Dienstag, 14. August 2012

Molana مولانا نقل می‌‌کند: بود شاهی در زمانی‌ پیش ازین - تحقیق غیر محققانه - رسول پرویزی Rasol Parvizi

سیمای ناکام و ستم کشیده مرد زرگر در اولین داستان مثنوی مرا بشدت متاثر می‌‌سازد و ناراحت می‌کند. اگر حال یا شهامت ندارم که از مظلومان همزمان دفاع کنم، بگذارید برای دفاع مظلومی که هفصد سال پیش می‌‌زیست و کاری بکار کسی‌ نداشت شمشیر بکشم و مدافعه کنم.
 این مرد که در سمرقند می‌‌زیست، زرگر گمنامی بود، چکش بطلا می‌‌کوفت و نانی برای شکمش می‌‌پخت. مثل همه کاسبها هر روز صبح بر می‌‌خواست، قول هوالله می‌خواند و بدکان می‌‌رفت و پس از آب و جارو کردن دکان بکسب و کار خویش مشغول بود.  چنین مرد محترمی را ناگهان از شهر و دیارش بیرون می‌‌کشند و بعلت عشق غیر طبیعی‌ مسمومش می‌‌سازند و نام این ظلم فاحش را عدل- الهی می‌‌نهند. غریب حکایتی است! هر چه بالا و پایین آنرا می‌‌خوانم و هر چه می‌‌خواهم دلیلی‌ برای این کشتار بیابم عقلم قد نمیدهد. شاید با ذکر آن ماجرا شما بتوانید دلیل آنرا بیابید 
دوستداران سخن به مثنوی آشنایند و زرگر مظلوم را می‌‌شناسند معذالک برای قضاوت بد نیست یکبار دیگر سرنوشت المناک وی را بشنوید و اشکی بر گورش بریزید. اکنون ماجرا کم کنم و از ماجرای زرگر سخن بگویم.
  مولانا نقل می‌‌کند:

بود شاهی در زمانی‌ پیش ازین
ملک دنیا بودش  و  هم  ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار

 مولانا ذکری از سن و سال سلطان نمی‌‌کند ولی‌ از بالا و پایین قصه روشن میشود که سلطان پیر است و عمری دراز کرده است، و بر امور دنیا و اخرت هر دو مسلط می‌باشد، با این حال سلطان هنوز قلقلکش می‌‌شود؛ از پیران زنده دلست، بشکار و گردش و تفریح علاقه دارد، بدش نمی‌‌آید در حین شکار خودش صید زیبا رویی بشود. ظاهراً پیرو فلسفه "نفس دختر جوان" است. در طب قدیم خوانده است که "نفس دختر جوان" پیران سالخورده را نیروی شباب می‌‌بخشد. لابد میگویید چطور این مطلب را فهمیدم. از این ابیات

یک کنیزک دید بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه
مرگ جانش در قفس چون میتپید
داد مال و آن کنیزک را خرید

مطلب دیگری که می‌توان تحقیق کرد و دانست قدرت درهم و دینار است. این قدرت عظیم و شکننده همه چیز را مغلوب و مقلوب می‌‌سازد. پیداست در آنروزها مثل اینروزها پول هر در بسته‌ای را می‌‌گشوده و مشکل گشای عظیمی‌ بوده است. اگر سلطان پول نداشت نمی‌‌توانست کنیزک را بخرد. از کلمه کنیزک خیال نکنید مراد دختر چلمن و زشتی است. بعکس اینجا کنیزک بمعنی‌ دختر لولی وش خوشگل و خوش اداست.   باز خیال نکنید که دخترها را آنوقتها می‌‌خریدند و می‌‌فروختند. این رسم امروز هم باقی‌ است. منتها شکلش عوض شده است. امروز هم اسکناس کار همان درهم و دینار را می‌‌کند و بخوبی تن آدمی‌ را میخرد و می‌فروشد. از قصه دور افتادم و حاشیه رفتم بر گردم.

چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی‌ خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود

 "این حکایت بما میفهماند" آنطور که سلطان خیال کرد دلو از چاه سالم در نیامد. راست است سلطان پول داد و دختر را خرید اما نتوانست روح دختر را تسخیر کند. دخترک چون توان و قدرت مبارزه "مثبت" نداشت "مبارزه منفی‌" راه انداخت و از جان خویش مایه گذاشت مریض شد، زرد گشت، و رنگ مثل برگ گلش زعفرانی شد.  این یکی‌ را سلطان پیش بینی‌ نکرده بود، مدتها در انتظار عشقی ملتهب بود، اکنون عشق در سراسر وجودش می‌‌دود ولی‌ معشوق از کف میرود و این "تضاد" سخت سلطان را بتکاپو انداخت. باید هر طور ‌ست دخترک را نجات داد و نگذاشت عضلات محکم و جوانش ناتوان و سست شود. چه باید کرد؟

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خسته‌ا‌م درمانم اوست
هر که درمان کرد مرجان مرا
برد گنج در و مرجان مرا

سلطان ملتهب است، طبیبان را تشویق می‌‌کند، بدانها وعده می‌‌دهد، زر در کفشان می‌‌گذرد، و زور به مغزشان می‌‌آورد که دخترک را معالجه کنند. پیداست در چند قرن پیش وقتی‌ سلطانی چنان التهابی نشان دهد طبیبان چه کوششی خواهند کرد؟ چه تملق‌ها بروز می‌‌دهند و چگونه برای پول و پلو سر و دست می‌‌شکنند.

جمله گفتند که جان بازی‌ کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی‌ از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست

 اما مسیحیان عالم کاری از پیش نبردند. هر چه از پیر استاد در خزینه مغز داشتند بیرون ریختند، اما

هر چ کردند از علاج و از دعوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سر کنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می‌‌نمود

 پیداست سر گاو در خمره گیر آمده است. طبیبان دور خود چرخ می‌‌زنند ولی‌ از علاج خبری نیست، دخترک روز بروز لاغرتر و نحیفتر می‌‌شود. و درین هنگام دل سلطان را طپشی سخت تر افتاده است. مولانا از آنجا که حسن نیت محض است گناه بی‌ لیاقتی اطبا را بگردن انشا الله می‌‌اندازد و می‌‌گوید چون موقعه وعده نجات دخترک نگفتند "انشا الله" مثل خر در گٔل ماندند و از علاج و دوا آثری پدید نیامد ولی‌ بهر صورت سلطان که به معاینه می‌‌بیند دلبر از دست می‌‌رود ردای عشق دنیایی  را از دوش می‌‌اندازد و به عشق روحانی رو می‌‌آورد. پا برهنه به مسجد می‌‌دود، سخت بسجده می‌‌افتد، اشک میریزد و به درگاه خدای لایزال لابه می‌کند. شاید در رحمت باز شود و دلبر از مرگ نجات یابد.
راستش را بخواهید از این قصه معلوم نشد پای حق جل و علا را چرا بمیان کشیدند. سلطان عاشق است، دخترک دست نمی‌‌دهد، دلبر از شدت نفرت بیمار می‌‌شود. به‌خدا چه مربوط است؟ این کار احتیاج بمسجد و محراب ندارد. سلطان باید دخترک را رها کند و دخترک نفرتش پایان یابد و چاق و چله شود. قصه هم بهمین جا پایان یابد و مهر تمت الکتاب بآخرش بخورد.  ولی‌ قصه بدین جا پایان نمی‌یابد سلطان در سجده و گریه و لایه اصرار می‌‌ورزد. دریای بی‌ کران مهر خدای بخشنده بجوش می‌‌آید تا بدانجا که سلطان را خواب می‌‌برد و در خواب، خواب نما میشود و بوی وعده می‌‌دهند که فردا برو و راه دروازه پیش گیر. اگر کسی‌ آمد بدو ملتجی بشو گره از کارت گشوده می‌‌شود.   سلطان از شدت شوق از خواب بر می‌‌خیزد و دوباره سر و پا برهنه به حرام بر می‌‌گردد، تمام شب بیدار است و انتظار روز را می‌‌کشد. همینکه صبح طالع شد سلطان کفش و کلاه می‌‌کند و بطرف دروازه می‌‌رود.

دید شخصی‌  فاضلی  پر مایه‌ای
آفتابی در میان سایه‌ای
 می‌‌رسید از دور مانند هلال
نیست  بود و هست بر شکل خیال

سلطان بشدت شاد می‌‌شود بدون ایما و اشاره طرفین یکدیگر را می‌‌شناسند، معارفه مختصری صورت می‌‌گیرد، سلطان نمی‌‌گذارد نوکران پیش بروند و خودش استقبال می‌کند و بدون واسطه حرف یکدیگر را در می‌‌یابند. مصافحه می‌‌کنند، سلطان مهمان را گرامی‌ می‌‌دارد، و از هیچ حرمت فرو گذار نمی‌‌کند، بخانه میبردش، بصدر مینشاندش، دست و پایش را بوسه میزند، و از وی  درمان دلبر را می‌خواهد. بعد از تعارفات بسیار سلطان بر سر حرف اصلی‌ می‌‌رود و درد را میگوید و طبیب مهمان بر سر بیمار میرود، بیمار سخت نحیف و زردست از دیدن سلطان وحشت می‌کند طبیب خواهش می‌کند با بیمار تنهایش بگذارند. بسر بیمار میرود، نبضش را می‌گیرد، قارواره‌اش را امتحان می‌‌کند.
مطمئن می‌‌شود که وی درد درون دارد! که اطبا سخت باشتباه بوده‌اند. علاج کرده‌اند. خطای محض بوده است.

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
آن عمارت نیست ویران کرده‌اند
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
دید از زاریش،  کو زار دلست
تن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز  علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست

 طبیب پس از پی‌ بردن عیشق دخترک در پی‌ عاشق می‌‌گردد، بفکر می‌‌افتد که دخترک را وادار به اقرار کند، برای اینکار از سلطان می‌خواهد تا خانه را خلوت کند.

گفت‌ای شاه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش  و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیز چیزها

وقتی‌ خانه خلوت میشود و دیاری در خانه نمی‌ماند طبیب رندانه به مریض نزدیک میشود. با لحنی آرام بمریض میگوید. نبضش را می‌‌گیرد، از شهرتش می‌‌پرسد، و کم کم دخترک را بحرف می‌‌آورد. دخترک بی‌ خبر از همه جا گول می‌‌خورد و عاشق را لو میدهد و معلوم می‌‌شود زرگری در سمرقند است. دخترک وی را سخت دوست می‌‌دارد. در آتش عشق زرگر می‌‌سوزد، از سلطان متنفر است. فراق بسیار دخترک را بیمار سخت، ناتوان کرد و بدین روز انداخت. طبیب وعده میدهد دردش را علاج کند، از اینجا در داستان توطئه شروع میشود و زرگر بیچاره فدای آن می‌‌گردد.
هیچ دلیلی‌ ندارد که مرد بیچاره را بدام بکشند، سلطان عاشق است، موضوع مرا سخت ناراحت می‌کند. پدر بیامرز! ظلم بیشتر ازین نمیشود، ولی‌ طبیب رند بسلطان می‌رساند که اگر بخواهی دخترک روی خوش ببیند زرگر سمرقندی را دریاب، کسی‌ را بفرست که او را بیاورند! سلطان بیدرنگ بقول اداریها "اقدام می‌کند" از چپ و راست مأمور میفرستد که زرگر را از سمرقند چو "قند" بیرون بکشند و به شهر سلطان بیاورند.  
بی‌چاره زرگر از همه جا بی‌ خبر است. بکلی خالی‌ الذهن است نمیداند چه آشی برایش پخته اند، یکروز نشسته است طلا می‌کوبد، ناگهان دو مرد عیار میرسند، سلام میکنند، اظهار "ارادت" میکنند به زرگر تملق میگویند، نبض خودخواهی زرگر را می‌‌فشارند، از وی تعریف میکنند و برای بدام آوردنش گزافه میگویند.
ای هنرمند چیره دست، حیف هنر تو نیست که درین شهر گمنام به هرز برود؟ حیف نیست هنرت درین ویرانه بگور بیفتد؟ تو با این هنر باید شهره آفاق بشوی، زبانزد خاص و  عام گردی، مردم برای دیدن دستکاری‌های تو سردست بشکنند".  بی‌چاره زرگر مظلوم این اغوا را سرود یاران دانست. کم کم جاه طلبیش تحریک شد. پیش خود گفت: "چه مردم مهربانی هستند. غم مرا میخورند. مردمی هنر شناسند، از اینکه هنر من بهرزه درین شهر گمنامان دفن میشود رنج میبرند، باید حرفشان را شنید و نصیحت آنان را گوش داد."
فردا دوباره آن دو رسول  عیار پدیدار شدند. و در گوش زرگر بینوا نغمه جاه طلبی را خواندند و روحش را به عشق ، شهرت و پول مسموم و زهر آگین ساختند. سخن بسیار گفتند و در آخر کلام یادآور شدند که سلطان ترا خواهان است، عاشق دست و پنجه توست، بیا تا ترا ببریم وجودت را گرامی خواهد داشت.

  اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
 چون بیایی خاص باشی‌ و ندیم

زرگر بینوا تسلیم شد، شهرت بوی چشمک میزد، قصر‌ها و زر و سیم‌ها در انتظارش بودند. یاقوتها بر سینه‌‌اش  جلوه گری میکردند و برق الماسها چشمهایش را خیره ساخته بود.

اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌ خبر کان شاه قصد جانش کرد

 از اینجا فاجعه مرگ زرگر شروع میشود. در دربار سلطان از او پذیرایی شایان میکنند. بحکم طبیب الهی وی را با دختر روبرو میسازند. دخترک از دیدن عاشق چون غنچه‌ای که از پوست درآید می‌شکفد. شش ماه دختر و زرگر را بهم می‌‌اندازند، زرگر بینوا غافل از آنکه این وصال را بجان خریده است در عشق سخت می‌تازد کنیزک بیمار از شهد عشق می‌‌نوشد، داروی جانبخش دل دخترک را نیرو می‌‌بخشد. کم کم زردی چهره میرود و سلامتی‌ بر میگردد.  طبیب الهی و سلطان در کمینند تا ببینند کی‌ حوائجشان از زرگر پایان می‌یابد و سلامتی‌ دخترک بر میگردد. اتفاقا نفس زرگر اثر عمیقی دارد، دختر یک پارچه بهبود می‌یابد.

مدت شش ماه می‌‌راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام

 راستی‌ ازین ببعد صحنه غیر انسانی‌ شروع میشود.
طبیب الهی شربتی می‌سازد که سم تدریجی‌ است، این سم را به زرگر بینوا مینوشند، زرگر بدون آنکه درک کند دریای معشوق گداخته میشود روز بروز زردتر میشود، ساعت بساعت لاغر میشود. داستان رنگ دیگر می‌گیرد. معلوم میشود زنان وفایی ندارند، شاید در قصه توهینی بزنان شده باشد ولی‌ دخترک که می‌‌بیند زرگر از پا افتاده و رنجورست بطبع ازو روی می‌تابد.

چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد

زرگر بدین ترتیب فدای عشق سلطان میشود.
من بهیچوجه نتوانستم چنین ظلمی را تحمل کنم. در هیچ عرف و آئینی ستمگری پذیرفته نیست. گر چه زرگر هنگام مرگ مرثیه غرایی می‌خواند که خواننده را بهیجان می‌‌آورد و دل سنگ را آب می‌کند.

 گفت من آن اهوم کز ناف من
ریخت آن صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین

مولانا سعی‌ می‌‌کند مرگ زرگر را مصلحت الهی نشان دهد، شاید در عرف عرفا چنین تسلیم و رضایی حقانیت محض باشد. ولی‌ در دنیای ما، در دنیای گوشت و پوست و نفس کشیدن، نمی‌توان مرگ زرگر را منطبق با حق و حقیقت دانست.   

تهران - شب ۱۰- ۱۰- ۳۵
رسول پرویزی
سال ۱۳۳۵ شمسی‌ انتشارات امیر کبیر عشقش کشید پراکنده گویی مرا جمع و جور کند و این کتاب را "شلوارهای وصله دار" به چاپ بزند تا نام مرا در تاریخ ثبت کند

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen