میرزاده عشقی شاعر ملی و نویسنده نامدار
(بقلم آقای سعید نفیسی استاد دانشگاه تهران)
"متولد سال ۱۲۷۴ خورشیدی در تهران"
چندی
پس از ختم جنگ اول گویا دیگر همه مهاجرین به ایران برگشته بودند و من تنها
با چند تن از ایشان بمناسباتی پیش از آنکه از تهران بروند آشنا شده بودم.
در آنموقع حیدر علی کمالی اصفهانی در لالهزار در محلی که روبروی مسجد
است دکان کوچکی داشت که در آن چای فروشی میکرد. چون شاعر بود و با
آزادیخواهان نیز روابطی داشت و در آنزمان لالهزار یگانه گردشگاه عصرها و
اول شبهای تهران بود ناچار جوانان هم سن من از رفتن بدانجا دریغ نمیکردند
و از شما چه پنهان کسانی بودند که ممکن بود هر چیز را ترک بکنند مگر آنکه
اول شب به لالهزار بروند
هر یک از دکانها و مغازههای لالهزار
یکعده باصطلاح "خوش نشین" داشت یعنی کسانیکه چند ساعت در آنجا مینشستند،
چای میخوردند و سیگار میکشیدند
و زنان چادر بسر را تماشا میکردند. اما این را هم بدانید که گاهی از ورود زن به لالهزار مانع میشدند و گاهی هم قرار میگذاشتند که زنان تنها از دست راست خیابان بروند و مردان از دست چپ. دکان کمالی در دست چپ خیابان بود و ما میتوانستیم آزاد در آنجا بمانیم
کمالی بیش از چهار صندلی در دکان خود نداشت. بر یکی از آنها خود او مینشست و اگر کسی هم از آسمان نازل میشد جای خود را به او نمیداد. ناچار هر یک از جوانان که زودتر رفته و جای گرفته بودیم بمحض اینکه مسن تاری یا محترمتری وارد میشد برمیخاستیم و جای خود را به او میدادیم
یکی از شبها عارف وارد شد. عارف با کمالی میان خوب نداشت، اما حفظ ظاهر را میکرد، یعنی آنروزها هنوز خشک و خشن و بدبین و بد معاشرت نشده بود و تا اندازهای رفتار ظاهری پسندیدهای داشت. جوانی هم با عارف بود که چون جا نبود ننشست، من جای خود را به عارف داده بودم، با این جوان شانه به شانه قرار گرفتیم
ظاهرش حکم میکرد که دو سه سالی جوانتر از من است، لباس اروپایی (کت و شلوار) پوشیده و کراوات درشت رنگارنگی زده بود و روی لباس عبای نازکی در برداشت
عارف حس کرد که من این جوان را نمیشناسم، حق داشت زیرا که تا آنروز ویرا ندیده بودم. گویا پیش از رفتن بمهاجرت به تهران نیامده بود و خانوادهاش در همدان بودند و او در همدان بمهاجرین ملحق شده بود. عارف با صدای بم و لحن عصبانی بیصبرانهای که داشت او را بمن معرفی کرد و گفت: "میرزاده عشقی، از رفقای مهاجرت ماست." پس از مختصر درنگی با لحنی که اندک تحقیری در آن بود گفت: "ایشان شاعر هم هستند ."
چیزیکه در سراپای عشقی برای من تازگی داشت این بود که موهای سرش را گذاشته بود که از اطراف گوش و سر و گردن بلند شود چنانکه پشت گردن او پیدا نبود
در آنزمان برخی از هنرمندن اروپا مخصوصا در فرانسه، بیشتر نقاشان و موسیقیدانان موی سر خود را اینطور میزدند، همین میرساند که عشقی اصراری دارد همه بدانند او شاعر است، اما دریغا که در آنزمان در ایران کسی نمیدانست که این علامت شاعری است!
عشقی نزدیک عارف رفت و در گوش او چیزی گفت، من فورا پی بردم که نام مرا از او پرسید زیرا بمحض اینکه عارف جواب داد فورا بهمان جای اول نزد من برگشت و دست پرشوری بمن داد و گفت در استانبول نام مرا از مرحوم لاهوتی و حسن مقدم شنیده است. در آنزمان لاهوتی و حسن مقدم مجله بسیار جالبی در استانبول به دو زبان فارسی و فرانسه بنام (پارس) چاپ میکردند و از هر شماره چند نسخه پیش من میفرستادند که در میان خواستاران تقسیم بکنم و کمالی هم در این کار با من شرکت داشت.
میانه من و عشقی همان شب گرفت و تا عشقی زنده بود معاشرتهای بسیار نزدیک با او داشتیم ، پس از اندک گفتگو باو پیشنهاد کردم برویم با هم در جایی قدری بنشینیم فورا پذیرفت. در انموقع تنها جایی که ممکن بود کسی در آن بنشیند و چیزی بخورد و راحت بکند، دو مهمانخانه در خیابان اعلا الدله آنروز و خیابان فردوسی امروز بود که یکی را یک خانواده فرانسوی (وارنه) اداره میکرد و مهمانخانه پاریس "هتل دوپاری" نام داشت و دیگری را مردی بلژیکی (فیلکس) که مهمانخانه فرانسه "هتل دوفرانس" میگفتند و هتل دوپاری باصطلاح پاتوق من و معاشرین من بود.
با عشقی بانجا رفتیم، در کنار تالار بزرگ مهمانخانه که در وسط آن یک میز بیلیارد هم گذاشته بود و صندلیها را ردیف، پای دیوارها چیده بودند نشستیم. از بس آنجا رفته بودم خانم وارنه که مهمانخانه را اداره میکرد نسبت بمن توجه خاصی داشت و فورا دستور پذیرایی از من و مهمانم را میداد. از عشقی پرسیدم چه میل دارد؟ بی رودربایستی گفت: "یک شیر قهوه"
با او شیر قهوهای خوردیم و یک ساعتی گفتگو کردیم. برخی از بلاهایی که در سفر مهاجرت بر سرش آمده بود برای من تعریف کرد. اصرار کردم از اشعار خود چیزی بخوانند. گفت: "اینجا مناسب نیست. فرنگیها دور مارا گرفته اند، وقت دیگر برایتان میخوانم."
در آنزمان هنوز عشقی در تهران معروف نشده و تازه مشغول شده بود اشعار رستاخیز یا ایوان مدائن را که بقول خودش (نمایش تمام آهنگی) نام گذشته بود بسازد، هنوز خانه و زندگی مرتبی نداشت و در این مدت هرگز ندانستم در کجا زندگی میکند زیرا مطلقاً اشارهای به این مطلب نمیکرد.
مدتها عشقی حتی در شاعری تکلیف خود را نمیدانست، سرگردان بود و روش خاصی را هنوز اختیار نکرده بود، گاهی غزل پر شوری میگفت و گاهی قطعهای در هجو این و آن میسرود. پیداست کسیکه زندگی را بدان دشواری آغاز کرده، چندی در غربت و ناکامی زیسته، از خانواده و وطن دور مانده، دست و پایی را که دیگران برای اداره کردن خود دارا بودند نداشته است باید بسیار بدبین و زودرنج و کم حوصله باشد. بهمین جهت عشقی هنوز دوست پیدا نکرده و احیانا این و آن را هم از خود رنجانیده بود.
گاهی قطعاتی را که در هجو این و آن میگفت بسیار دلازار و تند و بیباکانه بود، کسانیکه این اشعار بنعفشان بود آنها را در دست گرفته و در شهر میگرداندند و ناچار آن کسیکه مورد آزار عشقی قرار گرفته بود سخت میرنجید. مدتها عشقی وسیله کینه توزی دستهای نسبت بدسته دیگر شده بود.
این شدت عمل که در شاعری داشت در زندگی او محسوس بود، مناعت طبع را با درشت خوئی توام کرده بود و بهمین جهت هرگز نتوانست زندگی آرام و مرفه داشته باشد. بسیار گشادباز و دست و دل باز بود، هرچه عایدش میشد در چند ساعت تمام میکرد و هرگز اندوخته فردا را نداشت. دوست بسیار کم داشت و ما دوستان معدود او هر چه کوشیدیم سروسامانی بکار او بدهیم خود او نگذاشت.
از همه گذشته مرد بسیار ساده و زودفریبی بود و هر کس به او اندکی روی خوش نشان میداد میتوانست وی را بنفع خود برانگیزد و جان خود را بر سر همین کار گذشت گاهی که اشعار بسیار بلندی از طبع او میتراوید و بسیار معروف میشد نمیتوانست این ناسازگاریهای ویرا جبران بکند و میتوان گفت هنر او بهدر میرفت و من از میان سخن سرایان این دوره تاکنون کسی را ندیدهام که هنر خویشتن را بدینگونه حرام کرده باشد.
تهران - ۱۷ بهمن ماه ۱۳۳۷
سعید نفیسی
و زنان چادر بسر را تماشا میکردند. اما این را هم بدانید که گاهی از ورود زن به لالهزار مانع میشدند و گاهی هم قرار میگذاشتند که زنان تنها از دست راست خیابان بروند و مردان از دست چپ. دکان کمالی در دست چپ خیابان بود و ما میتوانستیم آزاد در آنجا بمانیم
کمالی بیش از چهار صندلی در دکان خود نداشت. بر یکی از آنها خود او مینشست و اگر کسی هم از آسمان نازل میشد جای خود را به او نمیداد. ناچار هر یک از جوانان که زودتر رفته و جای گرفته بودیم بمحض اینکه مسن تاری یا محترمتری وارد میشد برمیخاستیم و جای خود را به او میدادیم
یکی از شبها عارف وارد شد. عارف با کمالی میان خوب نداشت، اما حفظ ظاهر را میکرد، یعنی آنروزها هنوز خشک و خشن و بدبین و بد معاشرت نشده بود و تا اندازهای رفتار ظاهری پسندیدهای داشت. جوانی هم با عارف بود که چون جا نبود ننشست، من جای خود را به عارف داده بودم، با این جوان شانه به شانه قرار گرفتیم
ظاهرش حکم میکرد که دو سه سالی جوانتر از من است، لباس اروپایی (کت و شلوار) پوشیده و کراوات درشت رنگارنگی زده بود و روی لباس عبای نازکی در برداشت
عارف حس کرد که من این جوان را نمیشناسم، حق داشت زیرا که تا آنروز ویرا ندیده بودم. گویا پیش از رفتن بمهاجرت به تهران نیامده بود و خانوادهاش در همدان بودند و او در همدان بمهاجرین ملحق شده بود. عارف با صدای بم و لحن عصبانی بیصبرانهای که داشت او را بمن معرفی کرد و گفت: "میرزاده عشقی، از رفقای مهاجرت ماست." پس از مختصر درنگی با لحنی که اندک تحقیری در آن بود گفت: "ایشان شاعر هم هستند ."
چیزیکه در سراپای عشقی برای من تازگی داشت این بود که موهای سرش را گذاشته بود که از اطراف گوش و سر و گردن بلند شود چنانکه پشت گردن او پیدا نبود
در آنزمان برخی از هنرمندن اروپا مخصوصا در فرانسه، بیشتر نقاشان و موسیقیدانان موی سر خود را اینطور میزدند، همین میرساند که عشقی اصراری دارد همه بدانند او شاعر است، اما دریغا که در آنزمان در ایران کسی نمیدانست که این علامت شاعری است!
عشقی نزدیک عارف رفت و در گوش او چیزی گفت، من فورا پی بردم که نام مرا از او پرسید زیرا بمحض اینکه عارف جواب داد فورا بهمان جای اول نزد من برگشت و دست پرشوری بمن داد و گفت در استانبول نام مرا از مرحوم لاهوتی و حسن مقدم شنیده است. در آنزمان لاهوتی و حسن مقدم مجله بسیار جالبی در استانبول به دو زبان فارسی و فرانسه بنام (پارس) چاپ میکردند و از هر شماره چند نسخه پیش من میفرستادند که در میان خواستاران تقسیم بکنم و کمالی هم در این کار با من شرکت داشت.
میانه من و عشقی همان شب گرفت و تا عشقی زنده بود معاشرتهای بسیار نزدیک با او داشتیم ، پس از اندک گفتگو باو پیشنهاد کردم برویم با هم در جایی قدری بنشینیم فورا پذیرفت. در انموقع تنها جایی که ممکن بود کسی در آن بنشیند و چیزی بخورد و راحت بکند، دو مهمانخانه در خیابان اعلا الدله آنروز و خیابان فردوسی امروز بود که یکی را یک خانواده فرانسوی (وارنه) اداره میکرد و مهمانخانه پاریس "هتل دوپاری" نام داشت و دیگری را مردی بلژیکی (فیلکس) که مهمانخانه فرانسه "هتل دوفرانس" میگفتند و هتل دوپاری باصطلاح پاتوق من و معاشرین من بود.
با عشقی بانجا رفتیم، در کنار تالار بزرگ مهمانخانه که در وسط آن یک میز بیلیارد هم گذاشته بود و صندلیها را ردیف، پای دیوارها چیده بودند نشستیم. از بس آنجا رفته بودم خانم وارنه که مهمانخانه را اداره میکرد نسبت بمن توجه خاصی داشت و فورا دستور پذیرایی از من و مهمانم را میداد. از عشقی پرسیدم چه میل دارد؟ بی رودربایستی گفت: "یک شیر قهوه"
با او شیر قهوهای خوردیم و یک ساعتی گفتگو کردیم. برخی از بلاهایی که در سفر مهاجرت بر سرش آمده بود برای من تعریف کرد. اصرار کردم از اشعار خود چیزی بخوانند. گفت: "اینجا مناسب نیست. فرنگیها دور مارا گرفته اند، وقت دیگر برایتان میخوانم."
در آنزمان هنوز عشقی در تهران معروف نشده و تازه مشغول شده بود اشعار رستاخیز یا ایوان مدائن را که بقول خودش (نمایش تمام آهنگی) نام گذشته بود بسازد، هنوز خانه و زندگی مرتبی نداشت و در این مدت هرگز ندانستم در کجا زندگی میکند زیرا مطلقاً اشارهای به این مطلب نمیکرد.
مدتها عشقی حتی در شاعری تکلیف خود را نمیدانست، سرگردان بود و روش خاصی را هنوز اختیار نکرده بود، گاهی غزل پر شوری میگفت و گاهی قطعهای در هجو این و آن میسرود. پیداست کسیکه زندگی را بدان دشواری آغاز کرده، چندی در غربت و ناکامی زیسته، از خانواده و وطن دور مانده، دست و پایی را که دیگران برای اداره کردن خود دارا بودند نداشته است باید بسیار بدبین و زودرنج و کم حوصله باشد. بهمین جهت عشقی هنوز دوست پیدا نکرده و احیانا این و آن را هم از خود رنجانیده بود.
گاهی قطعاتی را که در هجو این و آن میگفت بسیار دلازار و تند و بیباکانه بود، کسانیکه این اشعار بنعفشان بود آنها را در دست گرفته و در شهر میگرداندند و ناچار آن کسیکه مورد آزار عشقی قرار گرفته بود سخت میرنجید. مدتها عشقی وسیله کینه توزی دستهای نسبت بدسته دیگر شده بود.
این شدت عمل که در شاعری داشت در زندگی او محسوس بود، مناعت طبع را با درشت خوئی توام کرده بود و بهمین جهت هرگز نتوانست زندگی آرام و مرفه داشته باشد. بسیار گشادباز و دست و دل باز بود، هرچه عایدش میشد در چند ساعت تمام میکرد و هرگز اندوخته فردا را نداشت. دوست بسیار کم داشت و ما دوستان معدود او هر چه کوشیدیم سروسامانی بکار او بدهیم خود او نگذاشت.
از همه گذشته مرد بسیار ساده و زودفریبی بود و هر کس به او اندکی روی خوش نشان میداد میتوانست وی را بنفع خود برانگیزد و جان خود را بر سر همین کار گذشت گاهی که اشعار بسیار بلندی از طبع او میتراوید و بسیار معروف میشد نمیتوانست این ناسازگاریهای ویرا جبران بکند و میتوان گفت هنر او بهدر میرفت و من از میان سخن سرایان این دوره تاکنون کسی را ندیدهام که هنر خویشتن را بدینگونه حرام کرده باشد.
تهران - ۱۷ بهمن ماه ۱۳۳۷
سعید نفیسی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen