Freitag, 14. September 2012

دربدری‌های شاعر محمد علی‌ افراشته Mohammad Ali Afrashteh



 ساعتی‌ در شرکت بودم، در همان قدم اول تمام آن هنرمندی‌های وزارتخانه را به ناچار کنار گذاشتم، آدم مفعولی شدم، ضمنا در جریان کار شرکت، به تجار توتون شرکای شرکت آشنایی‌ پیدا کرده بودم
روزی که به واسطه عصبانیت و خشم نابجای مدیر شرکت، به صورت قهر شرکت را ترک کردم تا چند روزی که اسباب آشتی‌ ما فراهم شد و دوباره به کار خود برگشتم، این فاصله را به کار آزادی مشغول شدم، به این معنی‌ که به یکی‌ از تجار توتون که کارخانه گچ داشت مراجعه و از او تقاضای کار کردم، او کارهای زیادی داشت و می‌توانست در اختیارم بگذرد. اما علایق شرکتی مانع از این بود که مدیر شرکت، دوستش را با وگذاری کاری به من برنجاند. دلش می‌خواست که دوباره سر کار خودم برگردم و میانه ما آشتی‌ شود
 بدین جهت کاریکه به نظرش کوچک می‌‌آمد و تصور می‌‌کرد که قبول آن کار، کسر ‌شان من خواهد شد وزیر بار نخواهم رفت در حضور چند تاجر پیشنهاد کرد.  تا به این وسیله سبب تحقیری که با پیشنهاد آن کار، غیر مستقیم به من میشد روحیه من کوفته و به کار قبلی‌ خود علاقمند شوم و آن تاجر بعد بتواند میانه من و مدیر شرکت آشتی‌ بدهد. چون من به صورت اعتراض از شرکت خارج شده بودم و "سیگاری" هم گفته بود که اگر مفت کار بکند قبولش نخواهم کرد 
 غرض، پیشنهاد آقای تاجر را بی‌ معطلی، فوری قبول کردم، چون با حضور چند نفر این مذاکره به عمل آمده بود، حاجی دیگر نمیتوانست زیرش را بزند و حرفش را پس بگیرد 
 از فردا خودم را آماده کار کردم، فکل و کراوات را باز نمودم و با لباس متوسط که تناسب با آن کار داشته باشد به حجره اش رفته آمادگی خود را اعلام نمودم، کار پیشنهادی حاجی این بود که می‌‌بایستی توی کوچه‌ها و خیابان ها، هر جا که ساختمان نیمه تمامی‌ به نظرم رسید به مهندس یا معمار یا صاحب کار یا سر استاد ساختمان بگویم که: آقای محترم! ما فروشنده بهترین گچ آسیایی هستیم، گچ کارخانه ما، چه و چطوره، شرح مفصلی در این باره تبلیغ کنم، اگر توانستم یکی‌ را راضی‌ کنم که از ما گچ بخرد به کارخانه تلفن بزنم و معامله را خلاصه جوش بدهم، از این طرف که نبایستی چیزی بگیرم، یعنی‌ نمیشد بگیرم، ولی‌ حاجی آقا، حقی‌ بابت فروش گچ برای من منظور بکند

به شرکت برگشتم
در ظرف دو روزیکه  در این مدت "سیگاری" به رشت مسافرت کرده بود، چنان از عهده این کار به خوبی بر آمدم که آقا و نوکر خودم بودم، در فاصله فرصتی که پیدا می‌‌کردم به شرکت پیش کارمندان محاسبات و انبار رفته، آنها را به اصطلاح خودم تشویق و به قول معاون شرکت اغوا می‌‌کردم، شاید همین موضوع سبب شده بود که پس از مراجعت "سیگاری" از رشت، و اطلاع پیدا کردن توسط معاونش که : اگر فلانی همین دلالی گچ را ادامه بدهد طولی‌ نخواهد کشید که تمام کارمندان محاسبات سر بهوا خواهند شد و دنبال کار آزاد را خواهند گرفت و کار شرکت لنگ خواهد ماند،  یا شاید به پاس دوستی‌ که مرحوم سیگاری با پدرم داشت دلالی گچ را دون‌شان من می‌دانست، یا هردو، خلاصه مدیر شرکت مرا خواست، با نصیحت و اندرز و اینکه: تو پسر فلانی هستی‌، من به جای پدرت می‌‌باشم، اینکار‌های جلف و سبک، ولو دارای درامد خوبی هم باشد با شئونات مرحوم حاجی جور در نمی‌ آید، خلاصه کاری کرد که روبند شدم و کاریکه شیره اش زیر دندانم مزه کرده بود و در آمد آن مدت کوتاه، بیش از حقوق یک ماهه من در شرکت بود، با اینکه هنوز در این کار مبتدی بودم. دلم می‌خواست برای این کار، دوچرخه‌ای تهیه کنم تا بتوانم به همه جا سر بکشم و در آمد بیشتری فراهم نمایم، با این وصف، از فردا لباس تر و تمیز اتو کشیده، فرم وزارت فرهنگ، با کراوات و پیراهن سفید پشت میز ریاست کابینه شرکت سهامی پخش سیگار ایران، به صورت آقای رئیس کابینه قبلی‌ مشغول به کار شده بودم،  مرحوم سیگاری، بسیار آدم جدی و سختگیر بود، با اینکه تربیت اولیه‌اش توی مدرسه‌های قدیمی‌ بود و بایستی اهل بحث و فحش و یواش یواش راه رفتن و تنحنح باشد، بر عکس مثل امیر لشکر‌ها و سر تیپ ها، خیلی‌ یک دنده و شق و رق راه برو و اینجور چیز‌ها بود.  دوستانش درباره ش اینطور قضاوت می‌‌کردند: کسی‌ است که از غرور، اگر جوهری قیمتی از دستش بیفتد برای برداشتن آن کمر خم نخواهد کرد، و این اولین باری بود که در شرکتش کارمندی قهر کرده بود و او را با نوازش به کار دعوت نموده بود

  
   بشکنی‌ای قلم  ‌ای دست اگر
پیچی‌ از خدمت محرومان سر


روزنامه چلنگر
صاحب امتیاز: محمد علی‌ افراشته
۱۳۲۹ شمسی‌
 

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen