NADER EBRAHIMI |
ناگهان یک روز صبح یک غول کامل آمریکایی وارد صحنه ی کارزار میشود. میدانید که هر قدر اصرار کنم و قسم بخورم، بیشتر در سخنانم شک خواهی کرد، اما چه کنم که عین واقعیت است، و من نیز مجبورم که حکایتش کنم.
یک روز صبح
همچنان که در دفتر موسسه ی کوچکمان به کارهای جاری فیلم، عکس، اسلاید، پژوهش مشغول هستیم.
ناگهان
در، باز میشود.
ناگهان، در باز میشود، و یک غول بی نژاد، یک غول کامل که جمیع اجزا و حرکاتش فریاد بر میدارند که آمریکایی ست-- غول قصههای بچه ها، وارد "ایران پژوه" معصوم و بینوای ما میشود.
یکی از بچههای موسسه، از یک گوشه میگوید: یا قمر بنی هاشم! این دیگر چیست؟ ما که شگفت زده ماندیم و میبینیم که غول، همچنان که میآید، همه جا را میپوشاند و فضا را بی محابا پر میکند، خودمان را عقب میکشیم و سرمان را، البته، خیلی بالا میگیریم.
غول میغرّد و صدایی از گلو و حلقوم و دهان و بینی او خارج میشود. من بلافاصله، با همان هوشمندی از یاد رفته ی ایرانیان حس میکنم که احتمالا میتواند سلام کرده بوده باشد-- اگر چه به خود میگویم: " آنکس که سلام کردن بداند، بی شک در کوفتن و اجاره ورود خواستن نیز میدند"؛ اما به هر حل، لحظهای ست خاص و بازنگشتنی. به همین دلیل هم بلافاصله به زبان خالص و ناب انگلیسی میگویم: سلام آقا! حال شما چطور است؟ او میگوید: "خوب، و شما؟" و فرو میرود توی نیمکتِ چهار نقرهای که گذشته ایم بالای دفتر
سکوت
به قول قصه نویسانِ بزرگِ بزرگ: سکوتی دهشتناک بر سراسر اتاق مستولی میگردد. وی، آنجا، در مقابل من نشسته است و دمادم نفس میکشد. اینک، صدای هنِ و هونِ نفس کشیدنِ آمریکایی شنیده میشود. الباقی، برای مدتی تصمیم گرفتهاند نفس نکشند تا تکلیفِ همه مان روشن شود.
من که به هر صورت مسئولِ امورِ موسسه هستم، و ناگزیر به اقدامم، بعد از چندین بار تمرینِ بیصدا، میگویم: ما برای شما چکار میتوانیم بکنیم: و او، نه میگذرد و نه بر میدارد. خیلی خیلی ساده و صریح و راحت و مسلط و رک و راست و پوست کننده و پوست کنده میگوید:
یک روز صبح
همچنان که در دفتر موسسه ی کوچکمان به کارهای جاری فیلم، عکس، اسلاید، پژوهش مشغول هستیم.
ناگهان
در، باز میشود.
ناگهان، در باز میشود، و یک غول بی نژاد، یک غول کامل که جمیع اجزا و حرکاتش فریاد بر میدارند که آمریکایی ست-- غول قصههای بچه ها، وارد "ایران پژوه" معصوم و بینوای ما میشود.
یکی از بچههای موسسه، از یک گوشه میگوید: یا قمر بنی هاشم! این دیگر چیست؟ ما که شگفت زده ماندیم و میبینیم که غول، همچنان که میآید، همه جا را میپوشاند و فضا را بی محابا پر میکند، خودمان را عقب میکشیم و سرمان را، البته، خیلی بالا میگیریم.
غول میغرّد و صدایی از گلو و حلقوم و دهان و بینی او خارج میشود. من بلافاصله، با همان هوشمندی از یاد رفته ی ایرانیان حس میکنم که احتمالا میتواند سلام کرده بوده باشد-- اگر چه به خود میگویم: " آنکس که سلام کردن بداند، بی شک در کوفتن و اجاره ورود خواستن نیز میدند"؛ اما به هر حل، لحظهای ست خاص و بازنگشتنی. به همین دلیل هم بلافاصله به زبان خالص و ناب انگلیسی میگویم: سلام آقا! حال شما چطور است؟ او میگوید: "خوب، و شما؟" و فرو میرود توی نیمکتِ چهار نقرهای که گذشته ایم بالای دفتر
سکوت
به قول قصه نویسانِ بزرگِ بزرگ: سکوتی دهشتناک بر سراسر اتاق مستولی میگردد. وی، آنجا، در مقابل من نشسته است و دمادم نفس میکشد. اینک، صدای هنِ و هونِ نفس کشیدنِ آمریکایی شنیده میشود. الباقی، برای مدتی تصمیم گرفتهاند نفس نکشند تا تکلیفِ همه مان روشن شود.
من که به هر صورت مسئولِ امورِ موسسه هستم، و ناگزیر به اقدامم، بعد از چندین بار تمرینِ بیصدا، میگویم: ما برای شما چکار میتوانیم بکنیم: و او، نه میگذرد و نه بر میدارد. خیلی خیلی ساده و صریح و راحت و مسلط و رک و راست و پوست کننده و پوست کنده میگوید:
من هستم رئیس کل تشکیلات شما
در یک لحظه، حتی آنها یی که اصلا و ابدا زبان انگلیسی بلد نیستند، دسته جمعی و هماهنگ، مخهایشان سوت کشید.
آمریکا یی، بار دیگر، خشن-بیرحم-جدی-جذاب میگوید: من هستم رئیس کل این تشکیلات شما
( این اصطلاح "رئیس کل" را که برابر است با اصطلاح انگلیسی ، همه ی ما در کارهای سینمائی و فیلم سازی یاد گرفته بودیم؛ و گر نه ممکن نبود باور کنیم که یک روز صبح، یک غولِ بی شاخ و دمِ امریکایی ، هن وهون کنان، خرناسه کشان، وارد موسسهِ فقیر و کوچکِ ما -- که کارش "ایران شناسی" ست-- شود و چنین سخنی بگوید. برای وصول به یک مرحله ی ملموسِ ادراک، " تجسّم عکسِ واقع" را پیشنهاد میکنیم: تصور بفرمایید که یک روز صبح، شما، خود شما، به عنوان یک ایرانی، در شهر واشنگتن یا نیویورک، وارد یک موسسه ی آمریکایی خالص میشوید که کارش "تحقیق در زمینه ی مسائل طبیعی و تاریخی آمریکا" ست، و میروید بالای دفتر کارِ موسسه مینشینید، پایتان را روی پا میاندازید، سیگاری روشن میکنید، و سپس خیلی آرام و محکم میگویید: " من رئیس کل این موسسه هستم" -- آن هم به فارسیِ کاملِ خالص. گمان میکنم تنها چنین تجسمی ست که میتواند حد سیاه بختی و درماندگی و تو سری خوردگی یک ملت بزرگ را آشکار کند.
دلم آرزو میکند که خیلی خشن-بیرحم-جدی-جذاب بگویم: "ای خاک بر سرت کنند بدبختِ الدنگِ پفیوز! تمام این مملکت را دادهاند به تو و امسال تو، و تو تمامِ این مملکتِ پر برکت را، با همهٔ سد سازی هایش، تونل سازی هایش، جاده سازی هایش، معدنِ طلا و سرب و اورانیومش، و همه ی کارخانههای سرهمبندیش ول کردهای آمده یی رئیس ما بشوی؟
............
از مجموعه مردان کوچک
نادر ابراهیمی ۱۳۶۵
در یک لحظه، حتی آنها یی که اصلا و ابدا زبان انگلیسی بلد نیستند، دسته جمعی و هماهنگ، مخهایشان سوت کشید.
آمریکا یی، بار دیگر، خشن-بیرحم-جدی-جذاب میگوید: من هستم رئیس کل این تشکیلات شما
( این اصطلاح "رئیس کل" را که برابر است با اصطلاح انگلیسی ، همه ی ما در کارهای سینمائی و فیلم سازی یاد گرفته بودیم؛ و گر نه ممکن نبود باور کنیم که یک روز صبح، یک غولِ بی شاخ و دمِ امریکایی ، هن وهون کنان، خرناسه کشان، وارد موسسهِ فقیر و کوچکِ ما -- که کارش "ایران شناسی" ست-- شود و چنین سخنی بگوید. برای وصول به یک مرحله ی ملموسِ ادراک، " تجسّم عکسِ واقع" را پیشنهاد میکنیم: تصور بفرمایید که یک روز صبح، شما، خود شما، به عنوان یک ایرانی، در شهر واشنگتن یا نیویورک، وارد یک موسسه ی آمریکایی خالص میشوید که کارش "تحقیق در زمینه ی مسائل طبیعی و تاریخی آمریکا" ست، و میروید بالای دفتر کارِ موسسه مینشینید، پایتان را روی پا میاندازید، سیگاری روشن میکنید، و سپس خیلی آرام و محکم میگویید: " من رئیس کل این موسسه هستم" -- آن هم به فارسیِ کاملِ خالص. گمان میکنم تنها چنین تجسمی ست که میتواند حد سیاه بختی و درماندگی و تو سری خوردگی یک ملت بزرگ را آشکار کند.
دلم آرزو میکند که خیلی خشن-بیرحم-جدی-جذاب بگویم: "ای خاک بر سرت کنند بدبختِ الدنگِ پفیوز! تمام این مملکت را دادهاند به تو و امسال تو، و تو تمامِ این مملکتِ پر برکت را، با همهٔ سد سازی هایش، تونل سازی هایش، جاده سازی هایش، معدنِ طلا و سرب و اورانیومش، و همه ی کارخانههای سرهمبندیش ول کردهای آمده یی رئیس ما بشوی؟
............
از مجموعه مردان کوچک
نادر ابراهیمی ۱۳۶۵
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen