Freitag, 2. November 2012

Was ist geschehen? Zustand der Sprache



Zustand der Sprache 
Sprache ist ein wichtige teil unsere selbst. Ich habe in letzten Jahren In der Liebe der Sprache und auch zunehmend in der Sorge und in der Zerstörung der Sprache gelebt.
Mit Art Abstrakte Technische Sprache sind wir sogar mehr und mehr bis in die Kinderstuben konfrontiert.
Wie heute Sprache sich nicht,  ja, sich verändert,  aber sich in einem Sinne verändert der genau dem entspricht was wir auch  in der Umwelt haben. die Benützung und der Missbrauch der Ressourcen einfach für unseren  momentane nützen. Und dasselbe geschieht in der Sprache.  Wir brauchen sie, benützen sie um uns teils wichtig zumachen und auch  ganz im Züge der Technisch der unseres Leben. Sprache ist nicht nur ein Transportmittel von Informationen.
Oft höre ich: spielt keine Rolle wie man sagt, Hauptsache man versteht was gemeint ist. Dass ist wie wenn ich im Grossverteiler eben die massen nahrungsmittel kaufe, die sind so gemacht wie sie schmecken. Und wenn spass macht und wenn schmecken, was soll ich dann  fragen ob, gesund ist,  wie ist gemacht wurde, und was mit mir letztlich macht?
 Sprache ist nicht nur ein Gefäss, sondern sie ist eine wichtige teil unsere selbst, unsere Bewusstsein. Sprache ist unsere Verwurzelung  auch in der Vergangenheit, im Erbe, es ist ein Schatz, den wir wie die natur erneut hüten und pflegen und erneuern und schöpferisch entwickeln müssen.
Was ist geschehen?
In der Schule haben wir gelernt:
Sucht lebendiges schönes Verben
Verben sind das wichtigste                             
Trag zu den Verben sorge
 Was ist Bewusstsein Sprache? Bewusstseins Bildung!  Bildung wird gebildet!
Weisheit der Müttersprache /
Die Sinne, der Sinn der Sprache,
die Sinne sind unsere Wahrnehmungsantene / Kanäle  die Umwelt wahrnehmen. Hören, sehen, tasten, riechen uzw…  die geistigen gefiele, wir suchen den sinn des Lebens, wir fragen dem hören sinn.  
das geistige ist auf dem leiblichen Kereaturlichen, ist darin beheimatet. Hat dieselbe Wurzeln.  Heilen
Sprache Bewusstsein brauchen wir. Vor 40-50 Jahren hat niemand  von Luftverschmutzung und Umwelt geredet, hat niemand interessiert.
dasselbe mit Nahrung. Früher hat man auch nicht nötig gesunden Sachen gegessen, aber heute ist dass Bewusstsein des Menschen gedrungen, Weil die gefahren der Veränderung der Chemie krass geworden ist.   Partnerschaft, Liebe, Erziehung, alles kein Thema. Man hat die dinge gemacht, wie man sie gelernt hat. Heute gibt’s Erwachsenausbildung zu Haufen und will etwas lernen.
Und ich denke der zustand der Sprache auch zu alarmieret ist. 
Jede Sprache ihre Qualität hat. Wenn ich z.B.   meine Müttersprache spreche, ich bin wie ein anderer Mensch. Ist was wunderbar die verschiedene klänge der Müttersprache.
 einer seit sind wir die besten formen in der Forschung,  
Andererseits. Nein ich will nicht mehr mit diesen Land zutun haben. Schwierige entfremdung auf Grund einen Identitätskrise. Durch unsere Vergangenheit. Vielen anderen Gründen.  Sprachlichen Ausdruck von Identitätskrise.
Abstraktion: ich finde kein Verb der Satz fertig zumachen. 
Wichtig ist,  klar zu sehen ist  in der Veränderung der Sprache wie sie sich verändert.
Ist auch ein zunehmen der männlichen Qualität, und ein Verlust an weiblichen Organischen Bezügen. Die Sprache wie wir sie jetzt erleben droht eine chipsprachen zuwerden.  z.B.: Was ist was? Bezug Verbindung.
Gegensatz paare: Man und Frau, und nicht  “zwischen Man und Frau“ ohne die bezug Wörter,
Aufwertung von Wörtern,
Lateinisch: Tal der Rosen, Erlösen,
Lautmalerei,  Raschen, Wehen, Riesen, diese Wörter mit Genuss sprechen.
In der Kinderstube wird heimlich,
ich möchte noch etwas sagen zu Grammatik.
Ist der Verlust der Grammatik wie der Verlust der des Keletes. Die Grammatik ist das kellert der Sprache.
Etwas ganz wichtiges, im bezug des Englisches,
klassisches Beispiel, place, im deutschen platz (ort) dass ist am verloren gehen. Ein Ort, ein Platz (ein Sitzplatz). Place ist das richtige ort für platzt.
Immer höre ich rauschen,
dass ist ein Ort!
Kraft platzt ist kraft Platzt, etwas pysichalisches,
Körper  medicine.
Leib, mein Leib ist der Tempel des Geistes, Freude, mein Lebendigkeit, nicht totes, sinnliches.
Power,
Kraft,
Macht, weil wir mit dem Gewalt zutun haben, macht hat mit vermögen zutun. Macht ist nicht automatisch gewallt. 
fks

Mittwoch, 24. Oktober 2012

مگذار که تکرار، خستگی بیافریند - نادر ابراهیمی Nader Ebrahimi

http://www.naderebrahimi.info/bio-g.htm
سالهای سخت، سخت‌ترین سالها، سالهای خوب، خوبترین سالها 
می‌‌گویند "زمین خوردن‌های مکرر، آدمیزاد را پوست کلفت می‌‌کند". بله... بعضی‌ از زمین خوردن‌ها واقعا آدم را پوست کلفت می‌‌کند؛ اما فقط بعضی‌ از زمین خوردن ها، نه همه ی آنها، و نه در هر شرایطی و روی هر زمینی‌. زمین خوردن‌ها یی هم هست که پوست زانوی آدمیزاد را بد جوری می‌‌برد، و پوست آرنج‌ها را، و تن را مجروح می‌‌کند، و روح را... شاید به طور دائم...     یادت باشه که تکرار، همیشه ایجاد مهارت نمی‌‌کند، و یا مهارت را بیشتر نمی‌‌کند. تکرار، مثل هر چیز دیگر، حد و حسابی‌ دارد. از مقدار معینی‌ که گذشت، تحلیل می‌‌برد و فرسوده می‌‌کند و می‌‌آزارد.
هلیا می‌‌گوید: مگذار که تکرار، خستگی بیافریند... فروغ می‌‌گفت: " من تا خودم سرم به سنگ نخورد، معنی‌ سردرد و سنگ را نمی‌‌فهمم" و یک بار سرش به سنگِ  لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هرگز هیچ دردی را حس نکرد و همه ی فرصت‌ها را هم برای تکرار درد، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از دست داد.
ابن مشغله می‌‌گفت: باز هم... باز هم... باز هم زمینم بزنید! نمی‌‌ترسم. زمینگیر نمی‌‌شوم. از روی نمی‌‌روم. قدرتمند تر و با تجربه تر می‌‌شوم... اما ابولمشاقل پنجاه ساله، گاهگاه، زیر لب می‌‌گوید: بگذارید کمی‌ خستگی‌ در کنم! زنگ را بزنید! سوت را بکشید! آخر، بی‌ انصاف ها. استراحتی‌ بدهید! دیگر نفسم در نمی‌‌آید. زانو‌هایم خیلی‌ درد می‌‌کند... سرم هم... راستش، روحم درد می‌‌کند. پیشانی روحم داغ داغ است. دستتان را بی‌ زحمت، بگذارید روی پیشانی روح من تا حس کنید که واقعا خیلی‌ تب دارد...    دستمالِ  مرطوبِ  خنک؟ آسپیرین؟ تب ٔبر‌های قوی؟ آنتی بیوتیک‌های بیرحم؟ نه... نه... اینها را برای درد روح انسان نساخته اند. اینها با تن کار دارند، با جسم، با استخوان، پوست، خون، رگ، سلول... اما نه با چیزی بسیار عظیم تر که دردی بسیار عظیم تر را درون خود حمل می‌‌کند و شاید عظمتش چیزی جز دردِ  فشرده نباشد.
هرگز مخواه که با تزریق یک "پ-ت-دین" یا "مرفین"، درد کوه را از روی دوش کوه برداری. هرگز مخواه!  من نمی‌‌گویم تحمل، حدی دارد-- و نگفتم. شاید هم نداشته باشد. یا حدش درست برابر با فشاری باشد که وارد می‌‌آید. انسان پیوسته، رکورد‌های پرش خود را می‌‌شکند و رکورد‌های تحمل شکنجه را. تحمل، منهدم نمی‌‌کند. انهدام، در یکنواختی تحمل است و در پیوستگی تحمل به تحمل به تحمل...  مرا می‌‌شناسی‌. من مسافری هستم که راه را به منزلگاه ترجیح می‌‌دهم؛ مسافری هستم که گفته‌ام" در راه هدف مردن، در قلب هدف مردن است"... گمان نکن که می‌‌خواهم بنشینم و دیگر بر نخیزم. گمان نکن که به چیزی قناعت کنم.

نه
خستگی در پیوستگی راه است به راه
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریاکارانه به دیگران نشان دهیم؟
نشاط، نداشتن غم نیست.
غم داشتن و با قدرتی غریب، غم را پس زدن و مهار کردن است
شجاعت، نترسیدن نیست.
از مجموعه ی مردان کوچک ۱۳۶۵
نادر ابراهیمی

Montag, 22. Oktober 2012

من هستم رئیس کل تشکیلات شما - نادر ابراهیمی Nader Ebrahim

NADER EBRAHIMI
ناگهان یک روز صبح یک غول کامل آمریکایی‌ وارد صحنه ی کارزار می‌‌شود. می‌‌دانید که هر قدر اصرار کنم و قسم بخورم، بیشتر در سخنانم شک خواهی‌ کرد، اما چه کنم که عین واقعیت است، و من نیز مجبورم که حکایتش کنم. 
 یک روز صبح
همچنان که در دفتر موسسه ی کوچکمان به کار‌های جاری  فیلم، عکس، اسلاید، پژوهش مشغول هستیم.
ناگهان
در، باز می‌‌شود.
ناگهان، در باز می‌‌شود، و یک غول بی‌ نژاد، یک غول کامل که جمیع اجزا و حرکاتش فریاد بر می‌‌دارند که آمریکایی‌ ‌ست-- غول قصه‌های بچه ها، وارد "ایران پژوه" معصوم و بینوای ما می‌‌شود.
 یکی‌ از بچه‌های موسسه، از یک گوشه می‌‌گوید: یا قمر بنی‌ هاشم! این دیگر چیست؟ ما که شگفت زده ماندیم و می‌‌بینیم که غول، همچنان که می‌‌آید، همه جا را می‌‌پوشاند و فضا را بی‌ محابا پر می‌‌کند، خودمان را عقب می‌‌کشیم و سرمان را، البته، خیلی‌ بالا می‌‌گیریم.
غول می‌‌غرّد و صدایی از گلو و حلقوم و دهان و بینی‌ او خارج میشود. من بلافاصله، با همان هوشمندی از یاد رفته ی ایرانیان حس می‌‌کنم که احتمالا می‌‌تواند سلام کرده بوده باشد-- اگر چه به خود می‌‌گویم: " آنکس که سلام کردن بداند، بی‌ شک در کوفتن و اجاره ورود خواستن نیز می‌‌دند"؛ اما به هر حل، لحظه‌ای ‌ست خاص و بازنگشتنی. به همین دلیل هم بلافاصله به زبان خالص و ناب انگلیسی‌ می‌‌گویم: سلام آقا! حال شما چطور است؟  او می‌گوید: "خوب، و شما؟" و فرو می‌‌رود توی نیمکتِ  چهار نقره‌ای که گذشته ایم بالای دفتر 
سکوت
به قول قصه نویسانِ  بزرگِ  بزرگ: سکوتی دهشتناک بر سراسر اتاق مستولی می‌‌گردد. وی، آنجا، در مقابل من نشسته است و دمادم نفس می‌‌کشد.  اینک، صدای هنِ  و هونِ  نفس کشیدنِ  آمریکایی‌ شنیده می‌‌شود. الباقی، برای مدتی‌ تصمیم گرفته‌اند نفس نکشند تا تکلیفِ  همه مان روشن شود. 
من که به هر صورت مسئولِ  امورِ  موسسه هستم، و ناگزیر به اقدامم، بعد از چندین بار تمرینِ  بیصدا، می‌‌گویم: ما برای شما چکار می‌‌توانیم بکنیم:  و او، نه می‌‌گذرد و نه بر می‌‌دارد. خیلی‌  خیلی‌ ساده و صریح و راحت و مسلط و رک و راست و پوست کننده و پوست کنده می‌‌گوید:                                      
من هستم رئیس کل تشکیلات شما 
 در یک لحظه، حتی آنها یی که اصلا و ابدا زبان انگلیسی‌ بلد نیستند، دسته جمعی‌ و هماهنگ، مخ‌هایشان سوت کشید.
آمریکا یی، بار دیگر، خشن-بیرحم-جدی-جذاب می‌‌گوید: من هستم رئیس کل این تشکیلات شما
( این اصطلاح "رئیس کل" را که برابر است با اصطلاح انگلیسی‌ ، همه ی ما در کار‌های سینمائی و فیلم سازی یاد گرفته بودیم؛ و گر‌ نه ممکن نبود باور کنیم که یک روز صبح، یک غولِ  بی‌ شاخ و دمِ  امریکایی ، هن وهون کنان، خرناسه کشان، وارد موسسهِ  فقیر و کوچکِ  ما -- که کارش "ایران شناسی‌" ‌ست-- شود و چنین سخنی بگوید. برای وصول به یک مرحله ی ملموسِ  ادراک، " تجسّم عکسِ  واقع" را پیشنهاد می‌‌کنیم: تصور بفرمایید که یک روز صبح، شما، خود شما، به عنوان یک ایرانی‌، در شهر واشنگتن یا نیویورک، وارد یک موسسه ی آمریکایی‌ خالص می‌‌شوید که کارش "تحقیق در زمینه ی مسائل طبیعی‌ و تاریخی‌ آمریکا" ‌ست، و می‌‌روید بالای دفتر کارِ  موسسه می‌‌نشینید، پایتان را روی پا می‌‌اندازید، سیگاری روشن می‌‌کنید، و سپس خیلی‌ آرام و محکم می‌‌گویید: " من رئیس کل این موسسه هستم" -- آن هم به فارسیِ  کاملِ  خالص. گمان می‌‌کنم تنها چنین تجسمی ‌ست که می‌‌تواند حد سیاه بختی و درماندگی و تو سری خوردگی یک ملت بزرگ را آشکار کند.

 دلم آرزو می‌‌کند که خیلی‌ خشن-بیرحم-جدی-جذاب بگویم: "ای خاک بر سرت کنند بدبختِ  الدنگِ  پفیوز! تمام این مملکت را داده‌اند به تو و امسال تو، و تو تمامِ  این مملکتِ  پر برکت را، با همهٔ سد سازی هایش، تونل سازی هایش، جاده سازی هایش، معدنِ  طلا و سرب و اورانیومش، و همه ی کارخانه‌های سرهمبندیش ول کرده‌ای آمده یی رئیس ما بشوی؟
............
 از مجموعه مردان کوچک
نادر ابراهیمی ۱۳۶۵

Freitag, 19. Oktober 2012

مثل ترکمن - نادر ابراهیمی Nader Ebrahimi


  آتش بدونِ  دود  نمی‌‌شود، جوان بدونِ  گناه 
مثل ترکمن
جانم برایت بگوید: کتاب اول زندگی امیرارسلان عصر خرده سرمایه داری  کلان باج خواهی‌  آنجا تمام شد  که  که ما، موسسه‌ای "ایران پژوه" را، چون خیلی ازمان باج می‌‌خواستند، و هر کاری می‌‌خواستیم بکنیم باج می‌‌خواستند، و دائماً بی‌ خود و بی‌ جهت باج می‌‌خواستند، و آدم‌های خیلی خیلی محترم و وزین مثل معاون‌های وزیر‌ها و مدیر کلّ‌های اداره‌ها و چاقوکش‌های محلِ  کارها ازمان باج می‌‌خواستند (با قید اینکه برای "بالا ها" می‌‌خواستند!) با کلی‌ بدهی و سرشکستگی و ورشکستگی (و واقعا سرافکندگی از اینکه مثل کودکانِ  عقب مانده لج کرده بودیم و باج نداده بودیم) بستیم (مبتدا کجا، خبر کجا! فاعل کجا، فعل کجا! واقعا که!) و رفتیم قدری در هوای آزادِ  وطنِ  اسیرمان،  در کوه‌ها و دشت‌ها و جاده‌های خلوت و روستا‌های پرت افتاده ی سراپا درد و مرز و غم قدم زدیم و تفکر کردیم. باج می‌‌خواستند، باج می‌‌خواستند.
ببخشید! منظورم مردم دردمند روستا‌ها نیستند. قلمم به نوشتن و باز نوشتنِ  این جمله عادت کرده است. ( اینطور چیز نوشتن و تکرارِ  بیش از حد و حساب یک فعل را --- بجا و بیجا-- در دستور زبان فارسی می‌‌گویند: "عدمِ  حذفِ  فعل  به قرینه" که یک قانون بسیار قدیمی‌ در دستور نگارش است. ما، در کتاب اول زندگی مان، از قانونِ  "حذف فعل به قرینه" استفاده کردیم، راه به جایی نبردیم؛ حال می‌‌خواهیم از قانونِ  "عدم" استفاده کنیم، شاید به هر تقدیر، به جایکی برسیم؛ که شاعر، نمی‌‌دانم به چه مناسبت گفته است: "عدمش به ز وجود"...)    (ما هم اغلبِ  کلاسیک ها، همینطور بدون علت و منطق، اشعار قدما را -- با معنی‌ و بی‌ معنی‌-- ضمیمه‌های نوشته مان می‌‌کنیم تا مسلم شود که وظیفه ی نویسندگی، در روزگار ما، به طور دربست ویژه ی بیسوادن نیست، و بعضی‌‌ها که کوره سوادی دارند هم حق دارند چیز‌هایی‌ بنویسند.
... 
به هر حال، کتاب اول زندگی شغلی‌ ما، در همین جا که غرق موفقیت‌های ملی‌ و جهانی‌ و انجهانی بودیم متوقف شد، و به واقع، گمان هم نمی‌‌کردیم که جلد دومی در پی‌ داشته باشد.
برای آنکه لحظه‌هایی‌ سرشار از خلوص و احسان و عاطفه داشته باشی‌، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی‌؛ و گهگاه، کاملا سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی‌.   انسانی‌ که یادهای تلخ و شیرینی‌ را، از کودکی، در قلب و روح خود نگاه ندارد و نداند که در برخی‌ لحظه‌ها واقعا باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بی‌ ترحم خواهد شد.
ما برای آنکه فرصت ناب و نهایی خودسازی را داشته باشیم و در یک انقلاب فرهنگی عظیم، نقشِ  دشوار و خلاقه ی خود را به درستی‌ بر عهده بگیریم و به انجام برسانیم، قطعاً باید که در صفوف طولانی خود، اسنوب، اخته‌های دانا، شبه‌‌ روشنفکر، لمپن پر مدعا، باج بگیر فکری و دون کیشوت طرفدار ستمدیدگان نداشته باشیم.
زندگی، مستقل از زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد هم چیز قابل بحثی‌ نیست. این ما هستیم که به زندگی، زندگی می‌‌بخشیم؛ و به اینگونه، این ما هستیم که مستقیماً مسئول شکل و محتوای زندگی هستیم.
ظرف، مساله‌ای نیست. مظروف، موضوع مورد بحث ماست.
و انسان، مظروف ظرفِ  زندگی ‌ست.
انسان امروز، فردا و فردا‌های آینده

 ابن مشغله میگفت: حرف درست، مقدمه ی عمل است و جزیی از عمل. هرگز از درست و به جا حرف زدن، نهراس
هرچند که خیلی‌‌ها فریاد بر آورند: خاموش
حرف درست، حرفی‌ ‌ست که همزمان با عمل باشد و همراه عمل، نه مقدمه ی آن
حرف اگر مقدمه باشد، حتی همان یک لحظه‌ای که زودتر از عمل وارد میدان می‌‌شود، همه ی کارها را خراب می‌‌کنند.
و در عین حال، این فرصت را به خیلی‌‌ها می‌‌دهد که یک عمر، فقط حرف بزنند.
...
 روزهای بد، همچون برگ‌های پائیزی، باور کن
که شتابان فرو می‌‌ریزند، و زیر پای تو-- اگر
بخواهی-- استخوان می‌‌شکنند؛ و درخت، استوار
و مقاوم، بر جایی می‌‌ماند.
برگ‌های پاییزی، بی‌ شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت
و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند.

 ابوالمشاغل 

از مجموعه ی مردان کوچک ۱۳۶۵
نادر ابراهیمی

Dienstag, 16. Oktober 2012

Auf dem Eis bin ich cool - BERNERINNEN IM BILD

Ich bewege mich gerne auch politisch
Ich kann Schläge einstecken, aber nicht zu harte
Ich bin keine geduldige Hausfrau
Ich habe keine Macht, aber Verantwortung
Ich schaue gerne in Nachbars Kochtopf
Mein Kern ist die Kernlosigkeit
Ich gehe ins Kino, wenn es mir gut geht - und wenn es mir schlecht geht
Die Arbeit mit Metall ist einfach der reinste Boogie
Ich wäre gerne eine Kosmopolitin
Ich bin die Sexy-Dolli und ein heisses Eisen
Ich halte den Männern das Messer an die Kehle
Ich brauche Licht und Farbe zum Leben
Ich helfe den Frauen, so gut ich kann
Ich beschäftige mich oft mit mir selber
Einmal wurde mir ein Totenkopf gestohlen
Menschlichkeit wird nicht immer verstanden
Mit Art Fresk kann ich auf Wunsch jeden Horizont fiktiv erweitern
Ich schaue gerne in den Spiegel
Frauen sind einfühlsamer und offener
Wir finden unsere Partnerschaften nicht einfach auf der Strasse
Wir schneiden uns die Kleider auf den Leib - das ist unsere Leidenschaft
Ich mag keine halben Sachen
Hauptsache, bei mir können sich die Leute entspannen
Mein Kiosk ist frauenfreundlich und links
Ich falle immer wieder aus der Rolle
Wir sind immer unterwegs zu den schönsten Orten dieser Welt
Ich bin keine Rockerfrau, aber ein weiblicher Macho
Ich arbeite heute für die Frauen von morgen
Anfang und Ende des Lebens immer sehr nahe beieinander
Ich brauche grosse Ohren
Ich sammle alles, ausser Geld
Auf dem Eis bin ich cool
Ich bin am liebsten unterwegs für die Musik
Ich habe mich noch nie einsam gefühlt
Ich gehe mit der Kamera durchs Leben
Frauen müssen reden, Sonst werden sie totgeschwiegen
Ich kann gut organisieren, die Band hat sich nie beschwert
Ich mache keine spezielle Frauenarchitektur
Ich bin neugierig und mag keine abgestandenen Dinge
Frauen erzählen ihre eigene Geschichte, ihren eigenen Altag, Zuweilen vor - und öfter hinter - den Kulissen spannen Frauen ihre Fäden. 

"Frauenblicke" BERNERINNEN IM BILD
Bilder: Monika Flückiger
Texte:  Katrin Neuenschwander  1996