زهری از زبان زهری
روستازده ام، نه روستایی زاده (که نپنداری داعیه نیابتی از سوی ایشان دارم!) پدرم که در رکاب مشروطه طلبان شمشیری زده بود و فقط لقبی گرفته آب و ملکی داشت که از دستش بدر آوردند و به تهرانش کشاندند. مدتها و مدتها در محبس قصر ماند و ما نیز بی نان آور و بی وظیفه روزی در تهران ماندیم. بعد تبعید به ملایر پیش آمد و از آنجا به تهران و بعد یکباره به شیراز. "داور" را سپاس که عریضه ما را که یک روز سرد زمستانی بر در او نشسته بودیم گرفت و مقرری صد تومانهای در حق ما معلوم کرد و گشایشی نسبی پدیدار ساخت. سالهای سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر. در ملایر ما را به نام "غربتی" میخواندند - یعنی کولی - و در شیراز به اسم "مهاجر"
ده سال تمام اسیر این مضیقهها و تحقیرها بودیم. معاشرت با ما هراس آور بود. وقتی برادر جوانم در شیراز به مرگ مفاجات گرفتار آمد، به دنبال جنازه اش تا گورستان "دارالسلام" هیچکس نبود، جز من و پدرم. لهجه مازندرانی ما را - که چقدر سعی میکردیم تا آن را عوض کنیم - و پشت کله صافمان را که اثر گهواره کودکی بود در مدرسههای شیراز مسخره میکردند. حتی معلمان نیز پیشی میگرفتند تا بخندند و دیگران را بخندانند. از مدرسه گریزان بودم، زیرا تحمل نداشتم به همین جهت درس و مشقم خراب بود. معلم خدا بیامرزی به من میگفت که تو مغز انیشتن داری. و این سخن را از باب استهزا میگفت. با انیشتین نخستین بار بدینگونه آشنا شدم! به کار مدرسه دل نمیدادم. در بسیاری از کلاسها بیش از یک سال ماندم که شاید پایهام قوی تر شود و نشد
کوشش پدرم و مدرسه - که هم با اندرز و هم با چوب و فلک همراه بود، مرا اهل نکرد. به کلاس چهارم متوسطه که رسیدم و رفته بودم که مالیاتچی از آب درآیم، یکباره تحصیل را ترک کردم. همه تلاشها برای اینکه مرا به تجدید نظر وادارند، بی فایده ماند. چند سالی به سیر آفاق و انفس پرداختم تا دوباره براه آمدم، آمدم، آمدم تا سر از دانشکده ادبیات بیرون آوردم و الی آخر... و دعای پدرم در حقم
قلمزنی را از انشا کلاس شروع کردم و معلم - که تنها از جمع معلمان او را دوست دارم - باد در آستینم انداخت، سپس بدوران "قطعه ادبی" یا به قول افغانها "پارچه ادبی" رسیدم و از فاضل و لامارتین شفایی تقلید کردم که چند کتابچه یادگار آن دوران را برای عبرت خلق خدا نگهداشته ام. اولین نوشتهام در روزنامه توفیق چاپ شد و بعد از آن مرتبا همکاری با توفیق را ادامه دادم
عکس و تفصیلات من در جزو جمع قلمزنان توفیقی محفوظ است. چیزی نمانده بود که فکاهی نویس از کار درآیم بعد در مجله "چهار شنبه صبا را فراموش نکنید" که عاقبت به "راه کج" افتاد و بی نام و نشان شد داستان نوشتم از قماش داستانهای باب روز. سپس سیاسی نویس شدم و در داریای ارسنجانی مقالات انتقادی و سیاسی بچاپ زدم
بسیار به این در و آن در زدم، تا راه خود را باز یافتم و به شعر روی آوردم. نخستین شعرم در "جهان نو" چاپ شد که در آن روزگار - سال ۱۳۲۹ - مجلهای دو هفتگی بود. در ذات خود خصیصه نوجویی داشتم. از همین رو نیما را جستم و یافتم. ابتدا شعر های، "گلچین گیلانی" برای من حلاوت بیشتری دست. اما بعدها نیما را از همه برتر دیدم
سالهاست بی هیچ ادعایی شاعرم. شعرم را بدست مردم میدهم بدین امید که مقبول افتد در شعر به روزگار دراز بالا آمدهام جهش در ذات من نیست. در زندگی هم همین طورم. آدمی هستم خجول و کم حرف. پدرم نیز چنین بود. به اضافه مرد عمل، که من نیستم. از اشناییهای تازه و آدمهای تازه گریزانم. ضمن اینکه جمعیت را دوست دارم، اما از جمع وحشت دارم. دوست دارم در جمع باشم اما کسی را با من کاری نباشد و وجود من نادیده گرفته شود. بهترین تفریح برایم گم شدن و حل شدن در انبوهٔ مردم خیابان است. هیچ نمایشگاهی برای من دلپذیر تر از تماشای پیشخوان مسجد شاه نیست مخصوصاً آن وقتها که بساط گسترده تر و رنگین تری داشت. اهل جدل و جدال نیستم، نه زور جدال دارم و نه زبان جدل. نپندارید که با نیک و بد خو کرده ام. حرفهای من در شعرهای من است از آن رودخانه آب بردارید
از روزگارم ناراضی هستم که امانم نمیدهد و روز و شبم در تلاش آب و دانه میگذرد. بدبختی است که مجال پرداختن به ذوقیات کمتر دست میدهد. عمر من در قفس خانه، در قفس اتومبیل، در قفس اداره و در قفس کلاس میگذرد. بناچار آنچنان منظم است که از هم اکنون میتوانم بگویم مثلا ساعت ده روز اول بهمن ماه ۱۳۳۸ به چه کاری مشغول هستم. بارها آرزوی داشتن دو گاو و مزرعهای داشته ام
چه کريم است بهار
بر سر سبزه گسترده نشستم
توری ابری
سايبانم شد
همه عالم
ــ اينک ــ
سايه پرورد جهان است
چه کريم است بهار
تماشای بهار
« آی،
گل پونه،
نعنا پونه...»
به صدايی که شنيد
حلزون آمد از کاسه خود بيرون
به تماشای بهار
ليلاج بهار
دور ليلاج بهار است
ــ ختمِ تردستان ــ
گل آورده است
تو مبادا که نيازی طلبی
دست گل می سوزد
خوش بود دستخوشِ آخر بازی
بگذار
سبدت را همه پُرخواهد کرد از سيب
سرخ چون مشتِ فشردهء دل من
محمد زهری
دنیای سخن ۶۳، بهمن و اسفند ۱۳۷۳
روستازده ام، نه روستایی زاده (که نپنداری داعیه نیابتی از سوی ایشان دارم!) پدرم که در رکاب مشروطه طلبان شمشیری زده بود و فقط لقبی گرفته آب و ملکی داشت که از دستش بدر آوردند و به تهرانش کشاندند. مدتها و مدتها در محبس قصر ماند و ما نیز بی نان آور و بی وظیفه روزی در تهران ماندیم. بعد تبعید به ملایر پیش آمد و از آنجا به تهران و بعد یکباره به شیراز. "داور" را سپاس که عریضه ما را که یک روز سرد زمستانی بر در او نشسته بودیم گرفت و مقرری صد تومانهای در حق ما معلوم کرد و گشایشی نسبی پدیدار ساخت. سالهای سختی بود و نامردمی اهل روزگار سخت تر. در ملایر ما را به نام "غربتی" میخواندند - یعنی کولی - و در شیراز به اسم "مهاجر"
ده سال تمام اسیر این مضیقهها و تحقیرها بودیم. معاشرت با ما هراس آور بود. وقتی برادر جوانم در شیراز به مرگ مفاجات گرفتار آمد، به دنبال جنازه اش تا گورستان "دارالسلام" هیچکس نبود، جز من و پدرم. لهجه مازندرانی ما را - که چقدر سعی میکردیم تا آن را عوض کنیم - و پشت کله صافمان را که اثر گهواره کودکی بود در مدرسههای شیراز مسخره میکردند. حتی معلمان نیز پیشی میگرفتند تا بخندند و دیگران را بخندانند. از مدرسه گریزان بودم، زیرا تحمل نداشتم به همین جهت درس و مشقم خراب بود. معلم خدا بیامرزی به من میگفت که تو مغز انیشتن داری. و این سخن را از باب استهزا میگفت. با انیشتین نخستین بار بدینگونه آشنا شدم! به کار مدرسه دل نمیدادم. در بسیاری از کلاسها بیش از یک سال ماندم که شاید پایهام قوی تر شود و نشد
کوشش پدرم و مدرسه - که هم با اندرز و هم با چوب و فلک همراه بود، مرا اهل نکرد. به کلاس چهارم متوسطه که رسیدم و رفته بودم که مالیاتچی از آب درآیم، یکباره تحصیل را ترک کردم. همه تلاشها برای اینکه مرا به تجدید نظر وادارند، بی فایده ماند. چند سالی به سیر آفاق و انفس پرداختم تا دوباره براه آمدم، آمدم، آمدم تا سر از دانشکده ادبیات بیرون آوردم و الی آخر... و دعای پدرم در حقم
قلمزنی را از انشا کلاس شروع کردم و معلم - که تنها از جمع معلمان او را دوست دارم - باد در آستینم انداخت، سپس بدوران "قطعه ادبی" یا به قول افغانها "پارچه ادبی" رسیدم و از فاضل و لامارتین شفایی تقلید کردم که چند کتابچه یادگار آن دوران را برای عبرت خلق خدا نگهداشته ام. اولین نوشتهام در روزنامه توفیق چاپ شد و بعد از آن مرتبا همکاری با توفیق را ادامه دادم
عکس و تفصیلات من در جزو جمع قلمزنان توفیقی محفوظ است. چیزی نمانده بود که فکاهی نویس از کار درآیم بعد در مجله "چهار شنبه صبا را فراموش نکنید" که عاقبت به "راه کج" افتاد و بی نام و نشان شد داستان نوشتم از قماش داستانهای باب روز. سپس سیاسی نویس شدم و در داریای ارسنجانی مقالات انتقادی و سیاسی بچاپ زدم
بسیار به این در و آن در زدم، تا راه خود را باز یافتم و به شعر روی آوردم. نخستین شعرم در "جهان نو" چاپ شد که در آن روزگار - سال ۱۳۲۹ - مجلهای دو هفتگی بود. در ذات خود خصیصه نوجویی داشتم. از همین رو نیما را جستم و یافتم. ابتدا شعر های، "گلچین گیلانی" برای من حلاوت بیشتری دست. اما بعدها نیما را از همه برتر دیدم
سالهاست بی هیچ ادعایی شاعرم. شعرم را بدست مردم میدهم بدین امید که مقبول افتد در شعر به روزگار دراز بالا آمدهام جهش در ذات من نیست. در زندگی هم همین طورم. آدمی هستم خجول و کم حرف. پدرم نیز چنین بود. به اضافه مرد عمل، که من نیستم. از اشناییهای تازه و آدمهای تازه گریزانم. ضمن اینکه جمعیت را دوست دارم، اما از جمع وحشت دارم. دوست دارم در جمع باشم اما کسی را با من کاری نباشد و وجود من نادیده گرفته شود. بهترین تفریح برایم گم شدن و حل شدن در انبوهٔ مردم خیابان است. هیچ نمایشگاهی برای من دلپذیر تر از تماشای پیشخوان مسجد شاه نیست مخصوصاً آن وقتها که بساط گسترده تر و رنگین تری داشت. اهل جدل و جدال نیستم، نه زور جدال دارم و نه زبان جدل. نپندارید که با نیک و بد خو کرده ام. حرفهای من در شعرهای من است از آن رودخانه آب بردارید
از روزگارم ناراضی هستم که امانم نمیدهد و روز و شبم در تلاش آب و دانه میگذرد. بدبختی است که مجال پرداختن به ذوقیات کمتر دست میدهد. عمر من در قفس خانه، در قفس اتومبیل، در قفس اداره و در قفس کلاس میگذرد. بناچار آنچنان منظم است که از هم اکنون میتوانم بگویم مثلا ساعت ده روز اول بهمن ماه ۱۳۳۸ به چه کاری مشغول هستم. بارها آرزوی داشتن دو گاو و مزرعهای داشته ام
چه کريم است بهار
بر سر سبزه گسترده نشستم
توری ابری
سايبانم شد
همه عالم
ــ اينک ــ
سايه پرورد جهان است
چه کريم است بهار
تماشای بهار
« آی،
گل پونه،
نعنا پونه...»
به صدايی که شنيد
حلزون آمد از کاسه خود بيرون
به تماشای بهار
ليلاج بهار
دور ليلاج بهار است
ــ ختمِ تردستان ــ
گل آورده است
تو مبادا که نيازی طلبی
دست گل می سوزد
خوش بود دستخوشِ آخر بازی
بگذار
سبدت را همه پُرخواهد کرد از سيب
سرخ چون مشتِ فشردهء دل من
محمد زهری
دنیای سخن ۶۳، بهمن و اسفند ۱۳۷۳
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen