چون در شب غره رمضان سنه ۱۲۹۴ اودئیل استخاره به قرآن کردم که در سال بارس ئیل سنه ۹۵ سفر دوم به فرنگستان بکنم و الحمد و تعالی استخاره که به توسط آقا سید اسمعیل بهبهانی شده بود بسیار خوب آماده بود. لهذا، از آن شب عزم جزم سفر فرنگستان شد و همه وقت به این مذاکره میگذشت. امین الملک در ماه شوال به فرنگستان رفت که مقدمه الجیش باشد و در این هنگام جنگ مابین روس و عثمانی در کمال شدت بود. اغلب مردم حتی دول خارجه ما را مانع از رفتن فرنگ میکردند، بواسطه جنگ و انقلاب. چون استخاره من خوب آمده بود، هیچ چیز مانع نامی شد، تا اینکه در زمستان روسیه شکستهای فاحش در سمت اروپا و آسیا چنانچه معروف است به عثمانی داده، قشون روس به دروازه اسلامبول رسید. سلطان حمید تجویز به مصالحه شد و خسارت زیاد از حد به دولت عثمانی وارد شد. این معنی هم سبب اسکات مردم و اهتمام در عزیمت سفر بیشتر شد، تا اینکه کم کم روزها، ماهها گذشت و عید نوروز آمد.
پانزده روز از عید گذشته، صبح زود توپ اعلام سفر انداخته شد، در این مدت از خارج و داخل، زنانه، مردانه آن قدر کار کردیم و زحمت دادند و کشیدیم که اگر بخواهم شرح آن را بدهم امکان ندارد. بخصوص، واقعه روز ۴شنبه که رفتم زیارت حضرت عبدالعظیم و آمدم به شهر و چه نحو کج خلق شدم و چه شد و چه قسم اوقاتها تلخ شد و چه قسم شب را صبح کردم و صبح چه قسم سوار شدم، به شرح و بیان و تحریر و تقریر نمیآید. خلاصه رخت پوشیدم، با احوال عجیبی که نمیدانم چه بود. زنها، کنیز ها، خواجه ها، طوری حالت پیدا کرده بودند، مثل دیوانهها و مثل اینکه حالا خواهند مرد. من حیران، مات، دهان تلخ، خشک، متحیر، نگاه نمیتوانستم به کسی بکنم. بسیار حالتهای غم انگیزی داشتند که به شرح نمیآید. خدا انشاالله دیدارها را تازه نماید. به این تفصیل آمدم از در باب همایون، حرم خانه و غیره به آن حالت ماندند. در باب همایون هم از مستوفی الممالک، سپهسلار، نایب السلطنه گرفته الی ماشاالله، دیگر هر کس در دنیا بود آنجا بود، سوار اسب شدم و سواره از دروازه گمرک راندیم. بیرون گرد و خاک، هوای تیر و تار، قشون را هم آن طرف امامزاده حسن چیده بودند، یحیی خان که نایب حالیه سپهسالار است در تهران با صاحب منصبان و توپخانه، افواج، سوارهها و غیره ایستاده بودند. سواره و پیاده خیلی بودند و خوب. اما من از کج خلقی و دلخوری نمیدانستم کجا راه میروم و کی را میبینم. نعوذبالله تا از سان گذراندیم به کالسکه نشستم، وداع مستوفی الممالک هم بسیار حزن آمیز بود. آقا با ریش سفید پیاده شد، پابوسی کرد، دور و حلقه چشم را اشکی کرد، بعد کم کم شاهزادهها و غیره و غیره هم وداع کرده و رفتند. ما راندیم برای سر قنات حاجی سلیمان خان
روز یکشنبه ۱۹ جمادی الاول
باید از ایران برویم به دلیجان، صد ورس راه قریب پانزده فرسنگ میشد. دیشب بی خوابی سرم زده، صبح هم زود برخاستم، بسیار کسل خواب بودم، رخت پوشیده سوار شدیم، به صاحب منصبان و غیره ایروان نشان داده بودیم، به ژنرال کاماروف هم نشان داده بودند، صحبت شد، زخمی از پا در جنگ زیوین از عثمانی برداشته است، باز جمعیت زیادی بود، سوار شده راندیم. از شهر سربالا میرفتم، کوچههای ایروان سربالا سرپایین است، بعضی کوچهها تازه روسها میخواهند راست بسازند، محله مسلمانها سواست، یکی دو محله خالص مسلمان است، باقی مخلوط. جمعیت ایروان به همه جهت از ارمنی و مسلمان و روس از دوازده هزار نفر بالاتر نیست، این راهی که میرفتم آخرش به باغات روی تپه و کوه منتهی میشد، شکوفه گلِ به و سیب حالا دیده شد، اگر چه هوای ایروان گرم است، اما از تهران باید سردتر باشد. ملاقاتی که من در چهل و دو سال قبل از این با "امپراطور نیکلا" در ایران کرده بودم جویا شدم، معلوم شد که منزل من آن وقت در همین جایی که حالا جلو خانه حاکم باغ ساختهاند و آن وقت میدان گاهی بوده است در چادر بوده است و امپراطور در توی قلعه در خانههای حسین خان سردار بوده است و من انجام امپراطور را دیدهام. خلاصه راندیم تا به آختی رسیدیم. آنجا ناهار خوردیم بعد سوار شده باز راندیم تا به یلی نو فسیقایار رسیدیم. اینجا اول دریاچه "گوگچه ییلاق" است، اسب عوض کردند، این دهات روسی مینشینند، بواسطه هوای رطوبی و غیره زمینها گل است بطوری توی ده کثیف است و گِل که انسان از غذا خوردن میافتاد. دریاچه گوگچه ییلاق اینجا اولش بود، از آختی سیا چی پیش ما نشسته بود. خلاصه دریاچه طرف دست راست افتاده، راه طرف چپ، همه جا از لب دریاچه میرفت، هرچه میرویم سربالاست و راه شوسه است اما گاهی خراب و گِل بود، اما بغل دریاچه را خوب ساختهاند. خیلی به راحتی کالسکه میرود، دریاچه بسیار باصفا بود، آب صاف کبود رنگ موج کم. عرض دریاچه کم است، اما طولش خیلی است، آبش شیرین است. ماهی قزل آلای بزرگ دارد، موج کمی داشت، دور تا دورش کوه است، کوه برف دار و دورش طوری است که میشود چادر زد، اردو زد، وسعت دارد، اما نه همه دورش همین سمت راه و بعضی جاها وسعت دارد، باقی کوهها تیز آمده الی کناره دریاچه از همه طرف از کوهها چشمههای زیاد جاری است، روی به دریاچه، یکی دو رودخانه هم دیدم که به دریاچه میریخت، یک کوه کوچک سبزی بقدر کوه دوشان تپه دریاچه بود، جزیره شده بود، کلیسایی ساخته بودند، چند خانواری بود، هزار ذرع از کناره دورتر است. اما حیف که کشتی ندارند که در این دریاچه سیر و گشت بشود، دریاچه مرده است، دو سه نو بسیار کوچک کثیف در ساحل دیده شد، هوا ابر و مه شد، از روی آب و کوههای جلو بر میخواست، بسیار با صفا و مهیب بود. باران هم آمد، کوهها و زمین سبز و پر گل است، اما حالا مثل زمستان بود،سرما و برف خیلی بود، در وسط تابستان اینجاها خیلی ییلاق و چراگاه حیوانات و گوسفند است، کوهها همه بی سنگ و حاصل دیم هم میکارند، نزدیک غروب بود که از کنار دریاچه میراندیم، هوا تاریک و مه بود، یک ساعت به غروب مانده بود، به منزل هم خیلی راه است، کالسکههای عقبی هم خیلی عقب مانده بودند پیدا نبودند تا رسیدیم به ده چوپوقلو که در آخر این دریاچه واقع است. در دامنه کوه همه ارمنی نشین است.
نزاع ایران و روس در سر همین مراتع و این ده برخاسته است
خاطرات ناصرالدین شاه در سفر دوم فرنگستان
به کوشش فاطمه قاضیها
پژوهشکده اسناد ملی ایران ۱۳۷۹ شمسی
به کوشش فاطمه قاضیها
پژوهشکده اسناد ملی ایران ۱۳۷۹ شمسی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen