Montag, 21. April 2014

شکر از مصر و سعدی از شیراز- سیمین بهبهانی - Simin Behbahani

 
شکر از مصر و سعدی از شیراز 
سیمین بهبهانی‌
  "سلام بر دختر سعدی!" صدای ضیائ موحد است
میگویم: "سلام. دیگران که می‌‌گویند، تو هم بگو!"
لحظه‌ای به ذهنم می‌رسد که من دختر سعدی هستم. "من گرگ دهن آلوده‌ام / من یوسف دریده‌ام / اگر یوسف بگوید این گرگ مرا ندریده / اگر زلیخا شهادت دهد که یوسف اینجاست / این گرگ او را ندریده / می‌‌گویم اینان دروغ می‌‌گویند / من، من یوسف را دریده ام..." و این بند اول شعری ‌ست که پس از نزدیک به نیم قرن از محمد علی‌ جواهری با نام "اعتراف" می‌‌خوانم، مناسب حال خودم. بچه که بودم شعر‌های او را در روزنامه مردم به امضا ی "رواهیج" می‌‌خواندم.
موحد می‌‌گوید: "هر وقت زنگ می‌‌زنم، در خانه نیستی‌."
- به دنبال آب و علف می‌‌روم برای این "خیره سر" ی که "صبر ندارد که بسازد به هیچ" و این روزها برای تهیه‌ "بیش از هیچ" باید همه شهر را زیر پا بگذری.
- "به تازگی کتابی‌ در باره سعدی نوشته ام. برایت می‌‌فرستمش."
پس به سعدی "مشغول" بوده است و از "عمر و زید" فارغ.آخرین شبی‌ که مهمان ما بود بحثی‌ داشتیم که چرا در باره حافظ و دیگران چنان بسیار نوشته اند و درباره سعدی چنین اندک. می‌‌گفت که سعدی جایی‌ برای نوشتن نگذاشته است: نه ایرادی در کلام دارد که نشانش دهند ، نه ابهامی در پیام تا کشفش کنند. همه زیباییست، باید خواند و لذت برد و حیرت کرد و خاموش ماند.
موحد استاد منطق است. حرفی‌ که می‌‌زند سرسری نیست - گیرم که بسیار هم ساده باشد.
گفتم: "بله، آثار سعدی دستور زبان است. در باره دستور زبان چه می‌‌توان نوشت جز همان که هست؟"
از همان وقتها که "رضا طوطی را برد" و دیگر نیاورد و "خرابه‌های ری نزدیک تهران" بود، با این بیت‌ها اشنا شدیم:
شنیدم گوسفندی را بزرگی‌
رهانید از دهان و چنگ گٔرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
عکس گوسفند را هم دیدیم که "بزرگ و کارد به دست بالای سرش ایستاده است. حالا هم که "تهران" سخت گسترش یافته و "خرابه‌های ری" خود تهران است. هنوز دست از سر سعدی برنداشته ایم و شعرش را همچنان می‌‌خوانیم.
حالا سعدی، نوشته ضیا موحد، در دست من است. شاید نثر شیوا و مطلب خواندنی این کتاب مرا به نوشتن تداعی‌هایم تشویق می‌‌کند: نوحی حاشیه نوشتن یا بهتر بگویم، حاشیه رفتن.
به "درامد نگاه می‌‌کنم: "اگر میرعماد به جای شعر سعدی و حافظ سست‌ترین شعر‌ها را به خط خوش نستعلیق نوشته بود، به هنرمندی او در خطاطی خدشه‌ای نمی‌‌رسید. خط خوش چیزی است و آنچه با خط خوش نوشته شود چیز دیگر" و غرض او آن است که در هنرهای کلامی این قأعده جاری نیست و "آنچه را که گفته می‌‌شود نمی‌‌توان از چگونه گفته شدن آن جدا کرد."
من دست بالا را می‌‌گیرم و می‌‌گویم نه تنها در هنر‌های کلامی بلکه در همه هنرهای تجسمی و حتا همان خطاطی هم نمی‌‌توان قالب را از محتوا و ظرف را از مظروف جدا کرد.
 فرض کنیم که به خط میرعماد دشنام رکیکی نثار خواننده شده باشد. قضاوت بیننده درباره آن چیست؟ هنر را از ذهنیت نمی‌‌توان منتزع دانست. و این ذهنیت از دو سروع بر هنر پرتو می‌‌افکنند. یکی‌ ذهنیت پدیدآورنده که بی‌شک در هنر آشکار می‌‌شود و یکی‌ ذهنیت بیننده که واقعیت هنر را متناسب با ابعاد خود درک می‌‌کند
میرعماد چیزی را می‌‌نویسد که ذهن او متناسب با خط او تشخیص می‌‌دهد، اگر چه سیاه مشقی بی‌ معنا باشد - که خود این "بی‌ معنایی" باری معنوی دارد، یعنی‌ کنار هم چیدن حروفی که مجموعه‌ای از تناسب و زیبائی عرضه می‌‌کنند. اما بیننده خط میرعماد را چنانچه حامل پیامی زشت باشد در ذهن خود، زشت تصویر می‌‌کند و از آن لذت نمی‌‌برد. و مگر نه این است که ذهن ما واقعیت‌ها را می‌‌سازد. خط میرعماد وقتی‌ به خواننده دشنام می‌‌دهد دیگر آن بار معنایی را ندارد زیرا اصل تناسب را نادیده انگاشته است.
دشنام با خط زیبا و بر کاغذ زرین مفهوم خود را از دست می‌‌دهد. ذهن خواننده واقعیت آن را جدی نمی‌‌گیرد، همچنان که دعا بر کاغذ آلوده و با خط زشت واقعیتش به شوخی‌ بدل می‌‌شود.
یک قطعه سنگ یشم داشتم که این شعر به غلط بر آن حک شده بود:
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست "دیگر نشیند".
به جای "مشکل نشیند" "دیگر نشیند" (یعنی‌ "ننشیند") را به کار گرفته بود که دلیل قافیه نشناسی و واژه نشناسی نویسنده بود. هر کس آن را می‌‌دید می‌‌خندید و همین غلط موجب آن بود که خط زیبا هم به هیچ انگاشته شود. ناچار سنگِ یشم را با خط زیبایش به کاسه بشقابی فروختم.
باید قبول کنیم که حس هنر یا روح هنر، نمی‌‌دانم اسمش را چه بگذارم، ادراکی عام و کلی‌ است. کسی‌ که صدای بلبل و عر عر خر در گوش او یکی‌ ‌ست، تشخیص یا این حس هنر را ندارد. این حس در همه هنرمندان وجود دارد
البته باید صنعت را از هنر جدا کنیم. در پاره‌ای از مورد خطاطی به صنعت بدل می‌‌شود. قبول می‌‌کنم که در این صورت توجه بیننده به قواعد ناگزیر این صنعت معطوف می‌‌شود، و اینجاست که دیگر دعا و دشنام برای قضاوت در باره درستی‌ اصول خطاطی و ضوابط آن فرقی‌ ندارد، با این یادآوری که حتما قاضی در دل خواهد گفت که مگر برای نوشتن، قحط مطلب بود؟
موحد قسمتی‌ از مقدمه احمد بهمنیار را که بر ترجمه حیات سعدی تالیف الطاف حسین حالی‌، برگردانده نصرالله سروش، نوشته است نقل می‌‌کند که خلاصه آن چنین است:
"...ما برای شاعر اجتماعی و اخلاقی‌ خود، سعدی، قلم و قدمی‌ که باید و شاید برنداشته ایم." (ص ۲۷)
 موحد با دقت علل و عوامل این امر را می‌‌سنجد. به موارد انگشت شماری از کلام سعدی که ممکن است نیازی به توضیح داشته باشد اشاره می‌‌کند و می‌‌گوید این مورد آن قدر اندک است که در برابر آن همه فصاحت به شمار نمی‌‌آید و با این جمله علت اصلی‌ خاموشی منتقدان و شعر شناسان را چنین بیان می‌‌کند: "و البته کلام فصیح و سلیس سعدی برای این گونه ادیبان محلی از اعراب نگذاشته است." (ص ۳۰)
 من نیز چنین می‌‌اندیشم که توصیف همه نویسنگان در مورد سعدی در دو کلمه افصح المتکلمین خلاصه می‌‌شود. تفسیر کلام سعدی خود آن کلام است. آفتاب آمد دلیل آفتاب و این آفتاب در آینه مسطح تابیده است و بازتابش درست به اندازه سطح همان آینه است و نیازی به اندازه گیری طول و عرض ندارد.  
شعر حافظ و برخی‌ دیگر از شاعران نوری ‌ست که در منشور تابیده است. بازتاب آن تجزیه می‌‌شود، رنگین می‌‌شود و اشکال مختلف می‌‌پذیرد. پس هر کس با خواندن آن به تصوری تازه دست می‌‌یابد که ممکن است در ذهن گوینده اصلا چنان تصوری به وجود نیامده باشد و هر کس شادمان از کشف خود می‌‌خواهد که آن را توجیه و تفسیر کند.
وقتی‌ حافظ می‌‌گوید:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعهِ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی‌ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی‌
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
برای هر کلمه و هر ترکیب این شعر می‌‌توان صد گونه تصور داشت و صد خیال پرورد: چه سحری بود / چگونه از غصه نجاتش دادند؟ چه غصه‌ای داشت؟ "آب حیات" یعنی‌ چه؟ و پرتو شعشعه ذات چیست؟ این دیگر درست به اندازه همان پرتو شعشعه ذات پردامنه است و معلوم نیست این دامنه تا کجا‌ها می‌‌کشد. "باده از جام تجلی‌ صفت" و باقی‌ قضایا را دیگر بگذار بماند برای بعد. آن قدر چکاچاک تصویرها در ذهن خواننده درهم می‌‌آمیزد که مجال بیرون کشیدن یک تصویر روشن و صریح و بی‌نیاز از تفسیر را به او نمی‌‌دهد.
و سعدی وقتی‌ می‌‌گوید:
سرو بالایی به صحرا می‌‌رود
رفتنش بین تا چه زیبا می‌‌رود
تا کدامین باغ ازو خرم تر است
کو به رامش کردن آنجا می‌‌رود
می‌ رود در راه و در اجزای خاک
مرده می‌‌گوید مسیحا می‌‌رود
اینچنین بیخود نرفتی سنگ‌دل
گر بدانستی چه بر ما می‌‌رود
هر که را در شهر دید از مرد و زن
دل ربود، اکنون به صحرا می‌‌رود
کدام یک از واژه‌ها یا تعبیرات یا جمله‌های این شعر غیر از همین معنی صریح و روشنی که دارد، در ذهن خواننده توهمی بر می‌‌انگیزد؟ در مورد این شعر چه کسی‌ می‌‌تواند به کشفی تازه دست یابد مگر آنچه خود، در دوران عمر، بارها آزموده و از گفتنش ناتوان بوده و امروز سعدی چنین آسان و چنین دلپذیر برایش باز گفته است و اینجاست که معنای درست "سهل و ممتنع" را می‌‌توانیم حس کنیم.
شعر سعدی نگاه پرمهری ‌ست که از چشمی زیبا به روی آدمی تابانده می‌‌شود. سراپای وجود را گرم می‌‌کند، حالتی ‌ست که "یدرک و لایوصف. هیچ کس برای تشریح چنین حالتی به تشریح کرهِ چشم و هفت پرده آن نمی‌‌پردازد.
علی‌ دشتی در قلمرو سعدی از شعر سعدی استنباط ذوقی شایان توجهی‌ دارد.
می‌ نویسد:
"مثل اینستکه یک خط منحنی پیوسته در نظم وی، مخصوصا در غزلهای او هست که بدان موجی می‌‌دهد و پیوستگی کلمات با هیچگونه زاویه‌ای شکست بر نمی‌‌دارد و شبیه طنین ممتدیست که از ظرفی‌ بلورین برخاسته و خرده خرده با نوازش و آرامی خاموش می‌‌شود.
"ریاضی‌ دانان قدیم دایره را کاملترین اشکال هندسی می‌‌گفتند... مثل اینکه میان خط منحنی و زیبائی تلازمی یا لاقل تناسبی هست".
توجیه زیبائی ‌ست. شعر سعدی درست به افق می‌‌ماند که، در مقیاس وسیع، بخشی از دایره است و دایره کثیر الا ضلاعی ‌ست با زوایای بی‌نهایت، و این زوایا آن قدر کوچکند که به شمار نمی‌آیند.
"انکسار" در شعر سعدی به "انحنا" بدل می‌‌شود.
موحد، در این کتاب، زندگی‌ سعدی را از زوایای مختلف نگاه می‌‌کند و شخصیت چندگانه او را در فصول متعدد مورد بحث قرار می‌‌دهد: سعدی با عمر درازش، سعدی با زمانه پر آشوبش، سعدی با فصاحت بی‌ نظیرش، سعدی با نصیحت پایان ناپذیرش، سعدی با عشق شور انگیزش...
در فصل "زمانه سعدی" عوامل و عللی را که موجب شکل گرفتن شخصیت سعدی و شیوه شعر و نحوه تفکّرش بوده است بررسی‌ می‌‌کند. این فصل از این دیدگاه بسیار در خور توجه است. و جا دارد که مولف در آینده با تحقیق بیشتر آن را گسترش دهد و به صورت کتابی‌ مستقل در این زمینه درآورد. اگر در مورد شعر سعدی سخنی برای گفتن نمی‌‌ماند، در مورد زمانه او و عوامل موثر در تکوین شعرش می‌‌توان به تحقیق بیشتر پرداخت، و ما در این مورد واقعا نوشته و کتب کم داریم یا اگر داریمزندگی‌ خصوصی و اجتماعی بیشتر شاعران و نویسندگان ما تقریبا تاریک است. شاید به دلیل حوادث هولناکی که در طول تاریخ بر ما گذشته است و شاید به دلیل روحیه ترک دنیا و ظواهر مادی آن که همیشه مورد توصیه بده است
هنوز نمی‌‌دانیم که رودکی از کودکی کور بوده یا آن طور که بعضی نوشته اند حکام وقت سرش را روی آتش نگاه داشته‌اند و دو الماسش را تیره کرده اند.
نمی‌ دانیم که فردوسی‌ در همه سی‌ سال رنج خود برای خلق شاهنامه، بی‌ بهره از حمایت محمود بود یا به هنگامی  که محمود ذکر جمیل خود را در آن کتاب ندیده، مغضوب واقع شده است.
نمی‌ دانیم مسعود به چه جرمی‌ بیست سال در نای و سؤ و دهک زندانی بوده است.
 معرفی نشده اند.
وقتی‌ می‌‌بینم که "دیگ و ملاقه و اجاق و بخاری و تخت خواب و صندلی‌ و خانه گوته را به همان صورت که بوده است حفظ کرده اند و در معرض تماشا قرار می‌‌دهند، دچار اندوه می‌‌شوم که چرا فلان شاعر ایرانی‌ وقتی‌ می‌میرد، زندگنیش آن قدر محقر است که ترجیح می‌‌دهند برای همیشه از معرض دید پنهان بماند. نیما می‌گوید: "میز تحریر من، که هیچوقت در عمرم نداشته‌ام، پیش از این سنگ کنار رودخانه‌ها و امروز سکوی اجاق خانه ی من است."
شک نیست که این گرفتاری را از زمان سعدی و قدیم تر از آن داشته ایم، و به گفته موحد در همین کتاب، سعدی در بازگشت به شیراز در خانقاه شیخ عبدالله بن خفیف مجاور شده و عمری در آنجا به سر آورده است. (نک ص ۵۸)
این خصلت زندگی‌ گریزی را در پند‌ها و حکایات بوستان و قصائد سعدی می‌توان به خوبی‌ تشخیص داد. اما هر چه فکر می‌کنم گوشه خانقاه را با بسیاری از غزلهای سعدی سازگار نمی‌بینم:
ساقی‌ سیمین‌تن چه خسبی؟ خیز!
آب شادی بر آتش غم ریز
بوسه‌ای بر کنار ساغر نه‌
پس بگردان شراب شهد آمیز...
یا
مبارک تر شب و خرم‌ترین روز
به استقبال آمد بخت پیروز
مه است این یا ملک یا آدمی‌ زاد
پری یا آفتاب عالم افروز
مرا با دوست،‌ای دشمن، وصال است
تو را گر دل نخواهد دیده بر دوز...
و باز این وسوسه در من ایجاد میشود که شاید این گونه خانقاه‌ها امن و آسایش و خلوت بیشتری برای شاعر و نویسنده فراهم داشته اند. به هر صورت این هم مثل بسیاری دیگر از خصوصیات زمانه بزرگان ادب ما در تاریکی‌ پنهان است.
موحد در همین بخش اشاره‌ای دارد به وجوه اشتراک و افتراق عقاید سعدی و امام محمد غزالی‌، و نیز اشاره می‌کند به این مطلب که در مناظره "یکی‌ از علمای معتبر" با "یکی‌ از ملاحده" سعدی عقیده خود را چنین ابراز می‌کند:
آن کس که به قران و خبر زو نرهی
آن است جوابش که جوابش ندهی
(ص ۵۵)
موحد ادامه میدهد که با توجه به "فتوای غزالی‌ در باره شیعیان اسمأعیلیه و گروه ضد حکومتی... اگر غزالی‌ این داستان را می‌‌نوشت پایان آن چیز دیگری می‌‌بود." (ص ۵۹)
یعنی‌ سعدی مجازات مرگ را در حق "ملحد" به پاسخ نگفتن و بی‌ اعتنا یی تخفیف داده است. و این تفاوت روحیه لطیف سعدی و روحیه بی‌ انعطاف غزالی‌ ‌ست.
باز از سعدی این قطعه را می‌‌آورد:
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عابد و عالم چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به بدر میبرد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را
(ص ۵۷)
موحد سپس استنتاج می‌کند که "اگر بگوییم سعدی در قطعه خود از صاحبدل به امام محمد غزالی‌ نظر داشته و در هر صورت شیوه او را می‌‌پسندیده است سخن بی‌ اساسی‌ نگفته ایم."ص ۵۸)
این گونه تلاش‌ها برای روشن کردن شیوه زندگی‌، تعارض تفکر، معاشران و نحوه تاثیر و تاثر شاعر در روزگار خویش بسیار ارجمند و لازم است.
سپس در این بخش اشاره‌ای دارد به قصاید سعدی که به نظر من تعامل در آنها نیز می‌‌تواند به روشن کردن وقایع روزگار سعدی و زندگیش و تعیین میزان وارستگی و وابستگیش کمک کند
کسانی‌ هستند که بر سعدی به سبب همین قصاید خرده می‌‌گیرند. بهتر می‌‌بود که در بخش "سعدی پند آموز" تعلیمات گسترده این قصاید و شجاعتی که در بیان آنها به کار رفته است موضوع بررسی بیشتر قرار می‌گرفت.
در بخش قصاید سعدی یک غزل گونهِ هفت بیتی و دو قصیده نسبتا کوتاه در مدح سلجوقشاه دیده می‌‌شود: نخستین با مطلع:
چه نیکبخت کسانی‌ که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلند پروازند...
و دومین با مطلع:
خدا را چه توان گفت شکر فال و کارم
بدین نظر که دگر باره کرد بر عالم
و سومین با مطلع:
در بهشت گشادند در جهان ناگاه
خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه
نخستین را نمی‌‌توان حکم کرد که در چه دوره یی از حکومت سلجوقشاه که خیلی‌ هم کوتاه بوده سروده است.
اما دومین را به اعتبار این بیت ها:
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم
شب فراق به روز وصال حامله بود
الم خوش است به اندیشهِ شفای الم
دگر خلاف نباشد میان آتش و آب
دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم
شاید بتوان احتمال داد که در روزهای آغازین سروده بوده است.
و سومین نیز به اعتبار مطلع و بیت های:
که چشم داشت که یوسف عزیز مصر شود
اسیر بند و بلای برادران در چاه؟
زمانه بر سر آن است اگر خطایی کرد
که بعد از این همه طاعت کند به عذر گناه
محتمل است که چندان فاصله‌ای با دوران قبل از حکومت سلجوقشاه و زندانی بودنش نداشته باشد. به این ترتیب آنان که بر سعدی می‌‌خروشند که ترکان خاتون را پیش از حکومت سلجوقشاه مدح کرده و قاتل بیرحم او سلجوقشاه را نیز مدح کرده است میتوانند به این اندیشهٔ دل خوش کنند که شاید مدح سلجوقشاه قبل از قتل ترکان خاتون باشد.
یک غزل هم در طیبات سعدی هست که بعد از تخلص، سه بیت در مدح سلجوقشاه دارد و همان طور که موحد می‌گوید: "معلوم است که غزل از سر ناچاری و در نهایت بی‌ حالی‌ سروده شده است." (ص ۶۵) مطلع غزل این است:
آن حسن بین که روی بپوشانده ماه را
و آن دام زلف و دانه خال سیاه را
به نظر من این غزل مستقل است و قبل از آن سه بیت، پایان گرفته است و دلیلش هم تخلص سعدی در بیت ماقبل این سه بیت است. محتوای غزل هم وصف زیبارویی ‌ست با "دام زلف" و "دانهِ خال سیاه" و "چاه زنخدان" که گمان نمیکنم شباهتی‌ به سلجوقشاه داشته باشد.
نمی‌‌دانیم بر سعدی چه رفته است. شاید کسانی‌ به سعایت نزد سلجوقشاه گفته اند که این پیر خانقاهی قبل از تو ترکان خاتون را مدح کرده است، یعنی‌ همان همسر معلونت که دستور دادی سرش را در خوانچه بگذارند و به مجلست بیاورند و گوشواره‌هایش را به مطربانت بخشیدی. و شاید ماموران غلاظ و شداد، سعدی را به این مناسبت مورد مؤاخذه قرار دادند که مدیحه را پس بیگیرد و او هم به تناسب قافیه "ماه" و "سیاه" یا "سلجوقشاه" غزل یاد شده را انتخاب کرده و سه بیت سروده و به آن وصله کرده و تقدیم داشته است اینکه بیت نخست پس از تخلص این است:
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را
و اگر همین واقعه موجب دق مرگ شدن سعدی نشده باشد جای تعجب است.
آنچه مسلم است قصائد پند آموز سعدی با مدایح دریوزه گران پیش از وی فرق دارد و سراسر یادآوری و عبرت آموزی و تحذیر و اغرا است، و موحد به حق در این باره با اشاره به چند قصیده از جمله "دنیا نیرزد آن که پریشان کنی‌ دلی‌" میقید: "می‌ بینید! سعدی بر صنعت قصیده سرایی ایران طغیان می‌کند و در برابر امیر مقتدر فارس چنین به صراحت و تندی و درستی‌ حرف خود را میزند" (ص ۶۹). اما در برابر سلجوقشاه قصیده ش آن تعلیمات پرشور قصایدی را که مخاطبش امیر انکیانوست ندارد و معلوم است که این سلجوقشاه گوش پند پذیر نداشته است!
در بخش "ادبیات پند آموز" موحد گویا گوشه چشمی دارد به آنان که این گونه ادبیات را تحقیر می‌‌کنند و آن را جدی نمی‌‌گیرند و می‌‌گوید: "پند و اندرز گویی جزیی جدایی ناپذیر از ادبیات بوده است و برخلاف آنچه ظاهر شعر و ادب جدید نشان می‌‌دهد همیشه نیز خواهد بود." (ص ۷۰)
به گمان من نیز پند و اندرز نوعی اندیشه است. به همان گونه که موضوع‌های اجتماعی و سیاسی و فلسفی‌ و عاشقانه نیز واجد اندیشه خاص خود هستند. اندیشهٔ را از هنر نمی‌‌توان جدا کرد.
مهم طرز  بیان این اندیشهٔ است. چگونگی‌ گره خوردن این اندیشهٔ با عاطفه و کلام موجب می‌‌شود که شعری واقعا شعر شناخته شود یا نه. مقایسه‌ای میان یک مثنوی پند آموز با یک غزل عاشقانه از خود سعدی گویاترین حجت است:
جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بی‌چاره شد، پیش آورد مهد
نه گریان و درمانده‌ بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد
تو انی‌ که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای
و این مثنوی را با غزل زیر بسنجید:
به عمر خویش ندیدم شبی‌ که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت، چه جای بلبل باغ
تو را فراغت ما گر بود و گر نبود
مرا به روی تو از هر که عالم است فراغ
زدرد عشق تو امید رستگاری نیست
گریختن نتوانند بندگان بداغ
تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند
چه التفات بود بر ادای منکر زاغ
دلیل روی تو هم روی توست سعدی را
چراغ را نتوان دید هم به نور چراغ
و تردیدی نیست که اگر این غزل شعر است آن مثنوی "شعر تر" است.
موحد این بخش را چنین به پایان می‌‌برد: "اگر وارد شهری شوید که بر تمام در و دیوار‌های آن در مذمت دزدی و نکوهش دزدان با انواع خطوط شکسته و نستعلیق به نثر و نظم داد سخن داده باشند، چه فکر خواهید کرد" به نظر شما کار از جایی‌ خراب نیست؟" (ص ۸۸)
آنگاه استنتاج می‌‌کند که زمانه سعدی، که فضایی برای ارتکاب انواع رذایل اخلاقی‌ بوده، موجب شده است تا سعدی این همه در سرودن پند و اندرز و تبلیغ خیر و ثواب مصر باشد.
بر این استنتاج زیبا من نیز یک نکته می‌‌افزایم و آن این که سعدی با مطالب تعالیمی و اندرز گونه شعر نساخته است بلکه شعر او در کمال زیبائی و رسا یی، و با بهره گیری از همه امکانات زبان، محتوایی را عرضه می‌‌کند که توان در بر گرفتن اندیشه‌های پند آموز را دارد. به عبارت دیگر، این محتوا را برای آن که زیوری به شعر خود ببخشد برگزیده است.
در بخش "سعدی عاشق" موحد چون بسیاری دیگر از صاحبنظرن اعتقاد دارد که "غزل عاشقانه سعدی بیان عشق انسانی‌ و زمینی‌ و ملموس است که در عین سرشاری از شور و احساس، والا و فاخر است" (ص ۹۱). آنگاه در مقام مقایسه می‌گوید: "در غزل‌های حافظ، تنها شاعری که می‌توان در برابر سعدی در غزل از او نام برد، غزل‌هایی‌ هست که از ابتدا تا انتها عاشقانه است." (ص ۹۲)
سپس از چند غزل یاد می‌کند و باز می‌گوید: "اما در این غزل‌ها سخن از عشق چنان با فاصله و غیر حسی است که خواننده بدون درگیر شدن در مسائل عاطفی میتواند خود را با شگرد‌های صنایی حافظ و به گفته خود او "صنعت بسیار در عبارت" سرگرم کند..." (ص ۹۳) و با این جمله زیبا و موجز به این مقایسه سر و سامان می‌‌دهد: "مخاطب شعر عاشقانه سعدی احساس فعال برون نگر است و در شعر حافظ احساس منفعل درون نگر."
اینها همه درست، اما بنا به همین گفته موحد در تبیین نحوهِ احساس دو شاعر - اصلا قیاس غزل سعدی و حافظ "قیاس مع الفارق" و امری ناممکن میشود. سعدی مجسمه ی زیبا و ظریف، با خطوط و ابعادی که خود می‌خواهد و صلاح می‌داند می‌‌پردازد و به تماشا می‌‌گذارد و می‌گوید این است آنچه ساخته ام. ببین، لذت ببر، با آنچه در نظر داری قیاس کن. با نگاه کردن به آن آرزو‌های خفته را بیدار کن، اما به خاطر داشته باش که در همه این عواطف هدایت کننده و سازنده منم!
اما حافظ خمیر مایه ی لطیف و خوشبوی و نقش پذیر، پرداخه از خاکی که ذراتش جان کلام است، پیش روی شنونده می‌‌گذارد و می‌گوید: تو نقش بزن، به هر شکل که می‌‌خواهی‌! این خمیر مایه چندان ارجمند است که اگر نقش دیو هم بر آن بزنی‌ باز هم تماشایی ‌ست. روح است؛ در هر قالب که بریزی والاست. آب زلال است؛ در جام زرین یا مسین عطش را فرو می‌‌نشاند. 
همین تفاوت غزل سعدی و حافظ است.
سعدی در القای مفهوم، مختار مطلق است و حافظ بخشنده اختیار. و می‌‌بینیم که این دو قرینه عکس اند.
موحد در این بخش کوشش چشمگیری برای ترسیم مسیر تطور غزل فارسی تا زمان سعدی دارد. و غزل‌های او را به سه دسته "عاشقانه" و "عارفانه" و "پند آموز" تقسیم می‌کند. و با تحلیلی از قصیده "به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار" و تحلیل نوسانات روانی‌ سعدی، این بخش را به پایان می‌‌برد.
در آخرین بخش کتاب، موحد "تاملاتی که در سبک اثر سعدی" دارد و اشاره ی به وزنی که در گلستان به کار رفته است و ضمن آن به طور خلاصه بر این موارد پای می‌فشارد.
در مبحث "تناظر ترتیب نحو و معنی‌" یا ممائله و مبحث "ایجاز" که هر دو از خصایص بارز کار سعدی هستند، موحد تحقیق جامع ی دارد. گمان می‌کنم که این سرنخی باشد که به دست داده است تا راهنما ی پژوهندگان شود و شاید خود او در آینده این کتاب را توسعه بخشد و اطلاعات بیشتری بر آن بیفزاید. با سپاس از کوشش ارجمندش.
۱- آدینه‌، شماره ۹۷، دی‌ ماه ۷۳، ص ۳۳
۲- قلمرو سعدی، انتشارت اداره کل نگرش وزارت فرهنگ و هنر،
 ۳- دنیای سخن ۶۳، ویژه نوروز
نقد و نظر

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen