نا بهنگامی
نعمت میرزازاده یا نعمت آزرم
هرگز چنین فجیع کسی خویش را به دار نیاویخت
در چهارراه باور مردم
بر قله بلندترین برج آرزو
در پیش چشم حیرت یک نسل
هرگزچنین فجیع کسی خود کشی نکرد
*****
هرگز کسی به خیره چنین سیل پاک را
رو سوی باتلاق نکوشید تا روانه کند
آیا جز آنچه کرد نمیداشت چاره هیچ ؟
راهی به سوی آنچه بشایست کرد نمی دید ؟
آیا کسی بدو نگفت راه و چاره چیست ؟
یا خود جزین نخواست ؟
یعنی جزین نبود
یعنی عیار سنجی تاریخ هیچ کسی را
در جلوه گاه آینه کردار
جز آنچه ذات اوست مجالی نمی دهد.
*****
در چهارراه داوری خلق
بر روی برج ِ باور ِ متروک
اکنون جنازه ایست که بر دار ِ خویش آونگ است
چون نعش باد کرده ی امید
اما هنوز بی سببی حرف می زند
در هر کرانه موج صدایش به گوش می آید
وز هر کرانه کاروان ِ جنازه به سوی گور روان است .
با قتل عام باور مردم .
*****
این قتل عام باور یک خلق را
آیا به فال نیک توانم گرفت ؟
یعنی که ضربه ای ست که باید فرود می آمد ؟
یعنی که تندری ست که اعصاب ِ خواب رفته ً اندیشه ً رهائی را
بیدار میکند ؟
یا قتل عام باور دیرین - به نا گهان -
زان پیشتر که فرصت تدبیر رهگشا باشد
میدان به قتل عامهای فراوان خواهد داد ؟
*****
من معجز ِ طهارت ِ این رودبار روشن تاریخ را به تجربه می دانم
کز پویش مبارک خود باتلاق را به چشمه بَدَل می کند
من سرگذشت میهن خونبار خویش را به عمر درازش
روزانه زیسته ام
و آگهم که گوهر آزادگی به ذره ذره خاکم سررشته است
وین راز ، مرحمی ست که هر زخم را علاج تواند کرد ؟
در خاک ِ پاک ِ مضطربم اما اکنون
نقب هزار چشمه خون کنده اند
راهزنان
نطع هزار شام ضیافت فکنده اند
لاشخوران
*****
در چهار راه روشنی وهم های دیروزین
بر شانه مناره لرزان
اکنون جنازه ای ست که بر دار خویش می پوسد
اما هنوز گرم سخن گفتن است
تا این جنازه خاک شود آیا؟
چندین هزار کاروان جنازه به خاک خواهد رفت.
*****
بر گور ِ این جنازه چه خواهد نوشت داور ِ تاریخ ؟
باشد که این چنین بنویسد :
اینجا کسی غنوده که بیش از هزار سال
تاخیر در تولد ِ خود داشت
او با زمان ِ خویش معاصر نبود
و کوزه سفالی قلبش
گنجایش ِ پذیرش ِ دریای مهربانی ِ یک خلق را نداشت.
او را نه تاب بود که آوار ِ اعتماد ِ گرانسنگ ِ خلق را
بر دوش مومیائی ِ فرهنگ ِ خویش تحمل کند
نه بخت سازگار که در اوج جلوه محو شود
در اشک شوق آمد و در منجلاب رفت
*****
اکنون ز روی شانه ی خم گشته ی مناره ی باور
بر دار خویش آونگ
این جنازه سخنگوست همچنان
بر گرد ِ این جنازه هیاهوست
وان خیمه ی بلند ِ توهم دریده است.
اما فضا عجیب مه آلود و تیره است
در ازدحام عربده و چهره های مسخ
- به نزدیکی -
نوری به چشم نمی آید
بر برق ِ تیغه های جنایت که در هر کران
پیوسته در تلاوت تکبیر می درخشد و در سینه های گرم
نهان میشود.
جز برق نیزه های شقاوت که در کمینگاهند
تا زنگ ِ قتل عام ِ نهائی نواخته گردد
*****
آن سوی این فضای مه الوده و خفه
برتر ز پار ، خیمه پندار
در نگاه
خطی که روی ِ سربی ِ طاق ِ افق نمایان است
آمیزه ای ز روشنی و سرخی ست
در چهارراه باور مردم
بر قله بلندترین برج آرزو
در پیش چشم حیرت یک نسل
هرگزچنین فجیع کسی خود کشی نکرد
*****
هرگز کسی به خیره چنین سیل پاک را
رو سوی باتلاق نکوشید تا روانه کند
آیا جز آنچه کرد نمیداشت چاره هیچ ؟
راهی به سوی آنچه بشایست کرد نمی دید ؟
آیا کسی بدو نگفت راه و چاره چیست ؟
یا خود جزین نخواست ؟
یعنی جزین نبود
یعنی عیار سنجی تاریخ هیچ کسی را
در جلوه گاه آینه کردار
جز آنچه ذات اوست مجالی نمی دهد.
*****
در چهارراه داوری خلق
بر روی برج ِ باور ِ متروک
اکنون جنازه ایست که بر دار ِ خویش آونگ است
چون نعش باد کرده ی امید
اما هنوز بی سببی حرف می زند
در هر کرانه موج صدایش به گوش می آید
وز هر کرانه کاروان ِ جنازه به سوی گور روان است .
با قتل عام باور مردم .
*****
این قتل عام باور یک خلق را
آیا به فال نیک توانم گرفت ؟
یعنی که ضربه ای ست که باید فرود می آمد ؟
یعنی که تندری ست که اعصاب ِ خواب رفته ً اندیشه ً رهائی را
بیدار میکند ؟
یا قتل عام باور دیرین - به نا گهان -
زان پیشتر که فرصت تدبیر رهگشا باشد
میدان به قتل عامهای فراوان خواهد داد ؟
*****
من معجز ِ طهارت ِ این رودبار روشن تاریخ را به تجربه می دانم
کز پویش مبارک خود باتلاق را به چشمه بَدَل می کند
من سرگذشت میهن خونبار خویش را به عمر درازش
روزانه زیسته ام
و آگهم که گوهر آزادگی به ذره ذره خاکم سررشته است
وین راز ، مرحمی ست که هر زخم را علاج تواند کرد ؟
در خاک ِ پاک ِ مضطربم اما اکنون
نقب هزار چشمه خون کنده اند
راهزنان
نطع هزار شام ضیافت فکنده اند
لاشخوران
*****
در چهار راه روشنی وهم های دیروزین
بر شانه مناره لرزان
اکنون جنازه ای ست که بر دار خویش می پوسد
اما هنوز گرم سخن گفتن است
تا این جنازه خاک شود آیا؟
چندین هزار کاروان جنازه به خاک خواهد رفت.
*****
بر گور ِ این جنازه چه خواهد نوشت داور ِ تاریخ ؟
باشد که این چنین بنویسد :
اینجا کسی غنوده که بیش از هزار سال
تاخیر در تولد ِ خود داشت
او با زمان ِ خویش معاصر نبود
و کوزه سفالی قلبش
گنجایش ِ پذیرش ِ دریای مهربانی ِ یک خلق را نداشت.
او را نه تاب بود که آوار ِ اعتماد ِ گرانسنگ ِ خلق را
بر دوش مومیائی ِ فرهنگ ِ خویش تحمل کند
نه بخت سازگار که در اوج جلوه محو شود
در اشک شوق آمد و در منجلاب رفت
*****
اکنون ز روی شانه ی خم گشته ی مناره ی باور
بر دار خویش آونگ
این جنازه سخنگوست همچنان
بر گرد ِ این جنازه هیاهوست
وان خیمه ی بلند ِ توهم دریده است.
اما فضا عجیب مه آلود و تیره است
در ازدحام عربده و چهره های مسخ
- به نزدیکی -
نوری به چشم نمی آید
بر برق ِ تیغه های جنایت که در هر کران
پیوسته در تلاوت تکبیر می درخشد و در سینه های گرم
نهان میشود.
جز برق نیزه های شقاوت که در کمینگاهند
تا زنگ ِ قتل عام ِ نهائی نواخته گردد
*****
آن سوی این فضای مه الوده و خفه
برتر ز پار ، خیمه پندار
در نگاه
خطی که روی ِ سربی ِ طاق ِ افق نمایان است
آمیزه ای ز روشنی و سرخی ست
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen