A young yomut girt near Maraveh Teppeh |
Young girls help run the house from early childhood, Gozbashi village |
An elder Turkman with his grand daughter. Jargalan |
The walled village of Qabelqa in winter. "They're off!" Secend, a race using well trained strong horses. Inche village |
First section; two young horses racing along the straight path. Garkaz village |
Enjoying a horse race. Garkaz village, Jargalan |
Riders on sturdy horses taking part on an endurance race. In this part of the race the riders circle the track four to eight times. Qara Aqäj village, Jargalän |
A Tekke woman in traditional red silk shift (koynuk) with an ebroidered headdress (kurteh) Part of a pectoral ornament can be seen under her Yäshmäq. Doydokh village, Jargalän |
The face of a Nokhorli woman wearing a "Yäshmäq" or vovering for the mouth and chin. (The Turkman believe that the breath of a married woman belongs solely to her husband) Mazärliq village, Jargalän |
A Garkaz woman in traditional costume and ornaments, Jargalän |
"Through the frame" A girl from the Tekke tribe, Doydokh village |
Chapoqli village by the Caspian See |
A fisherman stunnign a sturgeon to prevent it from jumping back into the sea after it has been pulled into the boat. Caspian Sea, near Ashuradeh |
A bird hunter at dawn. Lake Alägol |
A woman from the Guklän tribe at a Guklän "chärvä" Jargalän. Yoghurt can be seen hanging in cheesecloh to drain |
Garkaz village, built by the Garkaz tribe after they migrated to this area from Russia at the beginnign of this century |
Taking the flock for grazing at dawn on an autumn day. Garkaz village, Jargalän |
MAP OF THE REGION TURKMANA OF IRAN |
صحرا بهشت سوارکاران
سوارانی سرگردان به هیئت دلاوران افسانهای از اعماق استپ سر برآوردند ، از سرزمین شنزارها و خارزار ها، سرزمینی که رودهایش در صحن فرو میمیرند و بر تن دشتهای بایر آن باد هلهله میکند و خار پای به گریز مینهد و صحاری چون قزل قوم و قرا قوم با طوفانهای مهیب صحن روان مهر خویش بر چهره تفتیدهاش نقر میکنند و تا آخرین قطرهٔ رطوبت هستی را از آن میربایند ، بیابانگردانی که عرصه تاخت و تاز و مهاجرتشان طی چندین سده گستره وسیعی از کرانه جیحون تا سواحل دریای خزر ، از بلخ تا هرات و استرآباد را در بر میگیرد؛ پهنهای که در آن به غیر از زمینهای مزروعی حاصلخیز کنارههای جیحون و مرغاب و تجند و گرگان و اترک بقیه صحراهای بی پایانی است که جز دهشت چیزی در آن یافت نمیشود. میتوان هفتههای متوالی در آن راه سپرد بی آنکه بتوان سایه درختی یا حتی قطرهای آب یافت. زمستان، سرمای سخت و تودههای برف و تابستان، گرمای طاقت فرسا و تودههای شن به یک اندازه عبور از این وادی خاموشان را مشکل میسازد؛ یکی مسافر را در زیر تودههای شن از بین میبرد و دیگری او را در عمق باتلاقهای پر از آب مدفون میسازد. در این سرزمین ریگزران سفید و سرخ سیاه و ، که واحههای تک افتاده ، نگینهای سبزی هستند بر تن دشتها و بیابانهای بی آب و گیاهی که تنها در فصولی از سال از سبزهای ناپایدار پوشیده میشوند و تغییرات شدید آب و هوا و خشکسالیهای ادواری این واحهها و کشت و زرع آن را تهدید میکند، گروههایی از این بیابان گردان رمه دار شدند و کوچ رو ؛ خانه بر زین ساختند و در جستجوی آب و مرتع در پی رمه در هر فصلی از سال در ناحیهای زیستند ، ستیپ پهنه تاخت و تاز خود قرار دادند و با نام ترکمن به شطّ جریانهای تاریخی حرکت مداوم و مهاجرت اقوام ساکن آسیای میانه به سرزمینهای دیگر پیوستند ؛ بر امواج مهاجرتهای بزرگ از سوی صحرا آمدند و در ساحل خزر به گل نشستند
بگذار که این کوه سیاه پدرت باشد
و این چهار درخت غان مادرت
لالهها
لا لهها داستان اندوه و رنج زن ترکمن و سرخرده گیهای عشقی اوست. داستان زنی که همیشه مطیع است و صدایش را کسی نمیشنود. او که مردان زندگیاش را رقم میزنند حال که مینالد و برای دل خود میخواند مردان هم با او همدلی میکنند. او با شعرهایی که سینه به سینه در طول تاریخ قوم حفظ شده است بر ضّد تمام رسوم و سنتها یی که او را به بند کشیده است عصیان میکند و عصیانش را با نالههایی از ته حنجره همیشه خاموشش همراه میکند. دختر ترکمن در زیر مهتاب ، کنار آلاچیق شعر میخواند و گهگاه با گلو زخمهای میزند. شعری که او میخواند با یاد دختری است لاله نام که اسیر سنت طایفه بود ، از محبوبش جدا کردند و او خود را هلاک کرد
سیب را از شاخه جدا کردند
چه بیرحمانه ، که با شاخه جدا کردند
محبوبی را که دوست میداشتم و با گلی بچنگ آوردم
با زبان از من جدا کردند
***
در آسمان رنگین کمانی بودم و
بر زمین سبز بوتهای کنار چشمه
قلمش آتش بگیرد آنکه
سرنوشت مرا بدین مرد نوشت
***
چونان خاک سر چشمه بکر و شخم نازده بودم
مرا به پسرکی خردسال دادند
او این همه را چگونه فهمید
***
اه آق جنگل ، اه آق جنگل
گلی سفید بودی که از دستم بدر شدی
امیدی بود که به یاس مبدل شدی
***
ترکمنهای ایران
نصر الله کسراییان / زیبا عرشی
can anybody upload these pictures on wikipedia commons?
AntwortenLöschen