بزرگترین نقاش و مینیاتور ساز معاصر ایرانی "حسین بهزاد مینیاتور" است که به قول ملک الشعرای بهار در فن ظریف مینیاتور از کمال الدین بهزاد استاد بزرگ نقاشی قرن نهم هجری ایران گوی سبقت ربوده و این سنت زیبای ملی ایرانی را با ایجاد مکتب تازه و سبک نوین خود به حد کمال رسانیده است
خداوند هنر استاد بهزاد
که نقش از خامه بهزاد به زاد
حسین راد کش بهزاد نامست
کمال الدین بهزادش غلامست
به سحر انگیزی کلک گهر ریز
به نقش جان دهد رنگ دلاویز
گویند کسانی که ز می پرهیزند ز انسان که بمیرند بر انسان خیزند ما با می و معشوق از آنیم مقیم باشد که بحشرمان چنان انگیزند |
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد بلبل بزبان حال خود با گل زر فریاد همی کند که می، باید خورد |
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی بر ساز ترانه و پیش آور می کا فکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیر مه و رفتن دی |
بر تو ز سپهر خاطرم روز نخست لوح و قلم و بهشت و دوزخ میجست پس گفت مرا معلم از رأی درست لوح و قلم و بهشت و دوزخ با تست |
ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت بسبزه آراسته گیر وانگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد بر خاسته گیر |
این کهنه رباط را که عالم نامست و آرامگه ابلق صبح و شا مست بزمیست که وا مانده صد جمشید است قصر یست که تکیه گاه صد بهرام است |
یزدان چو گل وجود ما میآرست دانست ز فعل ما چه بر خواهد خواست بی حکمش نیست هر گناهی که مراست پس سوختن قیامت از بهر چه خواست |
هر جرعه که ساقیش به خاک افشاند در سینه خاک آتش غم بنشاند سبحان الله تو باده میپنداری آبی که ز صد درد دلت برهان |
قومی متفکرند در مذهب و دین جمعی متحیرند در شک و یقین نا گاه بر آورد منادی ز کمین کای بیخبران راه نه انست و نه این |
می در کف من نه که دلم در تاب است وین عمر گریز پای چون سیمابست دریاب ، که آتش جوانی آبست خوش دار ، که بیداری دولت خوابست |
چون آمدنم بمن نبد روز نخست این رفتن بیمراد عزمیست درست برخیز و میان ببند ای ساقی چُست کاندوه جهان بمی فرو خواهم شست |
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من |
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا زو پرسم واسطه عمر دراز لب بر لب من نهاد و میگفت این راز می خور که بدین جهان نمیآیی باز |
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار وان گِل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکو دار |
امشب پی جام یکمنی خواهم کرد خود را بد و رطل می ، غنی خواهم کرد اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت پس دختر رز بزنی خواهم کرد |
سرمست بمیخانه گذر کردم دوش پیری دیدم مست و سبوئی بر دوش گفتم ز خدا شرم نداری ای پیر گفت کرم از خداست رو باده بنوش |
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغدان و عالم خاموش ما چون صُوَریم کاندرو حیرانیم |
ای رفته به چوگان قضا همچون گو چپ میخور و راست میرو و هیچ مگو آنکس که ترا فکنده اندر تک و پو او داند و او داند و او داند و او |
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندرو عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است |
آنروز که توسن فلک زین کردند و آرایش مشتری و پروین کردند این بود نسیب ما ز دیوان قضا ما را چه کنه قسمت ما این کردند |
با تو بخرابات اگر گویم راز به زانکه بمحراب کنم بی تو نماز ای اول و ای آخر خلقان همه تو خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز |
ماه رمضان گذشت و شوال آمد هنگام نشاط و عیش و قوال آمد آمد گه آنکه خیکها اندر دوش گویند که پشت پشت حمال آمد |
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب آید ز تراب چون شوم زیر تراب تا بر سر خاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب |
هر روز بر آنم که کنم شب توبه از جام و پیاله لبالب توبه اکنون که رسید وقت گل ترکم ده در موسم گل ز توبه یارب توبه |
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر بخوشدلی گذارم یا نه پر کن قدح باده که معلومم نیست کایندم که فرو برم بر آرم یا نه |
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی |
نیاوران - مهر ماه یکهزار و سیصد و بیست و هشت شمسی
دکتر حسینعلی اسفندیاری
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen