Samstag, 11. Februar 2012

دکتر سیمین دانشور، اولین زن داستان نویس و اولین دبیر کانون نویسندگان ایران Doctor Simin Daneshvar, Iran's first female novelist and first secretary of the Writers Association

گفت و شنودی با سیمین دانشور در مورد « نیما »

شما محیط « نیما » را در نظر آورید. در انزوای کامل می زیست. تنها چند شاعر گاهی سری به او می زدند. با حقوق بسیار محقر ، با یک زندگی غمگین و پر از دردسری دست به گریبان بود.

دشمن من می رسد ، می کوبدم ، بر در

خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر

خانم نیما « عالیه خانم » کار و تامین معاش می کرد. با خانم نیما احساس همدردی میکنم. این زن لایق خستگی ناپذیر وقتی که از سر کار میآمد واقعا نا نداشت. شام شب را که تهیه می کرد تازه می بایست لباس « نیما » و « شراگیم » را بشوید و رفو بکند و اطو کند ، به درس بچه برسد و همواره بفکر مایحتاج خانه هم باشد و تازه به من همسایه هم آداب خانه داری را بیاموزد.

اوایل پائیز بود قرار شد پیاز برای زمستان انبار کنیم. خانم « نیما » بیست و هشت من و من هم ده من پیاز خریدیم و در ایوان های خانه مان ریختیم تا خشک بشود. آقای « نیما » هم این پیازها را می دید و بویش را می شنید در همان روزها بود که یک روز پیش من آمد و گفت: « خانم آل احمد» ، « جلال » چکار می کند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با « عالیه » همان کار را بکنم؟ من گفتم: آقای « نیما » کاری که نداره ، به او مهربانی کنید ، می بینید که این همه زحمت می کشد به او بگوئید دستت درد نکند. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. شما که شاعرید وقتی هدیه به او می دهید یک حرف شاعرانه قشنگ بزنید ، یک کلام شاعرانه ، شما که خوب بلدید. مثلأ بگوئید: « عالیه » دیدم ، این قشنگ بود ، بار خاطرم به تو بود ، برایت خریدمش. « نیما » گفت: آخر « سیمین» من خرید بلد نیستم مخصوصا خرید این چیزها که تو گفتی. تو که می دانی حتی لباس و کفش مرا هم « عالیه » می خرد. « پرسیدم » : هیچوقت از او تشکر کرده اید؟ هیچوقت دستش را بوسیده اید؟ نیما پوزخندی زد و گفت : « نه » گفتم : خوب اگر میوه خوبی دیدید یکی دو کیلو بخرید و با مهربرویش بخندید... « نیما » حرفم را قطع کرد و گفت : و بگویم : « عالیه » بار خاطرم به تو بود. « نیما » خندید از خنده های مخصوص « نیما »ئی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای « نیما » می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای « عالیه » خانم می آورد و به او می گوید : « بیا عالیه ». عالیه خانم می پرسد: « این چیه؟ » « نیما » می گوید: « پیاز سفید مازندرانی » خانم آل احمدگفته. « عالیه » خانم می گوید: « آخر مرد حسابی منکه بیست و هشت من پیاز خریدم ، توی ایوان ریختم تو چرا دیگر خریدی؟ » « نیما » باز هم می گوید که خانم آل احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه ما که چرا گفته ام...، من تمام گفتگو را برایش گفتم. پرسید : « خوب پس چرا این کار را کرده؟ » گفتم ، یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوازی ، خواسته هم مرا دست بیندازد و هم شما را.

وقتی « دکتر خانلری » وزیر کشور شد یادم هست « نیما » با لبخند طنز آلودش آمد و گفت: سیمین ، ناتل خان شاعر است نکند بفرستد مرا بگیرند که مصراع های شعر را کوتاه و بلند کرده ام.

ناصر حریری ١٣٦٦

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen