دلواپسی .
=======
درست نمیشنیدم که چه می گوید . بسیار آرام گفت : شنیدی ؟ من هم گفتم : نه ، کمی بلندتر بگو .
گفت : "نمیتونم . داره میره شیراز . پاشو بیا خونه ما . من سه روز تنهام ، تنهای تنها . بیا با هم خوش بگذرونیم" .
گوشی را که گذاشتم ، کمی دلواپس شدم . هم دوست داشتم بروم ، هم نمیخواستم بروم . دلم میگفت : "مرد ! پاشو راه بیافت . از این بهتر نمیشه" !
این پا و اون پا میکردم . همسرش داشت میرفت شیراز و این بهترین زمان بود که من با او تنها باشم . همسر من هم که رفته بود آلمان پیش دخترمان . من هم بدجوری تنها بودم .
به خودم گفتم : اما اگر بروم و مانند پارسال همسرش نرفته برگردد چه ؟ دوباره آبروریزی . دوباره داد و فریاد و اشک و آه و ناله . دوباره بانویم من را میگذارد و می رود پیش دخترمان یا پسرمان در مالزی و همانجا میماند و باز شکایت میکند و داد و بیداد راه میاندازد . بچه ها هم همیشه پشت مادرشان میایستند و پدر من را در میآورند .
شاید راهرو خانه را هزاربار رفتم و برگشتم . از بس دستم را در موهایم کرده بودم کف راهرو از مو پر شده بود ، مانند کف آرایشگاه .
دلواپسی داشت من را میکشت .
.
سرانجام رفتم پشت در ، کلید را چرخاندم و در را بستم . کلید یدک را هم برداشتم و هر دو را در یک پاکت گذاشتم و پنجره را باز کردم و فریاد زدم : مشدی رجب ! مشدی رجب !
سرایدار ساختمان آمد زیر پنجره . پاکت را از لای نرده ها انداختم پایین و گفتم : "مش رجب ، این پاکت را پیش خودت نگه دار . اگر من خودم را دار زدم هم در را به روی من باز نکن !" . مشدی رجب پوزخندی زد و گفت : "خسروخان ؟ باز فیلتون یاد هندستون کرد ؟ بابا موهاتون سفید شده ، دارین نوه دار میشین . از شما دوره ، زشته ، اَی بابا . خانوم بیاد میدونین چی میشه ؟" .
پنجره را بستم و با خودم لبخندی زدم و گفتم : "آخیش ! دیگه نمیتونم برم پیشش . زندونی شدم !" .
گوشی تلفن را برداشتم و به او زنگ زدم . آرام گفتم : "سلام . رفت ؟ تنهایی ؟" . گفت : "نه ، اما داره میره . نیم ساعت دیگه راه بیفت . زود بیا که دلم برات لک زده فدات بشم !" .
گفتم : "نه نمیام ! تو خونه زندونی ام" .
گفت : "باشه ، من میام خونه تو" .
گفتم : "نیا در بستهست . کلید ندارم . دست از سرم وردار . باباجون من تخته دستی یه ملیون تومن بازی نمیکنم . پارسال هیفده ملیون تومن به تو باختم . زنت که به زنم گفت ، پدرم اومد پیش چشمم" .
آرام گوشی را گذاشتم .
"همایون حسینیان تهرانی"
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen