آرامگاه علامه اقبال در لاهور چو رخت خویش بر بستم از این خاک همه گفتند با ما اشنا بود ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت و با که گفت و از کجا بود
علامه اقبال حکیم فیلسوفی است که با حکمت غرب و شرق آشنایی شایسته و شناسائی ژرف دارد، کلید معارف غرب بکمک زبانهای انگلیسی و آلمانی در اختیار اوست. شاعری است که بزبان فارسی و اردو اشعار پرشور و هیجان انگیز سرود. از دید سیاسی اقبال را پدر کشور پاکستان مینامند
هندی پارسی گوی محمد اقبال در ۲۲ فوریه ۱۸۷۳ در سیالکوت از بلاد پنجاب به دنیا آمد و در ۲۱ آوریل ۱۹۳۸ بدرود حیات گفت. وی در لاهور تحصیلات عالی خویش را آغاز کرد، آنگاه در دانشگاه کمبریج انگلستان و در آلمان (مونیخ) به تحصیل فلسفه پرداخت. اشعار اقبال در آغاز جوانی به اردو بشور وطن آغشته است. یکی از گفتههای معروف او شعری است خطاب بکوه هیمالیا O HIMALAYAS! YE, RAMPARTS OF THE INDIAN REAIM THE HEAVENS STOOP TO KISS YOUR FOREHEAD BRIGHT
سبک سخن فارسی "ز برون در گذشتم ز درون خانه گفتم سخن نگفتهای را چه قلندرانه گفتم"
سبک سخن فارسی اقبال سبک و صریح است، آن پیچیدگی و ریزه کاری که در دیوان بعضی سخنوران هند و گویندگان سبک هندی دیده میشود در آن نیست. در پایان قرن نوزدهم یعنی در سالهای جوانی اقبال بعضی شعرای هند مانند آزاد و حالی از تغزل کناره گرفته و پیامهای ملی در شعر میگنجاندند. افکار این شعرا و همچنین میر حسین استاد و راهنمای اقبال در ذهن اقبال جوان اثر گذشت. انوربگ مینویسد در سخن اردوی اقبال تمایل او به اصطلاحات فارسی مانند سبک غالب دیده میشود ولی با اینکه اقبال به غالب نظر داشت سبک این دو متفاوت است. در شعرهای فارسی اقبال صنعتگری کمتر دیده میشود. سخن مرکب و محملی ساده برای بمنزل رساندن معانی است. شاید بهمین نظر باشد که مثنویهای او به فرموده جلا الدین محمد نزدیک است. شاعر معانی که در خاطر دارد بیان میکند بدون اینکه بخواهد صنایع لفظی و بدیهی و زیور بکار ببرد
زانجم تا به انجم صد جهان بود خرد هر جا که پر زد آسمان بود ولیکن چون بخود نگریستم من کران بیکران در من نهان بود زندگی چون لذت پرواز نیست آشیان با فطرت او ساز نیست
در غزل هم اغلب این صراحت آمیخته به بلند نظری را حفظ میکند در عشق و هوسناکی دانی که تفاوت چیست آن تیشه فرهادی ، این حیله پرویزی
شاید اگر حافظ و مولوی و دیگران قند پارسی را به بنگاله نفرستاده بودند امروز کاروان سخن اقبال از پاکستان بدیار ما نمیخرامید و ما از این موهبت بی بهره میماندیم بیا که من زخم پیر روم آوردم می سخن که جوانتر ز باده عنبی است
یا بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به یک ذره درد دل از علم فلاطون به آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد از شوکت دارا به از فر فریدون به اقبال غزلخوان را کافر نتوان گفتن سودا بدماغش زداز مدرسه بیرون به
اندیشههای نو در گفتههای اقبال فراوان است، گاهی هم از مضمون کهنه سخن نو میافریند
صورت نپرستم من بت خانه شکستم من آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت از عشق هویدا شد این نکته که هستم من در دیر نیاز من در کعبه نماز من زنار به دوشم من تسبیح به دستم من سرمایه درد تو غارت نتوان کرد اشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم من فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم از باده شوق تو هوشیارم و مستم من
سادگی و آزادگی اقبال صفتی است که مهر او را در دل می نشاند. مردیست که بدرویشی و راد مردی زندگی کرد و دنبال زر و زیور و مال و جاه نبود. در سرای سادهای با یک مشت کتاب و یک دنیا اندیشه بکار میپرداخت، زیاد میخواند و میاندیشید و کم مینوشت.در خانهاش بروی همگان برای گفتگوی فلسفی و ادبی و ملی باز بود. سی سال بکار وکالت در دادگستری کوشید. در هر فرصت که به او دست میداد بسراغ فلسفه و حکمت میرفت و برای بیداری شعر میسرود
به پاسخ چه خوش گفت مرد فقیر فقیر و به اقلیم معنی امیر ز من آنچه دیدند یاران رواست درین خانه جز من متاعی کجاست غنی تا نشیند به کاشانه اش متاع گرانی است در خانهاش چو آن محفل افروز در خانه نیست تهی تر ازین هیچ کاشانه نیست
روزهای آخر بیماری این شعر زیبای فارسی را از زبان او یادداشت کرده اند
تهنیت گویید مستان را که سنگ محتسب بر دل ما آمد و این آفت از مینا گذشت
اقبال نیم ساعتی پیش از اینکه برای همیشه چشم از جهان ببندد این دو بیت فارسی را که ظاهراً چند ماه پیشتر سروده بود خواند و آخرین حرف از زبان این شاعر پاک سرشت بگوش جهانیان رسید
سرود رفته باز آید که ناید؟ نسیمی از حجاز آید که ناید؟ سر آمد روزگار این فقیری دگر دانای راز آید که ناید؟
هدیه نگارنده بمناسبت صدمین سالگرد تولد محمد اقبال شاعر و متفکر بزرگ قرن بیستم ۱۳۵۲ شمسی فضل الله رضا پاریس ۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۵۲ |
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen