .
-----   

بخش یکم : گاراجی گیتی نوردی اسفاهون
که بنگاه گیتی نورد ، از آن دایی پدرم بود

-----

با سدای سوت ترمز اتوبوس فکسنی چشمانم را گشودم . قیژقیژ و ویژویژ یکنواخت و دیوانه کننده اتوبوس به پایان رسید . سرم که روی پای پدرم بود ، بدجوری درد می کرد . زانوهام بدجوری می سوخت و کف پاهام که از سرشب به بدنه و دیواره سرد اتوبوس چسبانده بودم ، بدجوری یخ کرده بود .

بابا ، با همان شیوه خونسرد همیشگی گفت : پاشو ، رسیدیم .

شاگرد راننده اسفاهونی ، فریادی شیهه مانند کشید و گفت : پاشین ، آخرشس ، اینجا اسفاهونس، گاراجی گیتی نبردس ، پیاده شین دیگه . اَه پاشین آقایونا .

شیشه های خاک گرفته اتوبوس خیس بودند . هوا هنوز تاریک بود ، دم دمای روشن شدن هوا بود . بلند شدم . همه چیز بد بود . سرم درد می کرد ، پایم له شده بود ، اما یه چیز خوب تو اون میونه ، دلخوشم می کرد . یه بوی خوبی می اومد . نمی دونم بوی چی بود ، ولی هرچی بود ، بوی خوب و دلچسبی بود .

پیاده که شدیم ، کف گاراژ گیتی نورد ، لجن مال بود و لغزنده . بارون و زباله و روغن سوخته اتول ها با هم آمیخته بودند و جان می دادند برای سرسره بازی .

بابام گفت : بپا لیز نخوری .

دستشو چسبیدم . لیز می خوردیم و به سمت در گاراژ می رفتیم . آن بوی خوش من را به بیرون می کشاند . بویی شگرف ، که در میان بوی لجن کف گاراژ و بوی دود گازوییل اتوبوس ها و بوی بد و سوزنده ادرار که از آبخانه گوشه گاراژ می آمد ، خودنمایی می کرد .

به بابام گفتم : اینجا گیتی نورده ؟ بابام گفت : آره .

سخت پکر شدم . تنگ آبگینه خودخواهی خانوادگی ام سخت ترک برداشته بود و نیاز به بند زدن داشت . گیتی نورد مال دایی بابام بود . مگه میشه اینجوری باشه ؟

چسبیده به در گاراژ ، همین که بیرون رفتیم ، یک دکان بود پر از روشنایی چند تا چراغ زنبوری ، با دو سه تا دیگ گنده پر از شیر ، که غل غل می کردند ! بوی شیر داغ می آمد .

بابام گفت : شیر می خوری ؟

پریدم بالا و با فریاد گفتم : آره .

در همه زندگی ام ، شیری به آن خوش بویی و خوش مزگی ، دیگر تا به امروز نخورده ام

بویش هم پس از پنجاه و چند سال ، هنوز در بینی ام هست .

دو کاسه کوچک شیر داغ و تکه ای نان قندی ، در زیر ریزش باران خنک دم دمای آفتاب زدن ، سردرد و پادردم را به پایان برد .

پدرم ، پس از آن که خیالش از سیر شدن من آسوده شد ، نگاهی به من انداخت و گفت :

می دونی که من خیلی کار دارم . باید برم عدلیه و پس از آن هم چند جای دیگر . اینجا اسفهانه و جاهای خیلی دیدنی داره . خودت برو سی و سه پل و پل خواجو و چهلستون رو پیدا کن و ببین . هر کاری که دوست داشتی بکن ! غروب بیا به این نشونی خونه آقای . . . . . . من غروب میرم اونجا . نمی ترسی که ؟

و من گفتم : نه ! ترس نداره .

بابا سپس تکه ای کاغذ از کیفش در آورد و با خودنویسش ، نشانی خونه آقای فلان رو نوشت داد به من ، پس از اون ، چندتا سکه و یکی دو تکه اسکناس در جیب های من ریخت و گفت : بپا گم نشی ، اگه گم شدی ، برو سراغ یه پاسبونی ، ژاندارمی کسی بگرد ، این کاغذو بده بهش و بیا خونه آقای فلانی . خودتم که سواد داری .

----- 

بخش دوم : اسفاهون نصف جهون

-----

هفت هشت سال بیشتر نداشتم ، ولی خیلی دلخور شدم ، خودم میتونستم نشونی رو بخونم ، پاسبون نمی خواستم ! من و گم شدن ؟ خیلی به من بر خورده بود .

بابام ، نگاهی به من انداخت و دور شد .

مانند بید می لرزیدم ! شاید هم از خنکای هوا بود ! شاید هم از زیادی شیر داغ ! یا از دون دون بارون ، هرچی بود ، از ترس نبود که !

بابام که دور می شد ، او را می دیدم . آرام می رفت و چیزی می خواند . او همیشه یا داشت می خواند ، یا داشت می نوشت . هیچ کاری هم به دور و برش نداشت .

هوا روشن شده بود . این خوب بود ، کمی کمتر می لرزیدم ! اما یک چیزی اندازه چوب بلال تو گلوم گیر کرده بود و هی فشار می داد . نمی دونم چی بود ! شاید از بوی شیر داغ و تازه . سر کشیده بود و رفته بود تو گلوم گیر کرده بود . هرچی بود ، هیچ دخلی به ترس و تنهایی و این جور چیزهای نامردانه نداشت .

به هوای رفتن به تماشای سی و سه پل و چلستون ، به شتاب راه افتادم . من که بلد نبودم که اون ها کجا هستند ، پس شاید بابام بلد باشه ! من که کاری با بابام نداشتم ! سی چل درخت پشت سرش بودم ، انگاری سایه ام هم به سایه اش نمی رسید .

بابام رسید به یک ساختمون بزرگ . پل نبود ! چه برسه به سی و سه پل ! ستون نداشت ، چه برسه به چلستون ! روی یک نیمکت چوبی ، کنار خیابون نشست ، من هم بدون آن که سایه ام روی سایه بابام بیفته ، اونور خیابون ، پشت یه درخت ، نشستم لب جوی آب .

چه بوی شیر داغی می اومد ! انگاری بوی آبخونه کنار گاراژ گیتی نورد هم با بوی شیر داغ می اومد ! داشتم می ترکیدم ! از ترس این که تکون بخورم و سایه ام به سایه بابام گیر کنه ، یه جورایی ، آب را آلوده کردم .

آخیش ! در آن خنکای بامدادی ، شیر داغ چه چسبیده بود .

بابام ، پس از این که خوندن و نوشتنش تموم شد ، رفت تو ساختمون ! هی موندم و موندم ، اما اون بیرون نمی اومد . دلم شور میزد که نکنه سی و سه پل دیدن دیر بشه ! نکنه چلستون بسته بشه .

نزدیکای ناهار ، بابام که داشت یه چیزی میخوند ، از ساختمون اومد بیرون و دوباره پیاده راه افتاد . چندتا درخت که رد کردیم ، پیچید توی یه خیابونی که پر درخت بود ! تازه یه خیابون هم نبود ، خودش چارتا خیابون بود .

من اون روز چقدر درخت دوست داشتم . سایه من رو نگه میداشتن و با سایه بابام قاتی نمیشد . دلم تنگ سی و سه پل و چلستون بود .

بابام رسید به یک چارراه و از اون رد شد و رفت اونور خیابون ، و من هم ! یهو دیدم یه پل گنده اونجاس ! وای ! چه گنده بود .

بابام رفت رو پل ، منم پشت سرش ، تونستم روی تختکی رو که نوشته بود « سه و سه پل » بخوونم . گفتم که خودم پیداش می کنم .

چه پل خوبی بود . دو تا دالون دراز دو سمتش داشت که من میتونستم توشون راه برم و هم از پرتگاه رودخونه بترسم ( خوب ترس داره دیگه ! ) و هم با دل شیر دنبال بابام باشم که دوباره داشت یه چیزی میخوند و می رفت .

اون ور پل ، باز از خیابون رد شدیم . درختا دیگه کم شده بودن ، مجبور بودم هی وایسم و هی بدووم . یکهو بابام پیچید تو یه مسجد بزرگ . من هم پیچیدم .

بابام که داشت آماده دستنماز گرفتن می شد ، من هم دلی از عزا در آوردم . شیر داغ زیر بارون چه چسبیده بود . چه بویی داشت !

بابام که داشت نماز میخوند ، من هم پشت سرش ، ته شبستان ، پشت یه ستون ، تند تند نمازم رو خوندم . بدون دستنماز ! می ترسیدم چلستون دیر بشه . نمازم که تموم شد دیدم بابام هنوز داره نماز میخونه . من هم تکیه دادم به یه ستون بزرگ .

بابام داشت نماز میخوند ، هی نماز میخوند . چلستون هی داشت دیر میشد .
-----

بخش سوم : اصفاهون همه ی جهون

----- 

بوی شیر داغ می اومد ! انگاری اتوبوس فکسنی وایساده بود . دیگه سدای قیژقیژ و ویژویژ نمی اومد . چشمامو واز کردم . بارون نمی اومد . سدای اذون می اومد . هوا کمی تاریک بود . بابام نبود .

دوویدم بیرون مسجد . بابام نبود ، چلستون نبود ، دیگ شیر نبود ، چراغ زنبوری نبود ، هیچی نبود جز کمی تاریکی .

نترسیده بودم . نه ! تنها دلم برای سی و سه پل تنگ شده بود ! به سمت اون دوویدم . نرسیده به پل ، یه آجان تکیه داده بود به یه دوچرخه و داشت سیگار می کشید . آرام به سمتش رفتم و کاغذو دادم بهش و گفتم : ببخشین این خانه کجاس ؟ کاش بارون می اومد و اون نمی تونست اشکای منو ببینه .

با مهربانی پرسید : شوما گم شدهِ ین ؟ گفتم : نه ! من این خونه رو پیدا نمی کنم . گم نشده ام . بابام اینجا مهمونه ، منم مهمونم .

آجان خان گفت : سوار شین برسونمتون ! انگاری همین نزدیکِس . مارنی رو که رد کـِردِیم . میرسیم سری کوچه ی . خونه تو همون کوچه پیداس . در می زنین . آ درو واز می کونن .

چه کیفی داشت دوچرخه سواری . قیژقیژ . ویژویژ . قیژقیژ .

کوبه ی در که به سدا در اومد ، پیرمردی در رو واز کرد . دو تا دامن سیاه بزرگ بزرگ به هر پاش آویزون بود ! انگاری پانسد متر دبیت خرجش کرده بودن ! گفت : بفرماین آقا همایون . آقا مهننس مندظردونس .

بابام رو یه تخت بزرگ کنار باغچه نشسته بود با یه آقایی گپ میزد . داشتن هندونه میخوردن . سلام کردم .

بابام گفت : چطوری ؟

گفتم : خوبم .

به اون آقاهه هم سلام کردم .

بابام گفت : سی و سه پل چیطور بود ؟ گفتم : خوب بود .

بابام گفت : چلستونم دیدین شوما ؟ گفتم : آره .

بابام گفت : آ چن تا ستون داشت ؟ کمی فکر کردم و گفتم : چهل تا .

بابام گفت : ناهار چی خوردِین ؟ باز کمی فکر کردم و گفتم : چلو کباب .

بابام رو کرد به حاجی آقا . . . و با ادای گویش اسفاهونی بهش گفت :

حَج آقا ، مَگی تو مسجیدای اسفاهون شومام ، چلوکباب میفروشن ؟

کمی خندیدند و پس از آن رو کرد به من و گفت : فردا شب برمیگردیم تهرون . فردا برو چهلستون ، ستوناشو درست بشمُر . آ پلی خواجواَم دیدنیس ها . برو اونم ببین گردالیاشو بشمر .


Homayoon Hosseinian Tehrani

کی‌ زُلف و .. رُخ و .. لعل ِلب ِ او شده سعدی -Sheikh Saadi


Sheikh Saadi (Wikipedia)
بربود دلم .... در چمنی .... سرو روانی ...

زرین کمری .. سیمبَری .. موی میانی

خورشید وشی .. ماه رُخی .. زهره جبینی

یاقوت لبی .. سنگ دلی ..... تَنگ دهانی

عیسی نفسی .. خضر رهی .. یوسُف عهدی

جم مرتبه‌ای ... تاج وری ... شاه نشانی ...

شنگی .. شکرینی ... چو شکر در دل ِخلقی

شوخی .. نمکینی ... چو نمک شور ِجهانی

جادو فکنی ... عشوه گری ... فتنه پرستی

آسیب دلی ... رنج تنی .... آفت ِ جانی

بیداد گری ... کج کُلَهی ... عربده جویی

شکّر شکنی ... تیرقَدی ... سخت کمانی

در چشم ِ امل .... معجزه ی آب ِ حیاتی

در باب ِ سخن .... نادره ی سحر بیانی ....

کی‌ زُلف و .. رُخ و .. لعل ِلب ِ او شده سعدی

آهی و ... سرشکی و ... غباری و ... دخانی  
 این غزل سعدی فقط در مطلع و بیت هشتم فعل دارد . 
می گویند از غزلهای تکنیکی حضرتشان است

Samstag, 29. Juni 2013

John L. Burns "Held von Gettysburg"

 Der 70-Jährige, der in den Krieg zieht
Vorentscheidung im amerikanischen Bürgerkrieg
Mit Gewehr und Krücken: Der verwundete John L. Burns nach der Schlacht von Gettysburg (Foto: National Library of Congress, Washington)
John L. Burns nimmt am 1. Juli 1863 seine alte Flinte aus dem Schrank und zieht in den Kampf. Die Schlacht von Gettysburg vor genau 150 Jahren ist die blutigste im amerikanischen Bürgerkrieg.
Von Heiner Hug
Der jetzt 70-jährige John Burns hat schon im britsch-amerikanischen Krieg 1812 gegen die Engländer gekämpft. Sein Traum ist ein starker, vereinter Bundesstaat namens Vereinigte Staaten von Amerika.
Doch die Einheit ist in Gefahr. Denn elf südliche Bundesstaaten haben sich vom Norden abgespalten. Diese Elf haben sich zusammengeschlossen. Sie nennen sich nun „Konföderierte Staaten von Amerika“ (Confederate States of America, CSA). Ihr Präsident heisst Jefferson Davis. Hauptstadt des südlichen Staatsgebildes ist Richmond in Virginia.
John Burns wird im Krieg verwundet, doch er überlebt. Schon bald wird er als "Held von Gettysburg" gefeiert, als nationales Symbol.
Der Konflikt zwischen Norden und Süden hat sich vor allem an der Sklavenfrage entzündet. Die Südstaaten wollen die Sklaverei beibehalten – der Norden unter Abraham Lincoln nicht. Der Süden verlangt mehr Autonomie als ihnen Lincoln gewähren will.
Der Bürgerkrieg (Sezessionskrieg) hat im April 1861 mit einem Angriff der konföderierten Südstaaten auf das Fort Sumter in South Carolina begonnen.
Gut zwei Jahre danach findet die dreitägige Schlacht bei der Kleinstadt Gettysburg in Pennsylvania statt (siehe Karte unten). Für die südlichen, konföderierten Truppen beginnen die Gefechte verheissungsvoll. Die unter General Robert E. Lee stehende Armee besiegt am 1. Juli 1863 die Kampfverbände aus dem Norden.
Die ersten Toten, fotografiert am 1. Juli 1863, am ersten Tag der Schlacht. Bei den Opfern handelt es sich um Soldaten der nördlichen Unionstruppen. (Foto: National Library of Congress, Washington)
Doch am dritten Tag triumphiert die nördliche Armee. Sie wird von George G. Meade kommandiert. Die südlichen Verbände ziehen sich erschöpft zurück. Meade wird später kritisiert, weil er die südlichen Truppen nicht verfolgte und endgültig aufrieb.
"Rocks could not save him at the Battle of Gettysburg" steht als Überschrift zu diesem Bild von Timothy H. O'Sullivan (Foto: National Library of Congress, Washington)
Der amerikanische Bürgerkrieg ist der erste Krieg, von dem es - auf Glasplatten gebannte - fotografische Dokumente gibt. Alexander Gardner und Timothy H. O'Sullivan gehören zu den ersten Kriegsfotografen.
Tote Soldaten der konföderierten südlichen Truppen auf dem Schlachtfeld von Gettysburg. Fotografiert am 5. Juli, zwei Tage nach Ende der Schlacht. (Foto: National Library of Congress, Washington)
Nach der Schlacht bei Gettysburg dauert der Bürgerkrieg noch knapp zwei Jahre. Doch jetzt verlieren die Truppen der Südstaaten mehr und mehr die Initiative.
Am Tag nach dem Sieg der nördlichen Unionstruppen bei Gettysburg triumphieren die Nordstaaten auch in der wichtigen Schlacht von Vicksburg (Mississippi). (Siehe Karte). Diese Gefechte hatten schon am 19. Mai begonnen. Vicksburg gilt – neben Gettysburg – als eine der entscheidenden Schlachten. Kommandiert werden die nördlichen Truppen in Vicksburg von Generalleutnant Ulysses S. Grant. Er wird später amerikanischer Präsident.
"Der letzte Schlaf eines Scharfschützen" heisst dieses Bild, aufgenommen in Gettysburg Anfang Juli von Alexander Gardner (Foto: National Library of Congress, Washington)
Noch während des Bürgerkriegs, am 19. November 1863, wird auf dem Schlachtfeld von Gettysburg ein Soldatenfriedhof für die fast 7‘000 Toten eingeweiht. Dabei ist auch Präsident Abraham Lincoln.
Abraham Lincoln während der Einweihung des Friedhofs von Gettysburg am 19. November 1863. Lithographie (Foto: National Library of Congress, Washington)
Abraham Lincoln in Gettysburg am 19. November 1863 bei der Einweihung des Friedhofs. Lincoln mit Zylinder. (Foto: National Library of Congress, Washington).
Lincoln hält seine berühmte zweieinhalbminütige Gettysburg-Rede, die „Gettysburg Address“, die heute noch jedes amerikanische Schulkind auswendig lernen muss. In der Rede wird die nationale Einheit beschworen.
Abraham Lincolns "Gettysburg Address": Published by M.T. Sheahan (Foto: National Library of Congress, Washington)
Burns trauriges Ende
John L. Burns lebt nach dem Ende des Bürgerkrieges noch fast sieben Jahre. Als Präsident Lincoln nach Gettysburg kommt, um den Friedhof einzuweihen, wird Burns ihm vorgestellt.
Zwar überlebt der "Held von Gettysburg" den britsch-amerikanischen Krieg und den Sezessionskrieg. Eine Lungenentzündung überlebt er nicht. In den letzten Jahren seines Lebens ist er zunehmend verwirrt und irrt durch die Gegend. An einem Winterabend wird er unterkühlt in New York aufgefunden. Kurz darauf stirbt er.
General Robert E. Lee, der die Truppen der Südstaaten bei Gettysburg kommandierte, setzt sich nach dem verlorenen Krieg für eine Versöhnung zwischen Norden und Süden ein. 1975 wird der von Präsident Gerald Ford postum begnadigt.
Karte: stepmap.de/Journal21
Im amerikanischen Bürgerkrieg fanden rund 80 Einzelschlachten statt. Hier einige der entscheidenden Gefechte.
12. April 1861: Beginn des Bürgerkrieges mit einem Angriff der südlichen Truppen auf die Festung Fort Sumter: Sieg der konföderierten, südlichen Truppen.
17. September 1862: Schlacht am Antietam (Sharpsburg) in Maryland. Überlegenheit der Truppen der Nordstaaten.
11. Dezember 1862: Schlacht von Fredericksburg (Virginia). Sieg der südlichen Truppen. Damit wird der Vorstoss der nördlichen Verbände auf Richmond, die Hauptstadt der zusammengeschlossenen Südstaaten, gestoppt.
19. Mai – 4. Juli 1863: Beginn der Schlacht von Vicksburg, Mississippi. Sie gilt – neben der Schlacht von Gettysburg – als eine entscheidende Schlacht im Bürgerkrieg.
1. – 3. Juli 1863: Gettysburg. Sieg der nördlichen Unionstruppen.
23. – 25. November 1863: Schlacht von Chattanooga. Sieg der nördlichen Unionstruppen unter Generalleutnant Ulysses Grant.
9. Juni 1864 – 25. März 1965: Neunmonatiger Grabenkrieg bei Petersburg (Virginia) Die südliche Armee muss weichen.
29. März 1965 bis 9. April 1965: Appomattox-Feldzug. Kapitulation der Südstaaten-Armee. Faktisches Ende des Bürgerkrieges.
23. Juni 1865: Die letzten konföderierten Truppen kapitulieren in Texas.

 

نلسون ماندلا , قد بلند‌ترین آدمیزاد یک قرن گذشته روی زمین





Masoud Behnud

برایش آرزوی مرگ کردم، وقتی نوه‌اش در تلویزیون می‌گفت دعایش کنیم که درد نکشد. ماندلا را می‌گویم. قد بلند‌ترین آدمیزاد یک قرن گذشته روی زمین.

قرنی که آتاتورک، چرچیل، دوگل، استالین، هیتلر، موسولینی، ادنائر، هوشی مین، چوئن لای، مصدق، نهرو، تیتو، لومومیا، سوکارنو، سیهانوک، کاسترو، عبدالناصر، جان کندی، برانت، آلنده، اولاف پالمه، ماهاتیر محمد، گورباچف و واسلاوهاول در آن یک چند رییس دولت بوده‌اند، خوب و بد نامی از خود به یادگار گذاشته‌اند. همزمان ده برابر این‌ها، آدم‌های کوچک هم فرصت اداره کشور‌ها را به دست آورده‌اند، در کشورهائی به بزرگی آمریکا و روسیه و هم در کشورهای کوچک آفریقائی و آسیائی.

برخی از این نام‌ها با کودتا سرنگون شدند، برخی در‌‌ همان خلعت ریاست دولت کشته شدند مانند آلنده، کندی، لومومبا و پالمه، بعضی مانند ماهاتیر محمد سال‌ها ماندند و قدر دیدند و سرنوشت کشور خود را تغییر دادند، یکی مانند مصدق دو سالی هم دوام نیاورد، چند تایشان در کشتار هزاران تن سهم داشتند، کسانی مانند برانت و پالمه و هاول هم بودند که جز صلح برای بشر نخواستند. برخی مانند هیتلر، چرچیل، موسولینی و استالین آوازه‌شان از جنگ بود، چندتائی در دوران قدرت، از جهان تحسین شنیدند و قدر دیدند، مانند گورباچف و چرچیل که عنوان‌های دست نیافتنی گرفتند [مرد قرن یا مرد هزاره‌ها] اما مردم کشور خودشان دیگر به آن‌ها رای ندادند. اما ماندلا از همه جداست، نه به خاطر ۲۷ سال زندانی که کشید، و نه حتی انقلاب بزرگی که رهبری کرد و لکه ننگ آپارتاید را از دامن بشریت برداشت بلکه به خاطر درس‌هائی که برای بشریت گذاشت، درس‌هائی از جنس مروت و گذشت، خیرخواهی و صلح‌دوستی و پرهیز از خشونت.

وقتی در بیست و هفتمین سال حبس، نماینده بانک جهانی به دیدارش به زندان مخوف جزیره روبن رفت تا از او بپرسد آیا حاضر هست با رهبر آفریکانر‌ها برای رسیدن به یک راه حل آرام در جهت تشکیل یک دولت همه‌رنگ هم‌سو شود، لحظه‌ای از پنجره سلول به آسمان نگریست و گفت حتما آقای رییس حتما... در کتاب خاطراتش نوشته آن روز رو به آسمان‌ها گفتم از‌‌ همان اولین روزی که به زندان افتادم می‌دانستم روزی کسی در سلول را می‌گشاید و خبر پیروزی هم‌رنگ‌های مرا می‌آورد، در طول سال‌ها حبس، هرچه این لحظه عقب افتاد به خودم گفتم برای آن است که پخته شوی، برای این‌که بخوانی و فکر کنی تا بدان‌جا برسی که هیچ رگه‌ای از خشم و کینه در وجودت نماند.

ماندلا از زندان به در آمد و با رای مردم در اولین انتخاباتی در آفریقای جنوبی که رنگین پوستان هم در آن شرکت و حضور داشتند، رییس جمهور شد و دکلرک رییس جمهور نژادپرست پیشین بر اساس قانون اساسی جدید معاونش، و اولین حکمی را که نوشت رییس زندان برای انتصاب رییس پیشین زندان جزیره روبن به عنوان رییس کل پلیس بود، یعنی زندانبان خودش. و این درس اول به مردمی بود که سال‌ها خونشان در شیشه شده بود و حالا به دستور مادیبا باید از خانه‌های مجلل‌‌ همان سپیدهای‌نژاد پرست محافظت می‌کردند.

مرد بزرگ که در مقدمه کتاب خاطراتش نوشته زمانی برای کینه ندارم، در مقام ریاست جمهوری هم پنج سال بیشتر نماند، جای خود را به یک سیاه دیگر سپرد و رفت تا برای بشریت الگو باشد.

همه تجلیل‌های عالم نصیبش شده است. در شهر لندن، پایتخت کشوری که بزرگ‌ترین حامی رژیم تبعیض نژادی آفریقای جنوبی بود، نه که مجسمه هیچ شخصیت خارجی به اندازه ماندلا در میدان‌ها نیست بلکه به جز سلاطین و ملکه ویکتوریا مجسمه هیچ حکومت‌گر بریتانیائی هم در سه میدان نیست. معتبر‌ترین مدال‌های جهان همان‌ها هستند که به نام ماندلا متبرک‌اند. واقعیت این است که هیچ‌یک از نام‌های بزرگ قرن بیستم به اندازه او اثرگذار نبودند.

سی و پنج سال پیش حکومت آپارتاید به من و گروهم ویزا نداد وقتی قصد تهیه فیلمی از شهر سوتو داشتیم که ده‌ها سیاه آن‌جا به گناه اعتراض به شرایط بد زندگی کشته شده بودند، فیلم کوتاهی مستندواری ساختم که در چند جشنواره هم به نمایش درآمد و متن گفتارش هم بار‌ها پخش شده با نام «نامه‌ای به فورستر». در آن زمان فورستر ‌نژادپرست رییس دولت آفریقای جنوبی بود. در آنجا از زبان پسربچه‌ای که با الاغش بار می‌برد و از حاشیه شهر‌ها می‌گذشت چون اجازه ورود به محلات سفیدپوست‌نشین نداشت نوشتم «آقای سفید، روزی ما وارد محلات زیبای شهر‌هایمان می‌شویم، به دانشگاه می‌رویم و خواهیم توانست از خودمان دفاع کنیم، و از شما هم دفاع خواهیم کرد، لوله تفنگ‌هایتان را هم پاک خواهیم کرد.‌‌ همان تفنگ‌هائی که سینه پدرانمان را با آن نشانه رفتید...

حالا ماندلای نود و چهارساله در بستر مرگ است. چند ماه پیش کارکنان بی‌بی‌سی در جریان اعتصابی، وقتی خبر بیماری ماندلا رسید اعلام داشتند اگر خبر بدی از ماندلا برسد برای پوشش مراسم بزرگداشت او بر سر کار برخواهند گشت.‌‌ همان شب سخنگوی اعتصاب‌کنندگان در جواب این سئوال که آیا برای مرگ مارگارت تاچر هم موقتا اعتصاب را می‌شکنید: ماندلا فقط یکی است.

حق داریم برایش دعا کنیم که درد نکشد. برای کسی که با درد آشناست. برای کسی که وجود درد کشیده‌اش مرهم بود.

- مسعود بهنود 28.06.2013