Sonntag, 2. November 2014

فريدون مشيرى - Fereydoon Moshiri

سینهء صبح را گلوله شکافت! 
/ باغ لرزید و آسمان لرزید 
/ خواب ناز کبوتران آشفت 
/ سرب داغی به سینه هاشان ریخت 
/ ورد گنجشک های مست گسست 
/ عکس گل 
/ در بلور چشمه / شکست.
 / رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت، 
/ بر خونین به شاخه ها آویخت.
  / مرغکان رمیده 
/ خواب آلوده، 
/ پر گشودند در هوای کبود
 / در غبار طلایی خورشید، 
/ ناگهان صد هزار بال سپید، 
/ چون گلی در فضای صبح شکفت
 / وز طنین گلوله های دگر، 
/ همچو ابری به سوی دشت گریخت. 
  / نرم نرمک، سکوت، برمی گشت
 / رفته ها آه بر نمی گشتند 
/ آن رها کرده لانه های امید
 / دیگر آن دور و بر نمی گشتند 
/ باغ از نغمه و ترانه تهی ست. 
/ لانه متروک و آشیانه تهی ست.
  / دیرگاهی است در فضای جهان
 / آتشین تیرها صدا کرده. 
/ دست سوداگران وحشت و مرگ 
/ هر طرف آتشی به پا کرده. 
/ باغ را دست بی حیایی ستم، 
/ از نشاط و صفا جدا کرده
 / ما همان مرغکان بیگنهیم 
/ خانه و آشیان رها کرده! 
  / آه، دیگر در این گسیخته باغ
 / شور افسونگر بهاران نیست
 / آه، دیگر در این گداخته دشت
 / نغمه شاد کشتکاران نیست 
/ پر خونین به شاخساران هست 
/ برگ رنگین به شاخساران نیست! 
  / اینکه بالا گرفته در آفاق 
/ نیست فوج کبوتران سپید، 
/ که بر این بام می کند پرواز. 
  / رقص فوارههای رنگین نیست 
/ اینکه از دور می شکوفد باز. 
  / نیست رویای بالهای سپید، 
/ در غبار طلایی خورشید. 
  / این هیولا، که رفته تا افلاک،
 / چتر وحشت گشوده بر سر خاک 
/ نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ، 
/ دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!،
  سروده   فريدون مشيرى

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen