سینهء
صبح را گلوله شکافت!
/ باغ لرزید و آسمان لرزید
/ خواب ناز کبوتران آشفت
/ سرب داغی به سینه هاشان ریخت
/ ورد گنجشک های مست گسست
/ عکس گل
/ در بلور چشمه / شکست.
/ رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
/ بر خونین به شاخه ها آویخت.
/ مرغکان رمیده
/ خواب آلوده،
/ پر گشودند در هوای کبود
/ در غبار طلایی خورشید،
/ ناگهان صد هزار بال سپید،
/ چون گلی در فضای صبح شکفت
/ وز طنین گلوله های دگر،
/ همچو ابری به سوی دشت گریخت.
/ نرم نرمک، سکوت، برمی گشت
/ رفته ها آه بر نمی گشتند
/ آن رها کرده لانه های امید
/ دیگر آن دور و بر نمی گشتند
/ باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
/ لانه متروک و آشیانه تهی ست.
/ دیرگاهی است در فضای جهان
/ آتشین تیرها صدا کرده.
/ دست سوداگران وحشت و مرگ
/ هر طرف آتشی به پا کرده.
/ باغ را دست بی حیایی ستم،
/ از نشاط و صفا جدا کرده
/ ما همان مرغکان بیگنهیم
/ خانه و آشیان رها کرده!
/ آه، دیگر در این گسیخته باغ
/ شور افسونگر بهاران نیست
/ آه، دیگر در این گداخته دشت
/ نغمه شاد کشتکاران نیست
/ پر خونین به شاخساران هست
/ برگ رنگین به شاخساران نیست!
/ اینکه بالا گرفته در آفاق
/ نیست فوج کبوتران سپید،
/ که بر این بام می کند پرواز.
/ رقص فوارههای رنگین نیست
/ اینکه از دور می شکوفد باز.
/ نیست رویای بالهای سپید،
/ در غبار طلایی خورشید.
/ این هیولا، که رفته تا افلاک،
/ چتر وحشت گشوده بر سر خاک
/ نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
/ دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!،
سروده فريدون مشيرى
/ باغ لرزید و آسمان لرزید
/ خواب ناز کبوتران آشفت
/ سرب داغی به سینه هاشان ریخت
/ ورد گنجشک های مست گسست
/ عکس گل
/ در بلور چشمه / شکست.
/ رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
/ بر خونین به شاخه ها آویخت.
/ مرغکان رمیده
/ خواب آلوده،
/ پر گشودند در هوای کبود
/ در غبار طلایی خورشید،
/ ناگهان صد هزار بال سپید،
/ چون گلی در فضای صبح شکفت
/ وز طنین گلوله های دگر،
/ همچو ابری به سوی دشت گریخت.
/ نرم نرمک، سکوت، برمی گشت
/ رفته ها آه بر نمی گشتند
/ آن رها کرده لانه های امید
/ دیگر آن دور و بر نمی گشتند
/ باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
/ لانه متروک و آشیانه تهی ست.
/ دیرگاهی است در فضای جهان
/ آتشین تیرها صدا کرده.
/ دست سوداگران وحشت و مرگ
/ هر طرف آتشی به پا کرده.
/ باغ را دست بی حیایی ستم،
/ از نشاط و صفا جدا کرده
/ ما همان مرغکان بیگنهیم
/ خانه و آشیان رها کرده!
/ آه، دیگر در این گسیخته باغ
/ شور افسونگر بهاران نیست
/ آه، دیگر در این گداخته دشت
/ نغمه شاد کشتکاران نیست
/ پر خونین به شاخساران هست
/ برگ رنگین به شاخساران نیست!
/ اینکه بالا گرفته در آفاق
/ نیست فوج کبوتران سپید،
/ که بر این بام می کند پرواز.
/ رقص فوارههای رنگین نیست
/ اینکه از دور می شکوفد باز.
/ نیست رویای بالهای سپید،
/ در غبار طلایی خورشید.
/ این هیولا، که رفته تا افلاک،
/ چتر وحشت گشوده بر سر خاک
/ نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
/ دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!،
سروده فريدون مشيرى