| ||
| ||
يونس كرامتي : | ||
![]() زندگينامه جمشيد ملقب به غياثالدين، فرزند پزشكي كاشاني به نام مسعود نزديك سال 790 قمري (1388 ميلادي)، در كاشان چشم به جهان گشود. او در همهي آثارش خود را چنين شناسانده است: «كمترين بندگان خداوند، جمشيد، پسر مسعود طبيب كاشاني، پسر محمود پسر محمد ». روزگار كودكي و جواني وي درست همزمان با اوج يورشهاي وحشيانهي تيمور به ايران بود. با وجود اين، جمشيد در همين شرايط نيز هرگز از آموختن علوم گوناگون دور نماند. پدرش مسعود، چنانكه گفتيم، پزشك بود اما شايد از علوم ديگر نيز بهرهي بسيار داشت. نخستين كار علمي كاشاني كه از تاريخ دقيق آن آگاهيم، رصد خسوف در 12 ذيحجهي 808 قمري، برابر با دوم ژوئن 1406 ميلادي در كاشان است. غياثالدين نخستين اثر علمي خود را در همين شهر و در 21 رمضان 809 قمري مطابق با اول مارس 1407 ميلادي، يعني 2 سال پس از مرگ تيمور و فرو نشستن فتنهي او، نوشت. چهار سال پس از آن در 813 قمري هنوز در كاشان بود و رسالهي كوتاهي به فارسي دربارهي علم هيأت(كيهانشناسي) نوشت. در 816 قمري كتاب نجومي مهم خود يعني زيج خاقاني را به فارسي نوشت و به اُلُغْ بيگ، فرزند شاهرخ و نوهي تيمور، كه در سمرقند به سر ميبرد، پيشكش كرد. كاشاني اميد داشت كه با پشتيباني الغ بيگ بتواند با آسودگي بيشتر پژوهشهاي علمي خود را ادامه دهد. كاشاني دستكم تا مدتي پس از پديدآوردن كتاب ارزشمند تلخيص المفتاح، يعني 7 شعبان 824 قمري برابر با 7 اوت 1421 ميلادي، هنوز در كاشان به سر ميبرد. اين نكته خود مايهي شگفتي بسيار است كه چرا مردي دانشور چون الغبيگ پس از خواندن زيج خاقاني به نبوغ كم مانند پديدآورنده، يعني كاشاني، پي نبرد! كاشاني به احتمال قوي در 824 قمري به همراه معينالدين كاشاني(همكار غياثالدين در كاشان و سمرقند) از كاشان به سمرقند رفت و چنانكه خود در نامههايش كم و بيش اشاره كرده، در پيريزي رصدخانهي سمرقند نقش اصلي را داشت. از همان آغاز كار، وي را به فرنشيني (:رياست) آنجا برگزيدند و تا پايان عمر به نسبت كوتاه خود در همين جايگاه بود. وي سرانجام بامداد روز چهارشنبه 19 رمضان 832 قمري برابر با 22 ژوئن 1429 ميلادي بيرون شهر سمرقند و در محل رصدخانه درگذشت. امين احمد رازي در كتاب تذكره هفت اقليم ميگويد كه چون كاشاني چنان كه بايد و شايد آداب حضور در دربار را رعايت نميكرد ، الغ بيگ فرمان به كشتن او داد. از نامههاي كاشاني به پدرش چنين برميآيد كه پدر به دلايلي از سرنوشت فرزند خود در دربار الغ بيگ نگران بود و در نامه يا نامههايي، پسر را از خطرهاي معمول در دربار پادشاهان دور داشته و كاشاني نيز در پاسخ براي كاستن از نگرانيهاي پدر، نمونههاي بسياري از توجه ويژه الغبيگ به خود را براي پدر آورده است. نوآوريهاي كاشاني 1. اختراع كسرهاي دهگاني(اعشاري). گرچه كاشاني نخستين به كار برندهي اين كسرها نيست، اما بيگمان گسترش اين كسرها را از او ميدانيم. 2. دستهبندي معادلات درجهي اول تا چهارم و حل عددي معادلات درجهي چهارم و بالاتر 3. محاسبهي عدد p . كاشاني در الرسالة المُحيطية (ص 28 )، عدد p را با دقتي كه تا 150 سال پس از وي بيمانند، ماند محاسبه كرده است. 4. تكميل و تصحيح روشهاي قديمي انجام چهار عمل اصلي و اختراع روشهاي جديدي براي آنها. بهراستي، كاشاني را بايد مخترع روشهاي كنوني انجام چهار عمل اصلي حساب ( به ويژه ضرب و تقسيم) دانست. 5. اختراع روش كنوني پيدا كردن ريشهي n اُم عدد دلخواه. روش كاشاني در اصل همان روشي است كه صدها سال پس از آن توسط پائولو روفيني (رياضيدان ايتاليايي، 1765-1822ميلادي )، و ويليام جُرج هارنر (رياضيدان انگليسي، 1786-1837ميلادي )، بارديگر اختراع شد. 6. اختراع روش كنوني پيدا كردن جذر (ريشهي دوم) كه در اصل ساده شدهي روش پيدا كردن ريشهي n اُم است. 7. ساخت يك ابزار رصدي. كاشاني ابزارِ رصدي جالبي اختراع كرد و آن را طَبَقُ المَناطِقْ ناميد. رسالهاي نيز به نام نُزْهَةُ الحَدائِق دربارهي چگونگي كار با آن نوشت. 8. تصحيح زيج ايلخاني. كاشاني زيج خاقاني را نيز در تصحيح اشكالات زيج ايلخاني نوشت. 9. نگارش مهمترين كتاب دربارهي حساب. كتاب مفتاح الحساب كاشاني مهمترين و مفصلترين اثر دربارهي رياضيات عملي و حساب در دورهي اسلامي است. 10. محاسبهي جِيْب(سينوس) يك درجه. كاشاني در رسالهي وَتَر و جِيْب مقداري براي جِيْبِ يك درجه بدست آورده كه اگر آن را بر 60 تقسيم كنيم ، حاصل آن تا 17 رقم اعشاري با مقدار درست سينوس يك درجه موافق است. آثار كاشاني 1. سُلّمُ السَماء (نردبان آسمان) يا رسالهي كماليه به عربي. كاشاني در اين رساله از قطر زمين، و نيز قطر خورشيد، ماه، سيارات، و ستارگان و فاصلهي آنها از زمين سخن گفته است. 2. مختصر در علم هيأت به فارسي. وي در اين رساله دربارهي مدراهاي ماه، خورشيد، ستارگان، و سيارهها و چگونگي حركت آنها سخن گفته است. 3. زيج خاقاني به فارسي: اين كتاب يكي از آثار مهم نجومي كاشاني به شمار ميرود. 4.شرح آلات رَصَد به فارسي 5. نُزْهَةُ الحَدائِق به عربي: در اين رساله دستگاهي به نام «طبق المناطق» را كه اختراع خود وي بوده، شرح داده است. با اين دستگاه ميتوان جاي ماه و خورشيد و پنج سيارهي شناخته شده تا آن زمان و نيز فاصلهي هر يك از آنها را تا زمين، و برخي پارامترهاي سيارهاي ديگر را بدست آورد. 6. ذِيْلِ نزهة الحدائق. 7. تَلْخيصُ المِفْتاح به عربي. 8. الرِسالةُ المُحيطية به عربي. وي در اين رساله نسبت محيط دايره به قطر آن، يعني «عدد پي» را به دست آورده است. 9. وَتَر و جِيْب. 10. زيج تَسْهيلات. يارينامه: در قلمرو رياضيات-اهل قلم، چاپ دوم 1382. يونس كرامتي | ||
Samstag, 13. August 2011
جمشيد كاشاني ، پديدآورندهي چهار عمل اصلي رياضي
Sonntag, 13. März 2011
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است Happy Norooz

می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگا م گل و با ده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
در این روز نو بر ماست که این یادگار بزرگ را گرامی بداریم ، و با بر پا داشتن جشن و سرور در راه وحدت و یگانگی ملت کهنسال ایران بکوشیم.
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت، هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
Labels:
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
Sonntag, 6. März 2011
Clara Ragaz-Nadig "SOZIALISTIN – FEMINISTIN – PAZIFISTIN" IFFF / WILPF

CLARA RAGAZ-NADIG; 1884 – 1957
Das eigentliche Lebensziel von Clara Ragaz-Nadig bestand im Kampf für eine neue gerechtere Gesellschaft. Der Leitgedanke dieser für sie sozialistischen Gesellschaft war die geschwisterliche Verbundenheit aller Menschen.
Ein erster Schritt war die Vorarbeit für die schweizerische „Heimarbeitsausstellung von 1909“. Clara Ragaz-Nadig, die sich schon vorher mit der schlechten sozialen Lage der Heimarbeiterinnen beschäftigt hatte, machte monatelang in den Unterkünften dieser Frauen die notwendigen Erhebungen. Bei diesen Besuchen gewann Clara einen tiefen Eindruck in die soziale Not.
Der Ausbruch des 1. Weltkrieges forderte Clara, die schon in ihrer Jugend angeregt von Berta von Suttners „Die Waffen nieder!“ zur überzeugten Pazifistin geworden war, so stark heraus, dass von nun an ein Teil ihres Lebens der Friedensbewegung, vor allem der Frauenfriedensbewegung, gehörte. 1915 gründete sie zusammen mit Frau Dr. Woker (Bern), Frau Dr. Erismann (Zürich), Frau Schaffner (Basel) und Frau Gobat (Genf) das „Schweizerische Frauenkomittee für den dauernden Frieden“. Seit 1919 gehört sie dem leitenden Ausschuss der „Internationalen Frauenliga für Frieden und Freiheit (IFFF)“ an. Trotz grosser Anfeindungen, vor allem in den dreissiger Jahren, arbeitete Clara bis 1946 aktiv im Vorstand der Liga mit.
Im Bereich der Politik war für Clara Ragaz-Nadig die zentrale Forderung, dass Frauen alle politischen Rechte haben sollten. Zugleich erkannte sie aber die Wertlosigkeit dieser politischen Gleichberechtigung der Frau in einer Welt, die von Männern aufgebaut wurde. „Denn auch mit der Zuteilung der formalen Rechte wird sie noch nicht vollkommen gleichberechtigt; sie wird es in dieser unserer heutigen Gesellschaftsordnung überhaupt nie. Die formalen Rechte können ihr nur die Hilfsmittel sein, zur Umgestaltung der Gesellschaftsordnung, und sind darum unbedingt erstrebenswert.“
Clara Ragaz-Nadig forderte Frauen zu einer deutlicheren Mitarbeit in politischen Organisationen, wie in der sozialdemokratischen Partei, heraus. Frauen sollten dadurch aktiv an der Veränderung der Gesellschaft teilnehmen. Um aber unabhängig von männlichen Interessen wirklich eigene Vorstellungen entwickeln zu können, setzte Clara sich für den Aufbau einer starken unabhängigen Frauenorganisation ein.
Die wirtschaftliche Benachteiligung von Frauen lag für Clara auf mehreren Ebenen. Zunächst in einer schlechteren Ausbildung für Mädchen, weil für ihre Bildung weniger Geld ausgegeben wurde als für die der Jungen. Zuletzt aber in der durchgehend schlechteren Bezahlung von Frauenarbeit. Ihre Forderungen für eine wirtschaftliche Gleichberechtigung der Frau sind folgende:
-Gleicher Lohn für gleiche Arbeit
-Offener Zugang für Frauen zu allen Berufen
-Gleichstellung, was Ansehen und Lohn betrifft, für bisher typische Frauenberufe
Wertung der Hausfrauentätigkeit als Beruf
-Sozial – und Altenversicherung für Hausfrauen
-Freie Entscheidungen für verheiratete oder unverheiratete Mütter, ob sie berufstätig sein wollen oder nicht.
Im Kulturellen Bereich bemängelte Clara Ragaz-Nadig die Benachteiligung der Frau im Hinblick auf ihre Bildungsmöglichkeiten.
„Doch wie mit der Politik, so ist es auch mit der Bildung. Einmal ist unser ganzes sogenanntes höheres Bildungswesen auf den Mann zugeschnitten, auch vom Manne geschaffen, und trägt sein Gepräge; Das Eine hat zur Folge, dass die Frau auch dort, wo sie zum Studium zugelassen wird, nicht in ihre Welt, sondern in die Welt des Mannes eingeführt wird, d.h. dass die Probleme ihr in der Beleuchtung der männlichen Denkart dargestellt werden…, zweitens stehen der akademisch gebildeten Frau immer noch weniger offen als Manne.“
Somit war ihre Hauptforderung in diesem Sektor ein genauso gute Schul- und Berufsausbildung für Frauen. Die Frauen sollten durch die Mitarbeit in Schul – und Erziehungsräten einen deutlichen Einfluss auf die Bildung ihrer Kinder nehmen. Besonders auf den Gebiet der Wissenschaft versprach sich Clara viel von dem, was eine befreite Frau leisten könnte.
„Sie wird auch dort, wo sie sich wissenschaftliche betätigt, es mehr wagen, eigene Wege zu gehen. Eigene Probleme aufzustellen und eigene Methoden anzuwenden und darum auch erst eigene Werte zu schaffen.“
Sie sah die befreienden Bewegungen ihrer Zeit immer als zusammengehörende Bewegung zu einem gemeinsamen Ziel an. Gerade dies aber ist auch die grosse Aufgabe für uns heute. Auch wir müssen erkennen lernen, dass Friedensbewegung, „Dritte Welt“ –Bewegung und Ökologiebewegung zusammengehören. Es kann keinen Frieden ohne Gerechtigkeit geben.
Manuskript aus der IFFF Arbeitsgruppe CH
fks
Samstag, 26. Februar 2011
Internationale Frauenliga für Frieden und Freiheit - IFFF / WILPF روز جهانی زن

Eindrücke und Erfahrungen
In 22 Tagen von Helsinki nach Peking mit dem Frauen-Friedenszug der
IFFF WILPF = Internationale Frauenliga für Frieden und Freiheit. Vom Kongress in Helsinki zum Forum der NGO´s in Huairou / Peking
Es war eine schöne, interessante, erlebnisreiche Reise, von der niemand genau sagen konnte, ob sie gelingen und wie sie verlaufen würde.
Im Telegrammstil die Vorgeschichte:
Die Internationale Frauenliga für Frieden und Freiheit (IFFF) veranstaltete vom 1. bis 6. August 95 in Helsinki einen internationalen Kongress. Etwa 5500 Frauen aus aller Welt. Feierten das 60jährige bestehen der Liga, sprachen über die geleistete und zukünftige Arbeit und natürlich über die Situation der Frauen.
Die Erinnerung an den Gründungskongress 1915 in Den Haag, an die davon ausgehenden Reisen der Teilnehmerinnen zu den Regierungen der kriegführenden und einiger neutraler Staaten. Von denen sie die Beendigung, 1995 wieder über die Grenzen in die kriegführenden Regionen Süd bis nach Peking zu fahren.
Es gibt wieder Kriege in Europa, Kriege die vor allem Frauen und Kindern grosses Elend bringen. Überall versuchen Frauen, sich zu wehren; aber ihre Zahl ist zu gering, die Kräfte sind zu schwach, um viel zu bewirken. Wenn wir unsere Anliegen ernst meinen, müssen wir sie unterstützen, ermutigen.
So entstand der Plan mit dem Frauenfriedenszug nach Peking, mit Aufenthalten in den Hauptstädten der vom Krieg besonders betroffenen Länder. Dort trafen wir uns mit Frauen, die in kleinen Gruppen und als Einzelne versuchen, sich einer wahrhaft mörderischen Entwicklung entgegenzustemmen.
Mitten im ersten Weltkrieg
Leningrad ist wieder Petersburg geworden
Die Gegensätze sind unübersehbar. Die Architektur der Innenstadt (dem Touristenteil) ist grossartig und schön wie eh und jäh. Aber die Menschen! Es war nicht Einbildung aus Voreingenommenheit. Unsere russische Busbegleiterin hatte auf eine Frage nach den neuen Zeiten gesagt: „sehen sie in die Gesichter der Menschen auf der Strasse, dann ahnen Sie, wie wir leben...Es gibt mehr Waren, aber wer hat schon Geld…“
Von uns bunten Frauen nahm kaum jemand Notiz, trotz Tüchern. Transparenten, Winken aus dem Busfenster.
Aber am Smolny-Kloster werden wir beachtet, wie alle Touristen, die dort anhalten.
Junge Burschen bieten nachdrücklich alles Mögliche an: Postkarten, Schmuck, Gürte, Abzeichen, Kunsthandwerk, Fellmützen, Uhren. Eine alte Frau im Rollstuhl hält uns gestickte Blumenpostkarten entgegen. „kaufen Sie, kaufen Sie, bitte…“
Diese Bilder werden uns bis Alma Ata begegnen: Bettelnde, nein bittende, meist alte Frauen mit zitternden Händen uns gelb-grauen Gesichtern vor Magazinen und „Shops“; streunende Kinder mit uralten Gesichtern; auf dem Gehsteig, auf Taschen oder Bündeln liegende Menschen. Hätten sie Geld, sie könnten Milka-Schokolade, Pepsicola, Sprite, Miranda oder Debeular-Keks kaufen.
Von Leningrad bis Peking: „Unser“ Plunder an allen Ecken, / bekannte Schnaps und Zigarettenmarken im vordersten Regal. In Woronesch fallen uns Plakate zum 50. Jahrestag des Sieges über die deutschen Faschisten auf gezeichnete Hakenkreuze auf Marmor mit den lateinischen Buchstaben „Nazi Kids“.
Aber hier in Leningrad sind wir erst einmal in einem schönen, alten Fürstenhaus, im „Haus der Freundschaft und des Friedens“ zu Gast, das die Frauengruppen für ihre Treffen und Veranstaltungen nutzen. Wir treffen dort die „Soldatenmütter“, die nach Tschetschenien gefahren sind, um ihre Söhne aus dem Krieg zu holen. Sie sind sich nicht einig über das Recht Tschetscheniens auf staatliche Selbständigkeit, aber einig im Widerstand gegen diesen barbarischen Krieg, der ihre Kinder zu Mördern und Opfern macht.
Es gibt gute und schlechte Veränderungen, erfahren wir von Frauen, die in kleinen Gruppen als Unternehmerinnen z.B. arbeitlosen Frauen Heimarbeit verschaffen, Handarbeiten oder Lebensmittel herstellen. Als Wissenschaftlerinnen Frauen ohne Geld oder mit Kindern helfen, um ihr Studium durchzuziehen. Sie haben Kontakte zu ausländischen Institutionen, die sie unterstützen.
Die grössten Probleme sind die Ausbildung von Frauen und Mädchen, die jetzt viel Geld kostet und die Hilfe für Arbeitslose, Alte und Kranke. Es gibt keine öffentlichen Gelder. „Mit Fünfzig sterben die Frauen den sozialen Tod… Alte und Kinder sitzen alleingelassen in den Wohnungen, ausgeliefert der Gewalt, der Trunksucht… Ferieneinrichtungen, Tagesstätten gibt es nicht mehr oder kosten sehr viel Geld…70% der Arbeitslosen sind Frauen… die Arbeitslosigkeit steigt… Monatslohn zwischen 50 und 100 Dollar im Monat. Eine 30 Quadratmeter Wohnung kostet etwa 80 Dollar…“
Zum Ausgleich sehen wir auch Autos wie Mercedes 300 und andere Modelle, die von hunderttausend Dollars aufwärts kosten (Auch schon mal mit deutschen Kennzeichnen) und Leute, denen es nichts ausmacht, an einem Abend etliche Monatsgehälter einer Universitätsprofessorin für Schnick - Schnack auszugeben.
Nach diesen „Lektionen“ – (vor allem manche Amerikanerinnen fanden das Gehörte „shocking“) –nach einer Nacht im Hotel, richteten wir uns in unserem Zug ein. Er ist nagelneu aus einem deutschen ehemaligen VEB-Wagonbau-Werk an die russische Staatsbahn geliefert. Zum ersten Mal auf dieser einmaligen Strecke im Einsatz mit Einmaligen Reisenden nämlich uns, 235 Frauen und 13 Männern aus 42 Ländern.
Er wird uns in den nächsten drei Wochen zur Heimat, behaglich eingerichtet und geschmückt mit all unseren bunten Tüchern, Transparenten, Plakaten.
Die Zeit geht wie im Fluge mit Meetings, Gesprächen, Diskussionen im grossen oder kleineren Kreis, mit Singen, Handarbeiten am Patchwork-Teppich, Tanzen und Feiern bei Geburtstagen und sogar Hochzeitsfeier nämlich die eine Sudanesischen paar.
In Kiev, Bukarest, Sofia, Istanbul, Odessa und Alma Ata erwarten uns immer Frauengruppen.Schon am Bahnhof werden die ersten Kontakte geknüpft, Adressen getauscht. Es geht weiter mit Meetings, Workshops, Gesprächen zwischendurch, Besichtigungen. Wir empfangen Herzlichkeit und Freundschaft, hören von Hoffnungen und Problemen, sehen Bemerkenswertes und sicher Unglaubliches.
Wir sind als erste ausländische Gruppe Gäste im Ukrainischen Parlament, bestaunen eher mit Entsetzen den Ceausescu-Palast in Bukarest, verzehren aber trotzdem in einer seiner Marmorhallen ein Gala-Büffett, -im Hinterkopf die Bilder verkommener Strassen und Wohnblocks und hungrige Kinder am Bahnhof.
Wir hören von den Frauen in Sofia, wie man ihr Land an ausländische Gesellschaften verhökert und wie das Justizwesen erfolglos versucht, die ungeheure, ständig noch anwachsende Kriminalität zu bekämpfen. Das Land ist zur Drehscheibe aller Sparten des Verbrechens geworden aufgrund seiner geographischen Lage: inmitten der Balkanregion: Waffenhandel, Urkundenfälschung, Finanzbetrug, Geldwäsche, Korruption, Drogenhandel, Umrüstung und Verkauf gestohlener Autos, Kunstdiebstahl und -handel, Prostitution-, Frauenhandel, Gewalt und Mord, -alles in grossen Stil in Verbindung mit Mafia –Strukturen aus aller Welt. Angst vor Strafe hat niemand; Polizei und Justiz sind schwach, korrupt, demoralisiert.
Zwei Frauen von der Gruppe der „Frauen in Schwarz für einen Tag“ aus Belgrad nach Sofia gekommen, erzählen, wie ihr Land leidet und zerfällt, obwohl kein normaler Einwohner diesen Krieg wollte, aber es hat keinerlei Verhandlungen gegeben. Eine der „Frauen in Schwarz“ aus Belgrad:
(1991 empfanden wir erst nur Horror und Schock; dann begannen wir, öffentlich zu zeigen, dass der Horror sofort aufhören muss. Wir haben ein SOS-Notttelefon für Frauen und Kinder eingerichtet; wir machen Workshops, geben Hilfe in Gesprächen und konkret; wir versuchen, die Frauen stark zu machen gegen sexuelle Übergriffe.)
sie erzählen vom geschaffenen Hass, von denen, die daran ungeheuer reich werden und den Krieg am Leben erhalten und von immer mehr Frauen, die versuchen, dem Wahnsinn ein Ende zu setzen. Wir haben Nottelefone, Selbsthilfe Gruppen, Kindesbetreuung “Aber wir sind noch viel zu wenige…“
Später erholen wir uns bei Liedern und Tänzen einer Bulgarischen
Laien-Volkskunstgruppe und fahren am nächsten Tag in bussen nach Istanbul.
In Istanbul treffen wir Frauen, die geduldig und unermüdlich versuchen, unter schwierigen politische Bedingungen, ohne öffentlichen Unterstützung ein Netzwerk von Hilfen für Frauen zu schaffen, die Opfer „gesellschaftlicher“ oder „häuslicher“ Gewalt werden. Sie machen eine Frauenzeitung, betreuen eine von der Stadt geförderte Frauenbibliothek, helfen jungen Frauen aus entlegenen Regionen, sich in dem Grossstadt-Moloch Istanbul zurechtzufinden. Viele dieser Frauen haben türkische Gefängnisse als politische Gefangene kennengelernt, wurden geschlagen, „…aber jetzt ist es viel schlimmer als vor 10 Jahren, jetzt ist die Folter systematisch…“ haben sie keine Angst? Wir haben nicht gefragt.
Mit Bussen zurück in die Ukraine, zum Zug. In Odessa erwartet uns ein grosser Empfang am Bahnhof, eine Militärkapelle (die Melodien kenne ich doch?). Die Diskussionen gehen um Abrüstung, ethnische Gruppen, soziale Probleme. Letztere scheinen unüberwindbar; alle 120 ethnische Gruppen sind davon betroffen. Der Ossetien-Konflikt wurde am runden Tisch gelöst; mit Moldawien muss es auch so laufen, ohne Krieg. 22% des Nationaleinkommens frisst die Armee, das ist viel zu viel. Wir rüsten weiterab, heisst es, aber wir haben kein Geld, die Atomwaffen unschädlich zu machen. Mehr als 50% der Bevölkerung sind Frauen; sie und die Kinder leiden am meisten, (wie überall, wo wir waren!).
Zuletzt besuchen wir ein Ferienlager für Schulkinder, das von einem noch arbeitenden Fischkombi und der Gewerkschaft erhalten und finanziell unterstützt wird. Die Kinder gestalten ein kleines Programm und beweisen uns offen und stolz ihre Englischkenntnisse.
Endlich, nach einer Fahrt durch den trockensten Teil Kasachstans – keine Baumwolle –und Weizenfelder gesehen, nur ganz selten verrottete Reste von Bewässerungssystemen –(oder haben wir nachts schlafend was versäumt?) – Wir erreichen endlich Alma-Ata, die Stadt unseres letzten Aufenthalts vor Peking und damals noch Hauptstadt Kasachstans.
Die Schilderungen der Frauen über die verheerenden Auswirkungen der Atombombentests im Gebiet Semipalatinsk bestärken uns noch in unseren Forderungen an die Regierungen Frankreichs und Chinas, mit ihren wahnsinnigen Tests aufzuhören.
Wir sprechen mit Frauen der Universität, die seit Monaten kein Geld mehr bekommen und besuchen die Gruppe der hungerstreikenden Frauen und Männer, die damit gegen die Auflösung des gerade gewählten Parlaments durch Nasarbajew protestieren.
(Von westlichen Protesten gegen diesen Machtakt eines „Demokraten“ haben wir nichts gehört).
An einem herrlichen Vormittag verlassen wir das schöne Alma Ata mit seiner imponierenden Bergkulisse u. erreichen nach vier Tagen u. drei Nächten Peking.
Unsere Route ist die der jahrhundertealten „Seidenstrasse“ am Rande der Gobi, über den Gelben Fluss in die grünen Gefilde der Ebene, in der Peking liegt. Im Norden von Gebirgen eingerahmt, über deren Höhen sich lange Strecken der „Grossen Chinesischen Mauer“ ziehen.
Es folgen Tage in Peking mit seinen Palästen und Parks, seinen alten Strassenmärkten und kleinen Restaurants, die keinen Löffel und keine Gabel besitzen, aber köstliche Speisen auftischen.
Es folgen die Tage in Huairou beim Forum der NGOs. Was haben wir von unserer langen Reise mitgebracht?
Manuskript aus der IFFF Arbeitsgruppe 1996
Freitag, 11. Februar 2011
Mittwoch, 2. Februar 2011
نخستین تظاهرات علیه حجاب در روزهای انقلاب
![]() |
Kazem Randjbar |
نخستین تظاهرات علیه حجاب در روزهای انقلاب
به گواه اسناد و مدارک و مقالات منتشرشده در روزنامههای سال ۱۳۵۷ اولین جرقههای حجاب اجباری در اسفند سال ۱۳۵۷ یعنی کمتر از یک ماه پس از پیروزی انقلاب زده شد. یک روز پیش از هشتم مارس، روز جهانی زن، در... حالی که گروههای مختلف سیاسی در تدارک برگزاری اولین مراسم روز جهانی زن در ایران بودند، روزنامه کیهان با این تیتر منتشر شد: «زنان باید با حجاب به ادارات بروند».
در صفحه اول این روزنامه به نقل از آیتالله خمینی نوشهشده بود: «در وزارتخانه اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانههای اسلامی نباید زنهای لخت بیایند. زنها بروند اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند لیکن با حجاب شرعی باشند.» (کیهان ۱۶ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۵ صفحه ۱)
البته شب پیش از آن نیز شبکهی تلویزیون که ریاست آن را صادق قطبزاده بر عهده داشت اعلام کرده بود که روز هشت مارس یک سنت غربی است و به زودی روز زن اسلامی اعلام میشود.
این گونه بود که تظاهرات روز جهانی زن به یک تظاهرات ضدحجاب اجباری بدل شد. گروههای مختلف زنان از دانشآموز و دانشجو گرفته تا کارمند و فعال سیاسی و اجتماعی در این تظاهرات شرکت کردند. روزنامه کیهان در بخشی از گزارش مفصل خود درباره تظاهرات زنان مینویسد: «۱۵هزار زن که در دانشکده فنی دانشگاه تهران جلسه سخنرانی داشتند به دنبال یک رأیگیری تصمیم گرفتند دست به راهپیمایی بزنند. آنها در حالی که گروهی از مردان همراهشان بودند به طرف نخست وزیری حرکت کردند. زنها شعار می دادند: "ما با استبداد مخالفیم"، "چادر اجباری نمی خواهیم". پیش از ظهر امروز خبرنگار کیهان از دانشگاه تهران گزارش داد که یک گروه از مردان تندرو با شعار "مرگ بر ارثیه رضا کچل" وارد دانشگاه تهران شدند و به نفع چادر و حجاب دست به تظاهرات زدند». (کیهان ۱۷ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۶، صفحهی دوم)
تظاهرات روز هشتم مارس (روز جهانی زن) در سال ۱۳۵۷
یکی از زنان شرکتکننده در تظاهرات تهران، خاطره آن روز را این گونه بیان میکند: «همان اوایل تظاهراتی ضد حجاب در دانشگاه تهران شد که راه افتادیم توی خیابان انقلاب ، آنوقتها اسمش هنوز خیابان شاهرضا بود. قرار شد از آنجا یک راهپیمایی بشود بطرف ساختمان نخست وزیری در خیابان کاخ که حالا شده فلسطین. جلو نخستوزیری به ما از یک جاهایی، از ساختمانهایی که من نمیدانم کجا بود، سنگ پرتاب کردند که این سنگپرانی باعث شد ما مسیرمان را به طرف دادگستری تغییر بدهیم. آنجا با یکی دو نفر از خانمها مصاحبههایی به عمل آمد که آنها گفتند ما حجاب را قبول نداریم و یکی از آن خانمها را، که کارمند تلویزیون بود، از کار بیکار کردند».
تجمع در برابر کاخ دادگستری
در تجمع زنان مقابل کاخ دادگستری، هما ناطق تاریخشناس معاصر به سخنرانی پرداخت و گفت ما مخالف حجاب نیستیم بلکه مخالف تحمیل آن هستیم.
در همین روز کیهان با حجتالاسلام اشراقی، داماد آیتالله خمینی مصاحبهای انجام داده بود. وی در این مصاحبه گفتهبود: «باید حجاب رعایت شود و قوانین اسلامی مو به مو اجرا گردد و در همه مؤسسات و دانشگاهها به این موضوع توجه شود. اما باید در نظر داشت که حجاب به معنای چادر نیست. همین قدر که موها و اندام خانمها پوشانده شود و لباس آبرومند باشد، حالا به هر شکلی مهم نیست. چادر چیز متعارفی است و بسیار خوب است. اما به خاطر طرز کار و نوع کار خانمها شاید گاهی پوشاندن بدن و مو به طریق دیگر هم حجاب باشد، حرفی نیست. باید طبق نظر مبارک امام حجاب اسلامی در سطح کشور توسط خانمها با اشتیاق اجرا شود ... در مورد اقلیتهای مذهبی همیشه نظر مبارک امام این بوده که آنها از هر حیث مورد احترام و حمایت باشند. اما اگر خانمهای اقلیتهای مذهبی هم رعایت حجاب اسلامی را بکنند چه بهتر». (کیهان ۱۷ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۶صفحه ۲)
گروههای مختلف زنان در روزهای بعد در مناطق مختلف تهران به صورت خودجوش دست به تظاهرات زدند. حدود ۱۵ هزار زن نیز به گزارش روزنامه کیهان، مقابل دفتر مهدی بازرگان، نخستوزیر دولت موقت دست به اجتماع زدند.
اعتراضها در دیگر شهرهای کشور
غیر از تهران در چندین شهر دیگر از جمله سنندج، اصفهان، ارومیه، کرمانشاه و بندرعباس نیز گزارشاتی از تظاهرات زنان در اعتراض به حجاب اجباری منتشر میشد.
در مقابل زنان معترض عدهای نیز بودند که به مخالفت با زنان و حمایت از حجاب اجباری به زنان حمله کردند. به گزارش روزنامه کیهان برخی از این افراد گلولههای برفی را که داخل آن سنگ گذاشته بودند به طرف زنان تظاهرکننده پرتاب میکردند.
در برخی از ادارات و شرکتها نیز زنان در اعتراض به اجباری شدن حجاب دست از کار کشیدند. زنان کارمند بیمارستانهای بهآور و هزارتختخوابی، مخابرات ۱۱۸ و ۱۲۴ و نیز کارکنان زن قسمت فروش هواپیمایی ملی ایران از جمله این زنان بودند.
در روز بیستم اسفندماه روزنامه کیهان گزارش مفصلی از راهپیمایی پنج هزار نفر از معلمان، دانشآموزان دختر، کارمندان وزارت خارجه و برخی هنرپیشگان تئاتر در مخالفت با حجاب اجباری منتشر کرد..
به گواه اسناد و مدارک و مقالات منتشرشده در روزنامههای سال ۱۳۵۷ اولین جرقههای حجاب اجباری در اسفند سال ۱۳۵۷ یعنی کمتر از یک ماه پس از پیروزی انقلاب زده شد. یک روز پیش از هشتم مارس، روز جهانی زن، در... حالی که گروههای مختلف سیاسی در تدارک برگزاری اولین مراسم روز جهانی زن در ایران بودند، روزنامه کیهان با این تیتر منتشر شد: «زنان باید با حجاب به ادارات بروند».
در صفحه اول این روزنامه به نقل از آیتالله خمینی نوشهشده بود: «در وزارتخانه اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانههای اسلامی نباید زنهای لخت بیایند. زنها بروند اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند لیکن با حجاب شرعی باشند.» (کیهان ۱۶ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۵ صفحه ۱)
البته شب پیش از آن نیز شبکهی تلویزیون که ریاست آن را صادق قطبزاده بر عهده داشت اعلام کرده بود که روز هشت مارس یک سنت غربی است و به زودی روز زن اسلامی اعلام میشود.
این گونه بود که تظاهرات روز جهانی زن به یک تظاهرات ضدحجاب اجباری بدل شد. گروههای مختلف زنان از دانشآموز و دانشجو گرفته تا کارمند و فعال سیاسی و اجتماعی در این تظاهرات شرکت کردند. روزنامه کیهان در بخشی از گزارش مفصل خود درباره تظاهرات زنان مینویسد: «۱۵هزار زن که در دانشکده فنی دانشگاه تهران جلسه سخنرانی داشتند به دنبال یک رأیگیری تصمیم گرفتند دست به راهپیمایی بزنند. آنها در حالی که گروهی از مردان همراهشان بودند به طرف نخست وزیری حرکت کردند. زنها شعار می دادند: "ما با استبداد مخالفیم"، "چادر اجباری نمی خواهیم". پیش از ظهر امروز خبرنگار کیهان از دانشگاه تهران گزارش داد که یک گروه از مردان تندرو با شعار "مرگ بر ارثیه رضا کچل" وارد دانشگاه تهران شدند و به نفع چادر و حجاب دست به تظاهرات زدند». (کیهان ۱۷ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۶، صفحهی دوم)
تظاهرات روز هشتم مارس (روز جهانی زن) در سال ۱۳۵۷
یکی از زنان شرکتکننده در تظاهرات تهران، خاطره آن روز را این گونه بیان میکند: «همان اوایل تظاهراتی ضد حجاب در دانشگاه تهران شد که راه افتادیم توی خیابان انقلاب ، آنوقتها اسمش هنوز خیابان شاهرضا بود. قرار شد از آنجا یک راهپیمایی بشود بطرف ساختمان نخست وزیری در خیابان کاخ که حالا شده فلسطین. جلو نخستوزیری به ما از یک جاهایی، از ساختمانهایی که من نمیدانم کجا بود، سنگ پرتاب کردند که این سنگپرانی باعث شد ما مسیرمان را به طرف دادگستری تغییر بدهیم. آنجا با یکی دو نفر از خانمها مصاحبههایی به عمل آمد که آنها گفتند ما حجاب را قبول نداریم و یکی از آن خانمها را، که کارمند تلویزیون بود، از کار بیکار کردند».
تجمع در برابر کاخ دادگستری
در تجمع زنان مقابل کاخ دادگستری، هما ناطق تاریخشناس معاصر به سخنرانی پرداخت و گفت ما مخالف حجاب نیستیم بلکه مخالف تحمیل آن هستیم.
در همین روز کیهان با حجتالاسلام اشراقی، داماد آیتالله خمینی مصاحبهای انجام داده بود. وی در این مصاحبه گفتهبود: «باید حجاب رعایت شود و قوانین اسلامی مو به مو اجرا گردد و در همه مؤسسات و دانشگاهها به این موضوع توجه شود. اما باید در نظر داشت که حجاب به معنای چادر نیست. همین قدر که موها و اندام خانمها پوشانده شود و لباس آبرومند باشد، حالا به هر شکلی مهم نیست. چادر چیز متعارفی است و بسیار خوب است. اما به خاطر طرز کار و نوع کار خانمها شاید گاهی پوشاندن بدن و مو به طریق دیگر هم حجاب باشد، حرفی نیست. باید طبق نظر مبارک امام حجاب اسلامی در سطح کشور توسط خانمها با اشتیاق اجرا شود ... در مورد اقلیتهای مذهبی همیشه نظر مبارک امام این بوده که آنها از هر حیث مورد احترام و حمایت باشند. اما اگر خانمهای اقلیتهای مذهبی هم رعایت حجاب اسلامی را بکنند چه بهتر». (کیهان ۱۷ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۶صفحه ۲)
گروههای مختلف زنان در روزهای بعد در مناطق مختلف تهران به صورت خودجوش دست به تظاهرات زدند. حدود ۱۵ هزار زن نیز به گزارش روزنامه کیهان، مقابل دفتر مهدی بازرگان، نخستوزیر دولت موقت دست به اجتماع زدند.
اعتراضها در دیگر شهرهای کشور
غیر از تهران در چندین شهر دیگر از جمله سنندج، اصفهان، ارومیه، کرمانشاه و بندرعباس نیز گزارشاتی از تظاهرات زنان در اعتراض به حجاب اجباری منتشر میشد.
در مقابل زنان معترض عدهای نیز بودند که به مخالفت با زنان و حمایت از حجاب اجباری به زنان حمله کردند. به گزارش روزنامه کیهان برخی از این افراد گلولههای برفی را که داخل آن سنگ گذاشته بودند به طرف زنان تظاهرکننده پرتاب میکردند.
در برخی از ادارات و شرکتها نیز زنان در اعتراض به اجباری شدن حجاب دست از کار کشیدند. زنان کارمند بیمارستانهای بهآور و هزارتختخوابی، مخابرات ۱۱۸ و ۱۲۴ و نیز کارکنان زن قسمت فروش هواپیمایی ملی ایران از جمله این زنان بودند.
در روز بیستم اسفندماه روزنامه کیهان گزارش مفصلی از راهپیمایی پنج هزار نفر از معلمان، دانشآموزان دختر، کارمندان وزارت خارجه و برخی هنرپیشگان تئاتر در مخالفت با حجاب اجباری منتشر کرد..
Mittwoch, 12. Januar 2011
„Rolad Amundsen, die Nordwestpassage.“ Nautik, systematische wissenschaftliche Beobachtung
Einige persönliche Passagen habe ich weggelassen;
natürlich! Aber mit dem nachfolgenden Brief kehre ich zurück zum Anfang meines
Exkurses über die Schwierigkeit um Gäste. –Sorry! –Aber es finden sich auch
nette biographische Hinweise, lest nur! –es kann nicht schaden.
Zu Deinem Geburtstag werde ich Dir in ein paar Stunden herzlich die Hand schütteln und gratulieren. Aber das Festchen wird verrauschen und es wird Dir nicht viel geblieben sein. Darum dachte ich an etwas Schriftliches, damit, wenn es dann wieder still wird, noch ein Windhauch nachweht und, je nach dem etwas Freude bleibt. Es ist zudem eine wahre Geschichte:
Da bin ich also an einem schönen Sommertag mässig früh, weil nicht so gerne explosiv erwachend, zum See gefahren und habe die „Boot“ ausgepackt, gesäubert und für einen Törn startklar aufgebunkert. Ich dachte, nun ja, die Wetterprognosen sind nicht gerade einladend, aber heute wird es noch schön bleiben. Wenn ich erst unter Segel bin, werde ich versuchen dich zu erreichen, und endlich deinen Wunsch erfüllen, einmal mit zu segeln. Du konntest nach Hafen kommen und wir könnten ein wenig vor dem Ufer kreuzen und dann beim berühmten Cafe an den Steg gehen und Gastfreundschaft und angenehme Kalorien einkaufen. Als weitere Belebung der Szenerie wäre da noch unsere Gemeinsame Freund mit seinem wunderschönen Motorboot zu bitten, wie zufällig vorbei zu fahren und –raffiniertes Handy –auch anzulegen. Kurz, ein gemütliches Garten-Stündchen würde sich entwickeln, bis man sich wieder an das Schiff erinnern würde und damit an den Ernst des Segelns. Vom Wetter her, läge dies alles drin. –Aber, meine Regie blieb erfolglos. Du warst schon gar nicht zu erreichen und er bereits besetzt. Also, begrabe ich den Gedanken an Gastfreundschaft einmal mehr und nehme Kurs. Es liegen bei dem jetzt stehenden schwachen Oster noch Stunden vor mir. Ich geniesse, die Ruhe und den etwas kühlenden Windzug, der der Düse zwischen Vor –und Grossegel entströmt.
Hin und wieder surrt der Steuerautomat. Gelegentlich kreuzt ein Schiff. Gegen Abend laufe ich in Clubhafen ein und lande bei den nahen Kleinpflanzern in den „Bar“ bei einem Cafe und übe Menschenkenntnis. –Du hast mich einmal gefragt, wie es denn dazu kam, dass der eher ängstliche und auch leicht wasserscheue Lust auf ein Boot bekam? –Darüber denke ich oft auch nach. Im Vordergrund steht da sicher die Faszination Schiff. Ein Gerät, das Menschen seit Urzeiten benutzt haben, um das in dieser Form feindliche Element „Wasser“ zu bezwingen und zu nutzen. Auf einem Schiff hast du, von der schrecklichen Tiefe nur getrennt durch eine dünne Aussenhaut alles, was zu einem behaglichen Leben nötig ist: Ein Bett zum schlafen. Einen Tisch zum essen. Ein Dach über dir und Licht, Wärme, Kochherd, Bücher, Radio, Schreibzug, Telefon und viele Kleinigkeiten. Mit diesem schwimmenden Heim steuerst du durch die Wasserwüste einem Ziel entgegen.
Gegebenenfalls mit Hilfe von wunderbaren Instrumenten findest du Deinen Weg. Das sind hoch interessante Herausforderungen! Darum segle ich auch gerne im Nebel oder bei Nacht. Natürlich, es gibt auch ganz andere Motive. Da ist man zu zweit, zu dritt, sogar zu viert unterwegs und teilt Erlebnisse, vielleicht ein Hobby. Das ist vorerst eine sehr archaische Ebene. Aber sie kann Ausgangspunkt zu mancherlei Starts in viele Richtungen werden. Leben auf kleinen Schiffen ist ein Buchthema. Ich überlege mir oft, wie das die grossen Entdeckungsreisenden früher angegangen sind und denke, dass über Erfolg oder Misserfolg einer Expedition, gerade die Lösung solcher Fragen entschieden hat. Aber auch nautische Techniken sind interessant und gehören zum Grundwissen eines Seefahrers. Die grossen Seefahrer des vorletzten Jahrhundert: Nordenskjöld, Cook, Nielsen, Franklin, Nansen, Amundsen, sind Erinnerungswerte in uns. Ich denke, lustig für Dich wird es sein, die Geschichte eines Buches von Amundsen zu erfahren, wie es mit Glück doch noch in meine Bibliothek gekommen ist, weil es sich in höchster Not verstecken konnte. Ja das muss ich Dir erzählen:
Meine Tante Mary und mein Vater hatten den gleichen Grossvater. Streng genommen musste man also ein wenig die Phantasie bemühen, um die Tante zu nennen. Sie wohnte nahe bei uns, allein mit ihrer Mutter. Später kam noch Onkel Dudy dazu. Von da an hiess sie anders. Es war eine Hochzeit in schwarz und mit Frack und Zylinder und nur im kleinen Kreis; denn die Brautleute waren schon in „vorgerückten Jahren.“ Tante Mary sagte mir später, dass es eine schöne Zeit gewesen sei, die schönste ihres Lebens, als sie auf die Zeit mit Onkel Dudy zurückblickte, der eben unter dem Messer von Dr. gestorben war.
Onkel Dudy hatte eine kleine Bibliothek hinterlassen. Darin standen auch alle Bände des norwegischen Polarforschers Rolad Amundsen. Ich hatte sie alle schön der Reihe nachgelesen. Am spannendsten fand ich den Bericht über die Nordumschiffung des amerikanischen Kontinents: „Die Nordwestpassage“
Ende der sechziger Jahre, dann, räumte Tante Mary ihr Haus und zog ins neu gebaute Altersheim. Sie rief mich an und sagte: „Da sind noch die Bücher, die du so gerne gelesen hast, hast du Interesse? Komm und hol „sie Dir!“ Tags darauf schritt ich, unseren Leiterwagen hinter mir her ziehend, die Strasse hinunter und drückte bei ihr die Hausglocke mit dem grässlichen Gefühl, meine Tante in den nächsten Minuten zu berauben. Dabei freute sie sich noch, dass ich kam. Sie führte mich in die vom Umzug noch fast unberührte Stube und vor die Buchvitrine. Aber zu ihrem Schrecken war die fast leer. Sie flüstere schliesslich nur so etwas wie: „Da waren gestern doch die Händler da, wenn die…? „Nun, da lag auf dem unteren Tablar noch ein einziges, wohl vergessenes Buch, das in etwa die bekannte Grösse aufwies. „Darf ich mir das einmal herausnehmen?“ Was ich in Händen hielt, war. „Rolad Amundsen, die Nordwestpassage.“
Amundsen benützte für seine Expedition eine verhältnismässig kleine Kutteryacht, die für den Heringfischfang im Eismeer gebaut wurde. Sie war, als sie 1901 von Amundsen gekauft wurde, bereits 29 Jahre alt. Was mich an diesem Expeditionsbericht so beeindruckte, war die Ganzheit seiner Erlebniswelt: Nautik, systematische wissenschaftliche Beobachtung, physische Leistung, Umgang mit der Crew, mit Hunden, und frühe Begegnungen mit scheuen Eskimos, die aber auch ein Gefahrenpotential darstellten. Antreibend im Hintergrund die Neugier des Entdeckers, seine auslösenden Ideen zum Handeln, zu einer Zeit, als es in den polnahen Gebieten noch zahlreiche „weisse Flecken“ in den Landkarten gab. Aber, da war auch der Drang etwas fortzusetzen und zu vollbringen, an dm vorgängige Versuche anderer Entdecker-Persönlichkeiten scheiterten.
Dann, hoch interessant, die Systematik der Vorbereitung, bis zu eigenen Studien zur Heranbildung von Fähigkeiten, also zur Kompetenzaneignung.
Weiter auch Überzeugungsarbeit in einem geeigneten Umfeld als Voraussetzung zur Bildung einer tragfähigen ideellen, aber auch ökonomischen Basis. Als diese persönlichen Voraussetzungen geschaffen waren. Mussten Pläne erstellt werden. Forschungsziele definiert, Anforderungsprofile an Teilnehmer und das mitgeführte Material überlegt werden. Und ganz wichtig dabei waren die Beschaffung eines Schiffes und das Training im Umgang mit diesem. Amundsens Schiff hiess Gjöa. Er lebte mit seinen Expeditionskameraden von 1903 bis 1905 an Bord. Zwei Winter lang sassen sie im Eis fest. Die Reise endete in Nome. Die Gjöa wurde dort verkauft und kehrte erst etwa 70 Jahre später nach Norwegen zurück.
Heute ist sie in Oslo, im Museumshafen zu besichtigen. –Ich gestehe, ich wischte mir so unauffällig wie möglich Tränen aus den Augen bei ihrem Anblick.
Im Club verabschiede ich mich. Beim Hafenkapitän bezahle ich die Liegetaxe und schreite zum Kopfende des Schlengels, dem Platz für die Gastboote. Nach ein paar prüfenden Blicken in die Takelage löse ich die Leinen. Es geht heimwärts. Bald macht die „Boot“ ordentlich Fahrt. Langsam verschwindet Hafen in einem feinen Dunstschleier.
Der Zweitagetörn ist nun doch sehr anders verlaufen. Aber wenn das mit dem Segeln auch nicht so leicht klappt, ich vergesse Deinen Wunsch, eines Tages dabei zu sein, sicher nicht!
fks
Zu Deinem Geburtstag werde ich Dir in ein paar Stunden herzlich die Hand schütteln und gratulieren. Aber das Festchen wird verrauschen und es wird Dir nicht viel geblieben sein. Darum dachte ich an etwas Schriftliches, damit, wenn es dann wieder still wird, noch ein Windhauch nachweht und, je nach dem etwas Freude bleibt. Es ist zudem eine wahre Geschichte:
Da bin ich also an einem schönen Sommertag mässig früh, weil nicht so gerne explosiv erwachend, zum See gefahren und habe die „Boot“ ausgepackt, gesäubert und für einen Törn startklar aufgebunkert. Ich dachte, nun ja, die Wetterprognosen sind nicht gerade einladend, aber heute wird es noch schön bleiben. Wenn ich erst unter Segel bin, werde ich versuchen dich zu erreichen, und endlich deinen Wunsch erfüllen, einmal mit zu segeln. Du konntest nach Hafen kommen und wir könnten ein wenig vor dem Ufer kreuzen und dann beim berühmten Cafe an den Steg gehen und Gastfreundschaft und angenehme Kalorien einkaufen. Als weitere Belebung der Szenerie wäre da noch unsere Gemeinsame Freund mit seinem wunderschönen Motorboot zu bitten, wie zufällig vorbei zu fahren und –raffiniertes Handy –auch anzulegen. Kurz, ein gemütliches Garten-Stündchen würde sich entwickeln, bis man sich wieder an das Schiff erinnern würde und damit an den Ernst des Segelns. Vom Wetter her, läge dies alles drin. –Aber, meine Regie blieb erfolglos. Du warst schon gar nicht zu erreichen und er bereits besetzt. Also, begrabe ich den Gedanken an Gastfreundschaft einmal mehr und nehme Kurs. Es liegen bei dem jetzt stehenden schwachen Oster noch Stunden vor mir. Ich geniesse, die Ruhe und den etwas kühlenden Windzug, der der Düse zwischen Vor –und Grossegel entströmt.
Hin und wieder surrt der Steuerautomat. Gelegentlich kreuzt ein Schiff. Gegen Abend laufe ich in Clubhafen ein und lande bei den nahen Kleinpflanzern in den „Bar“ bei einem Cafe und übe Menschenkenntnis. –Du hast mich einmal gefragt, wie es denn dazu kam, dass der eher ängstliche und auch leicht wasserscheue Lust auf ein Boot bekam? –Darüber denke ich oft auch nach. Im Vordergrund steht da sicher die Faszination Schiff. Ein Gerät, das Menschen seit Urzeiten benutzt haben, um das in dieser Form feindliche Element „Wasser“ zu bezwingen und zu nutzen. Auf einem Schiff hast du, von der schrecklichen Tiefe nur getrennt durch eine dünne Aussenhaut alles, was zu einem behaglichen Leben nötig ist: Ein Bett zum schlafen. Einen Tisch zum essen. Ein Dach über dir und Licht, Wärme, Kochherd, Bücher, Radio, Schreibzug, Telefon und viele Kleinigkeiten. Mit diesem schwimmenden Heim steuerst du durch die Wasserwüste einem Ziel entgegen.
Gegebenenfalls mit Hilfe von wunderbaren Instrumenten findest du Deinen Weg. Das sind hoch interessante Herausforderungen! Darum segle ich auch gerne im Nebel oder bei Nacht. Natürlich, es gibt auch ganz andere Motive. Da ist man zu zweit, zu dritt, sogar zu viert unterwegs und teilt Erlebnisse, vielleicht ein Hobby. Das ist vorerst eine sehr archaische Ebene. Aber sie kann Ausgangspunkt zu mancherlei Starts in viele Richtungen werden. Leben auf kleinen Schiffen ist ein Buchthema. Ich überlege mir oft, wie das die grossen Entdeckungsreisenden früher angegangen sind und denke, dass über Erfolg oder Misserfolg einer Expedition, gerade die Lösung solcher Fragen entschieden hat. Aber auch nautische Techniken sind interessant und gehören zum Grundwissen eines Seefahrers. Die grossen Seefahrer des vorletzten Jahrhundert: Nordenskjöld, Cook, Nielsen, Franklin, Nansen, Amundsen, sind Erinnerungswerte in uns. Ich denke, lustig für Dich wird es sein, die Geschichte eines Buches von Amundsen zu erfahren, wie es mit Glück doch noch in meine Bibliothek gekommen ist, weil es sich in höchster Not verstecken konnte. Ja das muss ich Dir erzählen:
Meine Tante Mary und mein Vater hatten den gleichen Grossvater. Streng genommen musste man also ein wenig die Phantasie bemühen, um die Tante zu nennen. Sie wohnte nahe bei uns, allein mit ihrer Mutter. Später kam noch Onkel Dudy dazu. Von da an hiess sie anders. Es war eine Hochzeit in schwarz und mit Frack und Zylinder und nur im kleinen Kreis; denn die Brautleute waren schon in „vorgerückten Jahren.“ Tante Mary sagte mir später, dass es eine schöne Zeit gewesen sei, die schönste ihres Lebens, als sie auf die Zeit mit Onkel Dudy zurückblickte, der eben unter dem Messer von Dr. gestorben war.
Onkel Dudy hatte eine kleine Bibliothek hinterlassen. Darin standen auch alle Bände des norwegischen Polarforschers Rolad Amundsen. Ich hatte sie alle schön der Reihe nachgelesen. Am spannendsten fand ich den Bericht über die Nordumschiffung des amerikanischen Kontinents: „Die Nordwestpassage“
Ende der sechziger Jahre, dann, räumte Tante Mary ihr Haus und zog ins neu gebaute Altersheim. Sie rief mich an und sagte: „Da sind noch die Bücher, die du so gerne gelesen hast, hast du Interesse? Komm und hol „sie Dir!“ Tags darauf schritt ich, unseren Leiterwagen hinter mir her ziehend, die Strasse hinunter und drückte bei ihr die Hausglocke mit dem grässlichen Gefühl, meine Tante in den nächsten Minuten zu berauben. Dabei freute sie sich noch, dass ich kam. Sie führte mich in die vom Umzug noch fast unberührte Stube und vor die Buchvitrine. Aber zu ihrem Schrecken war die fast leer. Sie flüstere schliesslich nur so etwas wie: „Da waren gestern doch die Händler da, wenn die…? „Nun, da lag auf dem unteren Tablar noch ein einziges, wohl vergessenes Buch, das in etwa die bekannte Grösse aufwies. „Darf ich mir das einmal herausnehmen?“ Was ich in Händen hielt, war. „Rolad Amundsen, die Nordwestpassage.“
Amundsen benützte für seine Expedition eine verhältnismässig kleine Kutteryacht, die für den Heringfischfang im Eismeer gebaut wurde. Sie war, als sie 1901 von Amundsen gekauft wurde, bereits 29 Jahre alt. Was mich an diesem Expeditionsbericht so beeindruckte, war die Ganzheit seiner Erlebniswelt: Nautik, systematische wissenschaftliche Beobachtung, physische Leistung, Umgang mit der Crew, mit Hunden, und frühe Begegnungen mit scheuen Eskimos, die aber auch ein Gefahrenpotential darstellten. Antreibend im Hintergrund die Neugier des Entdeckers, seine auslösenden Ideen zum Handeln, zu einer Zeit, als es in den polnahen Gebieten noch zahlreiche „weisse Flecken“ in den Landkarten gab. Aber, da war auch der Drang etwas fortzusetzen und zu vollbringen, an dm vorgängige Versuche anderer Entdecker-Persönlichkeiten scheiterten.
Dann, hoch interessant, die Systematik der Vorbereitung, bis zu eigenen Studien zur Heranbildung von Fähigkeiten, also zur Kompetenzaneignung.
Weiter auch Überzeugungsarbeit in einem geeigneten Umfeld als Voraussetzung zur Bildung einer tragfähigen ideellen, aber auch ökonomischen Basis. Als diese persönlichen Voraussetzungen geschaffen waren. Mussten Pläne erstellt werden. Forschungsziele definiert, Anforderungsprofile an Teilnehmer und das mitgeführte Material überlegt werden. Und ganz wichtig dabei waren die Beschaffung eines Schiffes und das Training im Umgang mit diesem. Amundsens Schiff hiess Gjöa. Er lebte mit seinen Expeditionskameraden von 1903 bis 1905 an Bord. Zwei Winter lang sassen sie im Eis fest. Die Reise endete in Nome. Die Gjöa wurde dort verkauft und kehrte erst etwa 70 Jahre später nach Norwegen zurück.
Heute ist sie in Oslo, im Museumshafen zu besichtigen. –Ich gestehe, ich wischte mir so unauffällig wie möglich Tränen aus den Augen bei ihrem Anblick.
Im Club verabschiede ich mich. Beim Hafenkapitän bezahle ich die Liegetaxe und schreite zum Kopfende des Schlengels, dem Platz für die Gastboote. Nach ein paar prüfenden Blicken in die Takelage löse ich die Leinen. Es geht heimwärts. Bald macht die „Boot“ ordentlich Fahrt. Langsam verschwindet Hafen in einem feinen Dunstschleier.
Der Zweitagetörn ist nun doch sehr anders verlaufen. Aber wenn das mit dem Segeln auch nicht so leicht klappt, ich vergesse Deinen Wunsch, eines Tages dabei zu sein, sicher nicht!
fks
Abonnieren
Posts (Atom)