Donnerstag, 12. April 2012

داستان کاوه آهنگر" فردوسی " نخستین قیام ملی در تاریخ باستان ماست The blacksmith Kaveh story Ferdowsi



داستان کاوه آهنگر نخستین قیام ملی در تاریخ باستان ماست .
این داستان و نظایر آن در تاریخ ملتهای دیگر همه یک هسته مرکزی دارند .
( رژیم ) فرمانروای کشور از عدل و داد منحرف شده و مردم از بیداد بجان آمده اند .
دیگر میزان فشار و جور برای اکثریت مردم ، یعنی آنها که جز زیست ساده و بی آلایش آرزوئی ندارند ، قابل تحمل نیست .
آنگاه دادخواهان جمع می شوند و به نیروی همگانی حکمفرمایان ستمکار را از میان برمی دارند و آئین ( رژیم ) دادخواهی نو برقرار می کنند .
ضحاک با همه قدرت و بیدادگری از فریدون نادیده بیمناک است .
به همه با بدگمانی نگاه می کند تا بلکه فریدونی که او را روزی ازبین خواهد برد بشناسد ، و این خود رنج روانی بزرگی است .
از طرفی ضحاک بگمان خود برای تقویت قدرت و شهرت فرمانروائی و جلب آرا عمومی اطرافیان خود را گرد می آورد و طوماری ترتیب می دهد و بر ایشان عرضه می دارد که او شهریار است که جزبه نیکی و راستی گام بر نداشته است .

یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

آنان از بیم اژدها همه طومارها را گواهی می کنند که چرخ گردان چنین شهریار دادگری ندیده است و نخواهد دید .

بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر

در میان این جشن و سرور دربار ضحاک ، ستمدیده ای فریادخواه و دادجوی خروش و زاری بسیار در شهر آغاز نهاد ، او را به بارگاه می خوانند و رعیت بینوا را نزد اعیان و نامداران کشور می نشانند . جناب ضحاک با اخم و تندی می گوید خوب بگو ببینم از که ستمدیده ای ؟

بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم

این مرد آهنگری است که هفده پسرش را ضحاک مغزخوار نابود کرده و مزدوران او بسراغ پسر هجدهم آمده اند .
آهنگر فراروی ضحاک دو دست برسر میزند که من آهنگری پیرم ، جوانی بر باد رفته و فرزند هم نمادست . تو دیگر از جان من چه می خواهی ؟ آخر ستمگری نیز حدی دارد !

مرا بوده هجده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان
جوانی نمانده است و فرزند نیست
به گیتی چو فرزند پیوند نیست

آهنگر بخشم می گوید هفت کشور از آن تست و رنج از آن ما ، من باید با تو حسابم را تسویه کنم . بگو ببینم که با چه آئین و دستور ( فرمول ) نوبت به پسر من رسید ؟
« که نوبت ز گیتی به من چون رسید »
( در اینجا مثل اینکه مردم به باج دادن فرزندانشان به ضحاک عادت کرده اند . شکوه از آن است که چرا تبعیض قائل شده اند و آیا دستور و فرمول انتخاب منصفانه بوده است ! )
نکته جالب اینجاست که ضحاک اژدها نیرومند از این پرخاش ساده مرد سخت ناراحت می شود ، و از صولت و هیبت دادخواهی کاوه وحشت می کند ، و دستور می دهد آخرین پسر کاوه را آزاد کنند ، ولی کاوه هم طومار را مهر و امضا کند . کاوه با نهایت مردی دلیری به درباریان ضحاک بانگ می زند که ای نامردان بنده صفت ، شما از خدای جهان ترس ندارید که این دروغها و خلافها می پردازید.

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپهر دید دلها بگفتار اوی

من این چنین منشور شرم آوریرا گواهی نمی کنم و از ضحاک هم ترسی ندارم . در داستان شاهنامه کاوه و فرزندش بسلامت از بارگاه بیرون می روند.

سران قوم بجای اینکه از کاوه درس آزادی و اخلاق بگیرند ، گرد جهان خدای ضحاک جمع می شوند ، که ای نامور شهریار زمین ، این مرد بی ارز جرأت کرد و در محضر شهریار طومار را درید . ما در تمام مدت خدمتگزاری شاهد چنین توهینی نبوده ایم .
ضحاک به حرف درباریان توجه نمی کند ( شاید این تنها رفتار بخردانه ایست که در شاهنامه بنام او می توان رقم زد ) .

می گوید وقتی کاوه از در وارد شد ، و دو گوشم صدای او را شنید ، کوهی از آهن میان من و او پدید آمد که او دیگر ورای دسترس من نبود .

که چون کاوه آمد ز در گه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ضحاک می گوید چون کاوه دو دست بر سر زد شکست شگفتی در دلم پدید آمد :
همیدون چو او زد بسر بر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شکست

باری ضحاک از صولت و هیبت دادخواهانه کاوه می هراسد .
دستور می دهد تا پسرش را از بند آزاد کنند . کاوه از درگاه بیرون می رود ، مردم گردش جمع می شوند و گروهی دادخواه و آزادی جوی تشکیل می دهند . کاوه هم که بکلی بیکار ننشسته بود و از فریدون بیخبر نبود مردم را بسوی وی راهنمايی می کند .
فریدون و دو برادرش و کاوه بهم می پیوندند و سپاهی از مردم بر آنها گرد می آیند و کم کم آماده می شوند و به سراغ ضحاک می روند .

فردوسی در داستان این نهضت ملی که نخستین رستاخیز مردم ایران است نکات روانی بسیار درج کرده که هنوز با زندگانی بشر تطبیق می کند .

نگارش : فضل الله رضا

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen