Montag, 27. Mai 2013

حرف اول و آخر Ebrahim Golestan ابراهیم گلستان

«خانه شان در اتاق های حیاط طویله "نصریه" بود. نصریه که آنوقت ها بیرون شهر در کنار کشتزارهای غربی شیراز بود خانه جلال خان بود، جلال خان پدر فریدون بود. فریدون دو سه سالی از او بزرگتر بود. از مختار، البته. اما وقتی که فریدون هفده هیجده ساله عاشق شد مختار به او قبولانید که عاشق اگر عاشق است باید سر بگذارد به بیابان، به بیغوله بگریزد، مانند قیس، قیس عامری که شد مجنون؛ حالا اگر که راه ها را نمیداند او آماده است که همراه او باشد. مجنون شدن از تو رهنما شدن از من. یک روز هر دو در رفتند.

جلال خان آدم به هر طرف روانه کرد، در اصطهبانات گیرشان آورد، آوردندشان به شهر. شهر در زبان مردم شیراز یعنی فقط شیراز. اصطهبانات را هم در همین زبان صابونات میگویند. جلال خان فریدون را نوازش کرد، مختار را با بابا و جمع خانواده شان بیرون. اما یک چند روز بعد بابا و خانواده را بخشود با این شرط که هرگز کسی پیشش از مختار اسمی هم نیاورد، دیگر. مختار بی مختار. حرف اول و آخر. همین، تمام، به کلی.

مختار دیگر جائی نداشت بخوابد، شب. و ما از این بی خبر بودیم. ما آن روزها برای مسابقه های قهرمانی کشور تمرین زیاد میکردیم، و او هر روز با ما بود. شب ها بچه ها پیش خانه مان جمع میشدند و بعد یکی دو ساعتی در خلوت خیابان ها دوهای تند و کند می کردیم یا با گام های کشیده و خمیده یا با زانوان به بالا جهنده میرفتیم، و بعد، خیس از عرق و خسته میآمدیم و بعد پخش میشدیم و میرفتیم خانه بخوابیم بی آنکه بدانیم مختار جایی برای خواب ندارد. صبح ها هم پیش از درآمدن آفتاب با دوچرخه میرفتم تا حافظیه یا سعدی، یا تا آسیاب سه تائی، بالای باغ ارم. صبحانه را گاهی همراه میبردم گاهی میآمدم به خانه میخوردم، و بعد میرفتم به مدرسه، دبیرستان. یک روز صبح که از خانه آمدم بیرون دیدم مختار روی پله سر کوچه خوابیده ست. این کوچه خصوصی ما بود که از خیابان دو پله پایین تر باریک و صاف میرفت یک بیست متری تا دم در خانه، تنها خانه در آن کوچه. بیدارش کردم گفتم "چکار میکنی اینجا؟"

گفت: "خوابیده م."

گفتم "خوابیده ی؟"

گفت "خوابیده م." و بعد گفت "دیشب دیدم که خسته مه موندم." و می خندید.

گفتم "توی کوچه؟ تا نصریه که راهی نیس."

خندید. بعد راستش را گفت.

پرسیدم "از چه وقت؟"

گفت "چن وخته."

پرسیدم "چکار میکردی؟"

خندید.

پرسیدم "حالا چکار میکنی؟"

خندید، یک جور خنده، به کمروئی.»
  Ebrahim Golestan  ابراهیم گلستان



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen