Sonntag, 3. Juni 2012

چکامه‌ای زربفت از سخنوری کرباس پوش - دکتر فضل‌الله رضا Prf. Reza


 دکتر فضل‌الله رضا (۱۲۹۳ خورشیدی، رشت
پند‌های بسیار در شاهنامه می‌‌بینیم در چیرگی خرد و فرهنگ بر کام پرستی‌ و آرزو بافی ، در برتری هنر پر گهر ، در پرهیز از کاهلی . در پایان داستان‌های رنگین شاهنامه، فردوسی عموماً چنین پند میدهد که روزگار در گذر و خوابگاه بازپسین همه مشتی خواب است. سرانجام باید همه کس را در گذاشت و از همه چیز در گذشت.

 که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود
سخن ماند از تو همی‌ یادگار
سخن را چنین خار مایه مدار
 به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنج
چو گیتی‌ تهی ماند از راستان
تو ‌ایدر ببودن مزن داستان
 اگر چرخ گردون کشد زین تو
سر انجام خشت است بالین تو

درخشنده گی‌‌ این گونه گوهر‌های شاهوار اندیشه فردوسی‌ چشم بیننده هنر شناس  را خیره می‌کند. اما امروز چکامه نغزی از یکی‌ از پرستندگان  فردوسی‌ بخاطرم رسید که گوینده با سبک خراسانی گران سنگ گویی بخشی از پند‌ها و اندرز‌های فردوسی‌ را بازگوی می‌کند. چون این چکامه را نمودار اندیشه بلند مردم وطنم می‌دانم، آن را با شما در این مقاله در میان میگذارم.  داوری خواهید فرمود که مقایسه این اندیشه پرخیده  سخنوری از سرزمین ایران با بیشتر کالا‌های پیش پا افتاده غربی که مجلات و مکتب ما را انباشته اند "همان حکایت زر دوز و بوریابف است"  

 آن سخن بلند از ادیب پیشاوری استاد آغاز سده چهاردهم شمسی‌ هجری است. من با این شعر ادیب الفت قدیم دارم و امیدوارم که شما هم آنرا بپسندید و بخاطر بسپرید.

 خرد چیره با آرزو داشتم
جهان  را بکم  مایه بگذاشتم
منش چون گرائید زی‌ رنگ و بوی
لگام   تکاورش   بر کاشتم
 چو هر داشته کرد باید یله
من ایدون گمانم همه داشتم
سپردم چو فرزند مریم جهان
نه شامم  مهیا و  نه  چاشتم
 تن‌ آسائی آرد روان را گزند
گزند روان خوار  بگذاشتم
بفرجام چون خواهد انباشتن
بخاکش منش پیش انباشتم
 بود پرده دل‌ در آمیختن
بگیتی من این پرده برداشتم
چو تخم امل  بار رنج  آورد
نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم
زدودم  ز دل‌ نقش هر دفتری
ستردم همه آنچه بنگاشتم
 بین الیقین جستم  از جنگ ظن
که بیهوده بود آنچه انگاشتم
از ایراست کاندر صف قدیسیان
درخشان یکی‌ پرچم افراشتم
 هر آنکو بپالود از ریمنی
منش مهدی عصر پنداشتم

  از زیبائی‌های  خیره کننده این سخن آغاز دلیرانه آن است که شاعر لشکر خرد را بر آرزوها  چیره می‌کند و رنگ و روی فریبندهٔ این جهان را بچیزی نمی‌‌گیرد. 

در بیت دوم شاعر  لگام ‌اسب سبکسر امیال حیوانی را که بسوی طویله خور و خواب و مال و ریمنی و شهوت و دروغ و ریا سراسیمه راه سپر است به نیروی مردی و درستی‌ و پاکدامنی بر می‌گیرد.

 در بیت سوم شاعر عارف صفت چون می‌داند سرانجام همه را باید گذاشت و رفت، خود با میل و اختیار از همه در می‌گذرد و نداشته‌ها  را داشته می‌پندارد. 

 در بیت چهارم روان قدوسی شاعر اوج میگیرد و مانند عیسی بسیار آفاق و انفس میرود، در حالی‌ که نان در انبان و کفش بر پای و بالش زیر سر ندارد. بالاتر از همه اعلام بی‌ پیرایه این نداری مایه شکوه‌ و فر و جان اوست.

 در بیت ششم شاعر زنده ضمیر نفس را بخاک می‌سپارد، و مرگ از شهوتها را بجان میخرد که این مرگ مایه زندگی اوست.

بیت هشتم طغرای آزادی ادیب سخندان ماست که از آرزوها و امیدهای خاک آلود ، مرد یکتا پیرهن پیشاور چنان قوتی در خود میافریند که تخم امیال نفسانی را اصلا در سرزمین دل‌ نمی ورزد تا سپس تخم جوانه بزند و بکار کاشتن نهال برسد و روزی درخت قوی بشود، چه آنگاه از ریشه بر انداختن درخت تناور کاری دشوار خواهد شد. بقول مولوی

ریشه‌های خوی بد محکم شده
قوت  بر کندن  آن  کم  شده

در بیت نهم شاعر پختگی خویش را در می‌یابد. برای او پای بندی به پدیده‌ها و گفته‌ها و شنیده‌ها دشوار شده است. دیگر هر چه می‌‌آفریند پسند او نیست. مادر طبع سخت دل‌ شده و هر چه دختر اندیشه که بجهان میاورد نابود می‌کند. نقش زیبائی ازلی چشم شاعر را خیره کرده است و بنزد هیچ عروس فکری دیگر نمی‌تواند سر فرود آورد.

 بیت دهم این سخن را تایید می‌کند که آن نقش‌ها که در خاطر می‌‌پرورید همه ناتمام و بیهوده بود. جلوه معشوق چیز دیگری است. نوری است که بر او تابیده و یقین جای خیال اندیشی‌ را گرفته است.

 در بیت ماقبل آخر کرباس پوش تهی دست آن سوی خراسان که در وارستگی و درستی‌ و تقوا خود را از انبوه کاردارن تهی میان و خرسوارن فربه زیبنده تر و بی‌ پیرایه تر و ارجمند تر میبیند. یک دم بسائقه بشری نفس رنجیده محنت کشیده را بپاکدامنی و فریفته نشدن به ارزش‌های صوری سکان و گرگان دلداری میدهد.  بر خود میبالد، و میگوید این تویی‌ که در صف مردان پاک پرچم بر افراشته‌ای ، و سلطنت فقر بتو ارزانی داشته اند. 

 در بیت آخر مانند بسیاری از بیت‌های دیگر، سخندان فردوسی‌ شناس ما با فردوسی‌ همدستان میشود و میگوید: 

فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی‌

 پرو فسور رضا
پاریس ۲۰ آبان ۱۳۴۹

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen