http://www.naderebrahimi.info/bio-g.htm |
سالهای سخت، سختترین سالها، سالهای خوب، خوبترین سالها
میگویند "زمین خوردنهای مکرر، آدمیزاد را پوست کلفت میکند". بله... بعضی از زمین خوردنها واقعا آدم را پوست کلفت میکند؛ اما فقط بعضی از زمین خوردن ها، نه همه ی آنها، و نه در هر شرایطی و روی هر زمینی. زمین خوردنها یی هم هست که پوست زانوی آدمیزاد را بد جوری میبرد، و پوست آرنجها را، و تن را مجروح میکند، و روح را... شاید به طور دائم... یادت باشه که تکرار، همیشه ایجاد مهارت نمیکند، و یا مهارت را بیشتر نمیکند. تکرار، مثل هر چیز دیگر، حد و حسابی دارد. از مقدار معینی که گذشت، تحلیل میبرد و فرسوده میکند و میآزارد.
هلیا میگوید: مگذار که تکرار، خستگی بیافریند... فروغ میگفت: " من تا خودم سرم به سنگ نخورد، معنی سردرد و سنگ را نمیفهمم" و یک بار سرش به سنگِ لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هرگز هیچ دردی را حس نکرد و همه ی فرصتها را هم برای تکرار درد، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از دست داد.
ابن مشغله میگفت: باز هم... باز هم... باز هم زمینم بزنید! نمیترسم. زمینگیر نمیشوم. از روی نمیروم. قدرتمند تر و با تجربه تر میشوم... اما ابولمشاقل پنجاه ساله، گاهگاه، زیر لب میگوید: بگذارید کمی خستگی در کنم! زنگ را بزنید! سوت را بکشید! آخر، بی انصاف ها. استراحتی بدهید! دیگر نفسم در نمیآید. زانوهایم خیلی درد میکند... سرم هم... راستش، روحم درد میکند. پیشانی روحم داغ داغ است. دستتان را بی زحمت، بگذارید روی پیشانی روح من تا حس کنید که واقعا خیلی تب دارد... دستمالِ مرطوبِ خنک؟ آسپیرین؟ تب ٔبرهای قوی؟ آنتی بیوتیکهای بیرحم؟ نه... نه... اینها را برای درد روح انسان نساخته اند. اینها با تن کار دارند، با جسم، با استخوان، پوست، خون، رگ، سلول... اما نه با چیزی بسیار عظیم تر که دردی بسیار عظیم تر را درون خود حمل میکند و شاید عظمتش چیزی جز دردِ فشرده نباشد.
هرگز مخواه که با تزریق یک "پ-ت-دین" یا "مرفین"، درد کوه را از روی دوش کوه برداری. هرگز مخواه! من نمیگویم تحمل، حدی دارد-- و نگفتم. شاید هم نداشته باشد. یا حدش درست برابر با فشاری باشد که وارد میآید. انسان پیوسته، رکوردهای پرش خود را میشکند و رکوردهای تحمل شکنجه را. تحمل، منهدم نمیکند. انهدام، در یکنواختی تحمل است و در پیوستگی تحمل به تحمل به تحمل... مرا میشناسی. من مسافری هستم که راه را به منزلگاه ترجیح میدهم؛ مسافری هستم که گفتهام" در راه هدف مردن، در قلب هدف مردن است"... گمان نکن که میخواهم بنشینم و دیگر بر نخیزم. گمان نکن که به چیزی قناعت کنم.
نه
خستگی در پیوستگی راه است به راه
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریاکارانه به دیگران نشان دهیم؟
نشاط، نداشتن غم نیست.
غم داشتن و با قدرتی غریب، غم را پس زدن و مهار کردن است
شجاعت، نترسیدن نیست.
از مجموعه ی مردان کوچک ۱۳۶۵
نادر ابراهیمی
میگویند "زمین خوردنهای مکرر، آدمیزاد را پوست کلفت میکند". بله... بعضی از زمین خوردنها واقعا آدم را پوست کلفت میکند؛ اما فقط بعضی از زمین خوردن ها، نه همه ی آنها، و نه در هر شرایطی و روی هر زمینی. زمین خوردنها یی هم هست که پوست زانوی آدمیزاد را بد جوری میبرد، و پوست آرنجها را، و تن را مجروح میکند، و روح را... شاید به طور دائم... یادت باشه که تکرار، همیشه ایجاد مهارت نمیکند، و یا مهارت را بیشتر نمیکند. تکرار، مثل هر چیز دیگر، حد و حسابی دارد. از مقدار معینی که گذشت، تحلیل میبرد و فرسوده میکند و میآزارد.
هلیا میگوید: مگذار که تکرار، خستگی بیافریند... فروغ میگفت: " من تا خودم سرم به سنگ نخورد، معنی سردرد و سنگ را نمیفهمم" و یک بار سرش به سنگِ لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هرگز هیچ دردی را حس نکرد و همه ی فرصتها را هم برای تکرار درد، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از دست داد.
ابن مشغله میگفت: باز هم... باز هم... باز هم زمینم بزنید! نمیترسم. زمینگیر نمیشوم. از روی نمیروم. قدرتمند تر و با تجربه تر میشوم... اما ابولمشاقل پنجاه ساله، گاهگاه، زیر لب میگوید: بگذارید کمی خستگی در کنم! زنگ را بزنید! سوت را بکشید! آخر، بی انصاف ها. استراحتی بدهید! دیگر نفسم در نمیآید. زانوهایم خیلی درد میکند... سرم هم... راستش، روحم درد میکند. پیشانی روحم داغ داغ است. دستتان را بی زحمت، بگذارید روی پیشانی روح من تا حس کنید که واقعا خیلی تب دارد... دستمالِ مرطوبِ خنک؟ آسپیرین؟ تب ٔبرهای قوی؟ آنتی بیوتیکهای بیرحم؟ نه... نه... اینها را برای درد روح انسان نساخته اند. اینها با تن کار دارند، با جسم، با استخوان، پوست، خون، رگ، سلول... اما نه با چیزی بسیار عظیم تر که دردی بسیار عظیم تر را درون خود حمل میکند و شاید عظمتش چیزی جز دردِ فشرده نباشد.
هرگز مخواه که با تزریق یک "پ-ت-دین" یا "مرفین"، درد کوه را از روی دوش کوه برداری. هرگز مخواه! من نمیگویم تحمل، حدی دارد-- و نگفتم. شاید هم نداشته باشد. یا حدش درست برابر با فشاری باشد که وارد میآید. انسان پیوسته، رکوردهای پرش خود را میشکند و رکوردهای تحمل شکنجه را. تحمل، منهدم نمیکند. انهدام، در یکنواختی تحمل است و در پیوستگی تحمل به تحمل به تحمل... مرا میشناسی. من مسافری هستم که راه را به منزلگاه ترجیح میدهم؛ مسافری هستم که گفتهام" در راه هدف مردن، در قلب هدف مردن است"... گمان نکن که میخواهم بنشینم و دیگر بر نخیزم. گمان نکن که به چیزی قناعت کنم.
نه
خستگی در پیوستگی راه است به راه
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریاکارانه به دیگران نشان دهیم؟
نشاط، نداشتن غم نیست.
غم داشتن و با قدرتی غریب، غم را پس زدن و مهار کردن است
شجاعت، نترسیدن نیست.
از مجموعه ی مردان کوچک ۱۳۶۵
نادر ابراهیمی