قاصدک
..........................
قاصدک را به حرف آوردم
گفت: ازدور دست ، آمده است.
چون خیالی به نازکی ِ نسیم
مثل مهتابِ مست، آمده است.
گفتم از دل، خبر، چه آوردی ؟
از خبر های تر، چه آوردی ؟
گفت : آواز عاشقان، امروز -
آبی ِ عشق را معطر کرد .
هرکجا ارغوانِ تازه شکفت
از برایم به غیر عشق ، نگفت.
شبنم ِباغ بیقراریِ ما -
آرزوی سپیده، در بر کرد.
باز باران ، ترانه خوان شده است
با غزلهای شادمانه ی سبز-
معنی ِ مهربانِ جان شده است.
گفتمش: از درخت حرفی نیست ؟
ریشه ی سیبِ سرخ، شاداب است ؟
گفت: شادا درین خزانِ بلند -
ریشه را روشنایی ِ آب است.
- قاصدک از منَت، خبر بوده ست ؟
هیچ دانی دلم چه آشفته ست ؟ :
ازبرنج وُ تُرنج وُ نارنجم-
داستانی ، شگفت می خوانم ؟
همصدا باسروده ی " نیما"
تا سرودِ سپیده ، می رانم ؟
چشم من - این جزیره ی پاییز-
پرده در پرده، آب می گیرد؟
با خیا لی قشنگ، این دلِ من
رنگِ یک شعر ِناب می گیرد ؟
گفت : در جانِ باغ ِ "لاهیجان"
یک گُل ِبیقرار ، روییده ست.
چشم در چشم ِ آسمانِ سیاه
عطر بیدار ِ عشق را ، چیده ست.
آن گُل ِ بیقرار ، در غم توست.
شاعرا ! عاشقانه ، همدم توست.
رضا مقصدی
......................
آلمان . شهریور 92
reza.maghsadi1@gmail.com
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen